#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت354
آفتاب کمکم باروبندیلش رو جمع میکرد که بره.
کنار باغچهی حیاط سوگند نشسته بودم و به گلای محمدی نگاه میکردم و گوشم در اختیار حرفای سوگند بود.
از گرونی میگفت و این که برای خرید عروسی چقدر سعی کرده که با داماد کنار بیاد و زیاد خرج روی دستش نگذاره.
انقدر از نامزدش با همهی کم و کاستیاش راضی بود که خودش رو خوشبختترین آدم روی زمین میدونست.
چقدر حرفاش خوشحالم میکرد، از این که بعد از این همه زندگی سخت بالاخره روی آرامش رو میبینه.
سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم:
_خداروشکر که خوشبختی، این نتیجهی همهی اون صبوریات و راضی به رضای خدا بودناته.
سرش رو پایین انداخت.
_منم گاهی خیلی ناشکری کردم، گاهی اونقدر بهم فشار میومد که دست خودم نبود، گرچه همیشه بعدش مثل چی پشیمون شدم.
خندیدم.
_مثل چی؟
اونم خندید.
_مثل همون حیوون با وفا.
دستش رو گرفتم و آهی کشیدم.
_کی با خوشی به جایی رسیده که من و تو برسیم؟ شاید اگر این ناخوشیا نبودن خدا رو یادمون میرفت. مثل قضیهی همون گیلاسه.
_چه گیلاسی؟
_یه جا خوندم، وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصله، همهی عوامل در جهت رشدش در تلاشن، خاک باعث طراوتش میشه، آب باعث رشدش میشه و آفتاب باعث پختگی و کمالش میشه، اما به محض پاره شدن و جدا شدن از درخت،
آب باعث گندیدگی، خاک باعث پلاسیدگی
و آفتاب باعث پوسیدگی و از بین رفتن طراوتش میشه. بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد دیگه همه چی تمومه. این ناخوشیا همون بند هستش.
به ساعتم نگاه کردم.
کمیل دیر کرده بود. زنگ زدم.
_الو، کمیل جان، سلام.
_سلام بر حوریه خودم.
_دیر کردی نگران شدم.
_تو راهم تا چند دقیقهی دیگه میرسم. ریحانه گیر داده بود باهام بیاد. یه کم طول کشید تا حاج خانم قانعش کنه که بمونه تا ما برگردیم.
_خب میاوردیش.
_نه دیگه میخوام دوتایی تنها باشیم. میخوام با هم جایی بریم.
سوار ماشین که شدم سلام بلند بالایی کرد و دستم رو گرفت و روی چشماش گذاشت.
_ببخشید دیر شد.
دستم رو آروم کشیدم و با خجالت گفتم:
_شرمندم نکن. حالا کجا میریم؟
_الان میریم خرید. بعدشم یه کم میگردیم و شامم میریم خونه، حاج خانم غذایی که دوست داری رو پخته. گفت حتما ببرمت خونه.
مادر کمیل خیلی با من مهربون بود و این محبتاش عجیب به دلم مینشست.
_یه پاساژ این نزدیکیا هست، بریم ببینم چیزی پسند میکنی؟
_چی؟ من که چیزی لازم ندارم.
عاشقانه نگام کرد و لپم رو کشید.
_اگه میگفتی چیزی لازم داری تعجب داشت.
خوشحالیش از چشماش سرریز بود.
دیگه از اون کمیل جدی خبری نبود.
وارد پاساژ که شدیم دستش تو دستم قفل شد و به روبهرومون که یک مغازهی لوازم آرایشی بود اشاره کرد.
_بریم چند رنگش رو بخر.
صاحب مغازه لوازم آرایشی لاکای رنگی رنگی پشت ویترین چیده بود.
با تعجب نگاهش کردم.
_اصلا بهت نمیاد.
با لحن بامزهای گفت:
_مگه من میخوام استفاده کنم که بهم بیاد.
خندیدم.
_نه، فکر میکردم کلا از این چیزا خوشت نیاد.
_هرچیزی به جا استفاده بشه من مشکلی ندارم. بعدشم تو که خوشت میاد.
_ولی من چند رنگش رو دارم نیازی ندارم.
دستم رو کشید به طرف مغازه.
_رنگایی که نداری رو بخر.
وارد مغازه که شدیم با هنرنمایی که خانم فروشنده روی صورتش انجام داده بود جا خوردم. احساس کردم از همهی لوازم داخل مغازه یک تستی روی صورتش انجام داده.
نزدیک رفتم و سه رنگ از لاکا رو خواستم.
وقتی آورد، درش رو باز کردم و نگاهی به فرچهاش انداختم.
خانم فروشنده لاک رو از دستم گرفت و روی ناخن خودش امتحان کرد.
_ببینید چقدر نما داره.
کمیل همونطور که سرش پایین بود رنگ دیگه لاک رو برداشت و با سر اشاره کرد که به طرفش برم.
دستم رو روی پیشخوان گذاشت و خم شد و با دقت لاک رو روی ناخنم کشید.
غافلگیر شده بودم از تعجب فقط به کاراش نگاه میکردم. فرچهی لاک تو دستاش ناهمگونی رو فریاد میزد.
اصلا این کارا به اون تیپ و بخصوص هیکلش نمیومد.
کارش که تمام شد پرسید:
_قشنگه، نه؟
با لبخند آروم گفتم:
_اگه هر دفعه خودت برام میزنی بخر.
_معلومه که هر وقت بخوای برات میزنم. بدون این که به خانم فروشنده نگاه کنه با اشاره به دستم گفت:
_خانم از اینا که راحت پاکش میکنه دارید؟
بعد رو به من پرسید اسمش چی بود؟
خانم فروشنده که هنوز به حرکات کمیل ماتش برده بود به خودش اومد و گفت:
_بله، الان میارم.
کنار گوش کمیل گفتم:
_رئیس اصلا بهت نمیاد تو اینا رو از کجا میدونی؟ دیگه دارم شاخ در میارم.
لبخند زد.
_رئیس خودتی، مگه نگفتم دیگه نگو.
ذوق زده گفتم:
_وای اگه این کارت رو واسه شقایق تعریف کنم، پس میوفته.
لباش رو گاز گرفت.
_زشته، یه وقت این کار رو نکنیا اونوقت دیگه تو شرکت کسی برام تره هم خرد نمیکنه.
با خودم فکر کردم شاید مادر ریحانه از این جور چیزا زیاد استفاده میکرده برای همین کمیل هم با این چیزا غریبه نیست.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل