#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت360
برای همین با زهرا صحبت کردم تا به شوهرش بگه چون تو دانشگاه داری و نمیتونی تمام وقت پیش ریحانه باشی. اونم بیاد کمک کنه. شوهر زهرا فکر کرده چون پدرم برای خرید این خونه کمکم کرده پس زهرا هم اینجا سهم داره و کلا اون جایی که الان نشستن مال خودشونه. البته من که حرفی نداشتم، گفتم تا هر وقت دلتون میخواد بشینید. ولی اصغر آقا میخواد برای محکم کاری سه دونگ این خونه رو به نام اونا بزنیم. فکر کنم زهرا برای این موضوع رو براش توضیح نمیده و نمیگه اینجا کلا برای برادرمه چون میترسه اگه اصغر بفهمه بگه از اینجا بریم بخصوص که حالا هم تو هستی و ما احتیاجی به پرستاری زهرا نداریم.
بلند شدم و کنارش نشستم و بوسهای از بازوش کردم.
_چقدر تو مهربونی.
دستش رو دور کمرم حلق کرد و منو به خودش چسبوند و با دست دیگهش موهام رو به هم ریخت و گفت:
_تو بیشتر.
_کمیل.
صورتش رو روی سرم گذاشت و لب زد.
_جونم.
_چرا از شکایتت صرف نظر کردی و قبول کردی من مواظب ریحانه باشم؟
سرش رو بلند کرد و بوسهای روی موهام زد و گفت:
_اون روزا واقعا نمیدونستم ریحانه رو که خیلی کوچیک بود، باید به کی بسپرم. خواهرم هم برای خودش زندگی داشت و مسیرش هم دور بود. شوهرشم زیاد خوشش نمیومد که زهرا مدام بچهی من تو بغلش باشه. با خودم گفتم پرستار میگیرم، ولی به کی میتونستم اعتماد کنم که وقتی من نیستم بلایی سر بچه نیاره.
چند باری که تو رو دیدم. خانوادهات، بخصوص مادرت رو که دیدم. اعتمادم رو جلب کردید. توی دلم از خدا میخواستم که یه جوری توی دلت بندازه که خودت این پیشنهاد رو بدی. برای همین گفتم میخوام برای بچم پرستار بگیرم و به کسی اعتماد ندارم که تو خودت پرسیدی به من اعتماد دارید بیام پرستارش بشم. منم برای این که رد گم کنم پرسیدم. مگه شما بچه داری بلدید؟
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
_منم گفتم مگه بلد شدن میخواد. کاری نداره.
دستش رو کنار صورتم آورد و با انگشتش شروع به نوازش گونهام کرد.
_روزای اول رفتارت رو زیر ذره بین گذاشته بودم. وقتی ریحانه رو میبردی تو اتاق تا بخوابونیش و در رو میبستی. دلم شور میزد. ولی وقتی صدای صوت دلنواز یه دعا یا قرآن یا لالایی دلنشین از توی اتاق بلند میشد نفس راحتی میکشیدم. یادته اون موقعها ریحانه رو با این چیزا میخوابوندی؟ کارم رو خیلی راحت کرده بودی. شبا که میخواستم بخوابونمش این صوتها رو رو گوشیم ریخته بودم و براش میذاشتم آروم میشد و میخوابید.
با تعجب نگاهش کردم.
_کلک چرا تا حالا نگفته بودی؟
خندید.
_خیلی چیزای دیگه رو هم بهت نگفتم.
_چی؟
_این که اون چند باری که ازت خواستم باهام بیای بیرون میخواستم بیشتر بشناسمت، توی شرایط مختلف قرارت بدم و عکس العملت رو بسنجم.
بیهوا مشتی روانه شکمش کردم.
_چقدر بدجنسی.
آخی گفت و دستم رو گرفت.
_اینو دیگه کشف نکرده بودم. پس دست بزنم داری.
تابلویی که داخل چمدون گذاشته بود رو برداشتم.
_کمیل من عاشق این خط نوشتن توام. چه شعر قشنگی، برای کی نوشتی؟
آهی کشید.
_اون روزا که حالم خیلی بد بود نوشتمش و زدم به دیوار اتاقم. هر روز که چشمم بهش میخورد آروم میشدم.
بعد بلند و آهنگین شعر رو خوند.
"همه عالم يه طرف حسين زهرا يه طرف
همه عشقا يه طرف عشق به مولا يه طرف"
_خب چرا گذاشتیش تو چمدون؟
_این مدت که بابا اینجا بود گفت لنگهاش رو براش بنویسم. وقت نکردم. اینو میبرم میزنم دیوار خونشون برای خودمون سر فرصت یکی دیگه مینویسم.
سرم رو روی سینهاش گذاشتم و با خودم فکر کردم. کشف کردن آدما خیلی سخته. کاش زکریای رازی به جای کشف الکل، یک فرمولی اختراع میکرد که با اون زوایای پنهان وجودی هر انسان رو کشف میکردیم.
شاید هم هر کسی خودش باید برای خودش فرمولی بسازه تا بتونه وجودش رو کشف کنه.
پنهان موندن و کشف نشدن مثل پیدا نکردن درب خروجی تو یک بازی رایانهایِ. مدام باید تو محوطهی پشت در دور خودت بچرخی تا وقتت تمام بشه و گیماور بشی.
شاید هم مثل پرندهای که از ابتدای تولدش داخل قفسی حبسِ و زیباییهای خارج از اون رو درک نمیکنه و خودش رو تو اون دنیای کوچیکش خوشبخت احساس میکنه.
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست
در جوابم این چنین گفت و گریست
لیلی و مجنون فقط افسانهاند
عشق در دست حسین بن علیست
پایان :))🤍
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل