eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
932 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آشوب شد. با دقت نگاهش کردم. او همچنان به همون نقطه خیره بود!  با لکنت پرسیدم: - با.. من ..هستید؟ او سرش رو با حالت تایید تکون داد. - هرجا میرم شما هستید. اوایل فکر می‌کردم اتفاقیه ولی با چیزی که امشب دیدم بعید میدونم. خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده.. او منو می‌شناخته. امشب اگر سکته نکنم خوبه. چه بی‌مقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!! چقدر فشار روی قلبمه. لال شدم! چی باید می‌گفتم!؟ سرش رو به سمتم چرخوند و با نگاه نافذش آبم کرد. - نمی‌خواین چیزی بگید؟  انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف می‌کردم و خوب می‌دونستم آخر این اعتراف چی میشه! و اونی که همه چیزش رو میبازه منم!  با شرمندگی گفتم: - چی بگم؟؟ او یک ابروشو بالا انداخت و گفت: - راستشووو!! نفس عمیقی کشیدم و زیر لب کردم: - راستشو؟!! این برای کسی که عمریه داره به همه، حتی به خودش دروغ میگه کار سختی نیس؟ او همچنان نگاهم می‌کرد. گفت: - این جواب من نیست! سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم. او در حالیکه سوار ماشین می‌شد گفت: - بسیار خب!! مسئله‌ای نیست! سوار شید بریم!کجا باید ببرمتون؟ خوب ظاهراً قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه. خیالم راحت شد. نشستم توی ماشین. گفتم: - شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاکسی میرم. او با ناراحتی مردمک چشم‌هاشو چرخوند و گفت: - این وقت شب تاکسی وجود نداره! الان وقت تعارف کردن نیست بفرمایید کجا برم؟  چقدر لحن کلامش بی‌رحمانه و عصبانی بود. خدایا یعنی او درمورد من چه فکرهایی می‌کرد!؟ دوباره سکوت کردم. تنها چیزی که من می‌خواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم می‌خواست کمی با من مهربون‌تر باشه. او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم کرد. من سرم پایین بود ولی رنگ و لحن نگاهش رو کاملا درک می‌کردم.  دل به دریا زدم. پرسیدم: - شما درمورد من چه فکری می‌کنید؟  سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم او به حالت اولش نشست و گفت: - من هیچ فکری درمورد شما نمیکنم. با دلخوری گفتم: - چرا.. شما خیلی فکرها می‌کنید. این رو میشه از حرکات و طرز حرف زدنتون فهمید.  او با خنده‌ی کوتاه و عصبی گفت: - استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی! خانوم محترم! من درمورد شما هیچ فکر خاصی نمی‌کنم، چیزی که از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بی‌جوابه! که هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید! پس او هم به من فکر می‌کرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟ با غرور به چشم‌هاش در آینه نگاه کردم و گفتم: - یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید! برعکس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرف‌هامو بزنم شما بودی!! او اخم کرد و درحالیکه ماشین رو روشن می‌کرد گفت: - خودتون هم می‌دونید که اینطور نبوده. نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم می‌کنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید. با دلخوری گفتم: - برای اینکه دلیلم شخصیه! او با عصبانیت جمله‌ام رو سوالی کرد: - دلیل شخصی؟؟ خانم.. سادات.. بزرگوار.. یک طرف این قضیه من و آبروی منه اونوقت شما می‌فرمایید دلیلتون شخصیه؟ با بغض گفتم: - دیگه تکرار نمیشه.. زدم زیر گریه.. او واقعا از رفتارای من عصبی و سردرگم به نظر می‌رسید. من سی سالم بود ولی از وقتی که عاشق او شده بودم مثل دخترهای نوجوون برخورد می‌کردم. این‌ها رو خودم می‌دونستم. و این رفتارها بیشتر از هرکس خودم رو آزار می‌داد. بعد از چند دقیقه گفت: - میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی.. حرفش رو خورد. سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیکه اشک‌هامو پاک می‌کردم منتظر شدم تا جملشو کامل کنه. ولی او آهی کشید و گفت: - استغفرالله گفتم: - چرا باید بهتون بگم وقتی که قرار نیست دیگه این کارو کنم؟ شما گفتید با این کار من، آبروتون به خطر میفته و منم قانع شدم و قول میدم دیگه.. جمله‌م رو قطع کرد و گفت: - عرض کردم میخوام علت این کارتون رو جویاشم!! حتی اگه دیگه تکرار نشه!! فکر میکنم این حق من باشه که بدونم. سکوت کردم!! تا موضوع به اینجا می‌رسید زبونم قفل می‌شد. اگر واقعیت رو می‌گفتم اون رو برای همیشه از دست می‌دادم. دست‌هام رو با حرص مشت کردم.. ناخن‌های بلندم داخل گوشت دستم فرو می‌رفت و کمی از فشاری که روم بود کم می‌کرد.  خودش شروع کرد به جواب دادن: - کسی ازتون خواسته. درسته؟ من با تعجب گفتم: - نه!!! چرا باید کسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور که شما فکر می‌کنید نیست او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت: - پس قضیه چیه که این وقت شب دنبال من به این محله‌ی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟ چرا با اینکه محل زندگیتون با مسجد محل اینهمه فاصله داره اینهمه راه می‌کوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟ ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
⛔️ مصرف مشروب‌ و سیگار بانوان و اخـــــراج از تیم ملی بانوان ‼️ •@patogh_targoll•ترگل
اونجاکه سیدموسوی میگه :
باز آدینه رسید وگَهِ دلتنگی شد
بارالهابرسان یار و دَمی شادم کن
_
تـࢪگݪ🇵🇸
_
می‌گفت: حسین‌برای‌ماهمون،دوربرگردونه که‌وقتی‌ازهمه‌عالم‌و‌آدم‌خسته‌میشیم...! بَـــرمون‌می‌گردونه‌به‌زندگی‌واقعی:)❤️‍🩹
شیطان هیچ وقت نمیگه نماز نخون اول میگہ چه عیبی داره نمازتو دیرتر بخونی .. بعدش میگہ نماز فقط وسیلست ؛ مهم اینه دلت پاک باشه ! گولشو نخوری . . عکسش عمل کن : ) # نماز_اول_وقت .
او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت: - پس قضیه چیه که این وقت شب دنبال من به این محله‌ی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟ چرا با اینکه محل زندگیتون با مسجد محل، فاصله داره اینهمه راه می‌کوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟ معلوم شد که او در این مدت خیلی چیزها از من می‌دونسته و من فکر و ذکرش رو به هم ریخته بودم. برای یک لحظه به خودم گفتم مرگ یک بار شیونم یک بار!! در هر صورت حاج مهدوی هیچ وقت عشق منو نمی‌پذیرفت و من باید دل از او و وصالش می‌کندم. پس چرا سکوت؟! صدام می‌لرزید. گفتم: - طاقت شنیدنش رو دارید؟؟ قول می‌دید منو از مسجد بیرونم نکنید؟ او گوشه‌ی خیابون توقف کرد و درحالیکه سرش رو به علامت مثبت تکون می داد با لحن مهربون و آرامش بخشی گفت: - می‌شنوم.. خدا توفیق امانت داری بهمون بده إن‌شاءالله. حالا لرزش دست و پام هم به لرزش صدام افزوده شد. دندونام موقع حرف زدن محکم به هم می‌خورد. گفتم: - من... برای دل خودم شما رو تعقیب می‌کردم. اول‌ها دم اون میدون می‌نشستم تا یاد آقاجونم که خیلی ساله به خوابم نیومده بیفتم. چون من و آقام با هم تو اون مسجد نماز می‌خوندیم. شما چیزی از من نمی‌دونید.. فقط همینو بگم که من مدت‌هاست نه مادر دارم نه پدر!! شما به افرادی مثل من میگید بی‌ریشه!! هیچ وقت هم به امثال من نگاه نمی‌کنید!! ولی منم یه روزی مثل خانوم بخشی بودم. تو خط بودم.. فقط دستم رها شد. از خودم خسته بودم. از کارهام، از گناهام.. یه شب دم مسجد داشتم گریه می‌کردم. روم نمی‌شد بیام داخل.. دلایلش بماند.. ولی شما خیلی مهربون و محترمانه دعوتم کردی داخل و منو با نهایت احترامات سپردید دست خانوم بخشی!! از اون شب نمی‌تونستم نسبت بهتون بی‌تفاوت باشم. شما تنها کسی بودید که بی‌منت و بی‌هدف منو مورد محبت و لطفتون قرار دادید. شما در من احساسی به وجود آوردید که تا روز قبلش تجربه نکرده بودم. دلم می‌خواست.. دلم می‌خواست حتی شده از دور نگاتون کنم. حد خودم رو می‌دونستم. می‌دونستم شما به یکی مثل من نگاه هم نمی‌ندازی. ولی.. ولی من که می‌تونستم!! شما به من نیازی نداشتی ولی من محتاج شما بودم.. این نیاز حتی با از دور تماشا کردنتون...  زدم زیر گریه.. او درحالیکه اسم خدا رو صدا می کرد سرش رو روی فرمون گذاشت. وای چه شبی بود امشب! مثل روز محشر وقت پرده دری بود. وقت بی‌آبرو شدن!! امشب تقدیر با من سر جنگ داشت!! همه چیز برعلیه من بود. امشب شب مکافات بود. باید مکافات همه‌ی کارهامو پس می‌دادم. باید پیش بنده‌ی خوب خدا تحقیر و کنار زده می‌شدم. هر ضربه‌ای که او به فرمون می‌کوبید با خودش حرف‌ها داشت... به سختی ادامه دادم: - حاج آقا من خیلی بنده‌ی روسیاهی هستم. میدونم الان دارید به چی فکر می‌کنید. هر فکری کنید راجع به من حق دارید ولی به خدا منم آدمم!! بنده‌ی خوبی نبودم واسه خدا ولی از بنده‌های خوبش هم خیری ندیدم!! وگرنه الان این حال و روزم نبود! خدا منو رهام کرده.. دیگه کاری به کارم نداره.. ازم بریده.. ولی به خودش قسم من دارم دنبالش می‌گردم. دلم میخواد آقای خدابیامرزم ازم راضی باشه. آخه آقام خیلی مؤمن بود. همه تو اون محل می‌شناختنش. آسید مجتبی حسینی.. حاج مهدوی سرش رو از روی فرمون برداشت با دستانش گوشه‌ی چشم‌هاش رو پاک کرد و دوباره ماشینش رو روشن کرد. منتظر بودم چیزی بگه ولی هیچ حرفی نمی‌زد!! این رفتارش بیشتر از هر عملی تحقیرم می‌کرد و آزارم می‌داد. کاش عکس‌العملی نشون می‌داد. ولی فقط سکوت بود و سکوت..!! چندبار تلفنش زنگ خورد ولی در حد جواب دادن به اون هم اجازه نداد صداش رو بشنوم! کاش می‌شد یک جوری از این جو سنگین فرار کرد. کاش می‌شد غیب می‌شدم و می‌رفتم! اصلا کاش همه‌ی اینا خواب بود! ولی واقعیت این بود که من اعتراف به احساسم کرده بودم و او چنین واکنش بی‌رحمانه‌ای از خودش بروز داد. به پیروزی که رسیدیم با لحنی سرد پرسید: - آدرس؟  همین! در همین حد!! بغضم رو فرو خوردم و گفتم پیاده میشم. دوباره تکرار کرد: - آدرس؟؟ من لجباز بودم. گفتم: - اینجا پیاده میشم.! با همون لحن پرسید: - وسط این خیابون خونتونه؟ صورتم رو به سمت پنجره چرخوندم و دندونامو بهم می‌ساییدم. مگه من نمی‌خواستم از این ماشین و از نگاه‌های او فرار کنم پس معطل چی بودم؟ گفتم: - داخل اون خیابون دست راست. او طبق آدرس رفت و کنار خونه‌م توقف کرد. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
از ماشین پیاده شدم. کنار پنجره‌اش ایستادم و سرم رو پایین انداختم. پنجره‌ش رو پایین کشید ولی نگاهم نکرد.  گفتم: - امشب طولانی‌ترین شب زندگیم رو می‌گذرونم همینطور سخت‌ترینش رو!! خدا آبروم رو پیش بنده‌ش برد نمی‌دونم شما آبرومو نگه می‌داری یا نه. او آب دهانش رو قورت داد و درحالیکه به مقابلش نگاه می‌کرد گفت: - خدا هیچ وقت آبروی هیچ بنده‌ای رو نمی‌بره! این ماییم که آبروی خودمونو می‌بریم! شبتون بخیر. خواست شیشه رو بالا بکشه که با دستم مانع شدم و التماس کردم: - شما چی؟ قول میدم از فردا پامو تو مسجد نزارم. فقط میشه این چیزا بین من و شما و خدا باقی بمونه؟؟ میشه آبروی من گناهکار رو پیش کسی، مخصوصا خانوم بخشی نبرید؟؟ به چشمام خیره شد. گفت: - من امشب چیزی نشنیدم!! این تنها کمکیه که میتونم بهتون بکنم! مسجد خونه‌ی خداست. هیچ کس حق نداره پای کسی رو از خونه‌ی خدا ببره!! در امان خدا.. و در یک چشم به هم زدن رفت!!! با اندوه فراوون وارد خونم شدم. همه چیز شکل یک کابوس بود. در ذهنم تمام اتفاقات امروز رو مرور کردم .اینقدر روز پرحادثه‌ای داشتم که از یادآوریش سرم درد می‌گرفت. وقتی تو آینه‌ی دستشویی به خودم نگاه کردم با صورتی قرمز و چشمایی پف کرده مواجه شدم که وسطش یک دماغ کوفته‌ای قرار داشت!  من این همه اشک ریخته بودم. اونم تو تهران!! پس چرا باز هم دلم اشک می‌خواست؟ و این اشک‌ها مگر چقدر داغ بودن که صورتم می‌سوزه؟  با نگاهی تلخ به دختر توی آینه گفتم: - همه چیز تموم شد!!! از حالا به بعد بازم تنهایی!! غصه‌دار و افسرده سراغ کیفم رفتم و دستمال گلدوزی شده‌ی حاج مهدوی رو برداشتم و عمیق بوییدمش... این دستمال تنها سهم من از این مرد پاک و آسمانی بود! اون رو در آغوش گرفتم و درمیان گریه و ناله خوابیدم. وقتی بیدار شدم تمام بدنم کوفته بود. انگار که تمام شب زیر مشت و لگد خوابیده بودم. به سختی از جا بلند شدم. لباسم عطر حاج مهدوی می‌داد. استشمام عطر او دلم رو لرزوند و حال خوب و غریبی بهم داد. الان حاج مهدوی احساس من رو نسبت به خودش می‌دونست و این از نظر من یعنی پایان راه!!  دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم. حتی نگاه کردن خودم در آینه آزارم می‌داد. تمام روز روی تختم بودم و با دستمال گلدوزی شده درددل می‌کردم! نزدیک عصر بود که فاطمه زنگ زد. یعنی حاج مهدوی بهش حرفی زده بود؟ البته که نه! اون مرد باایمان و امانتداریه. با خیال راحت گوشی رو جواب دادم. فاطمه مهربون و خندان سلام و احوالپرسی کرد  ولی من خراب‌تر از این بودم که با همون انرژی جوابش رو بدم. پرسید چرا نرفتم پایگاه؟ منم گفتم کمی حال ندارم و میخوام استراحت کنم. او با نگرانی گوشی رو قطع کرد. چون صدام خودش به تنهایی گواه ناخوشی و ناامیدی می‌داد. چند روزی گذشت. تنهایی و رسوایی از یک سو و دلتنگی کشنده برای مسجد و حاج مهدوی از سوی دیگر حال و روزی برام باقی نگذاشته بود. از همه بدتر تموم شدن پس اندازم بود که تحمل شرایط رو سخت‌تر می‌کرد. من حسابی تنها و ناامید شده بودم و حتی در این چند روز دل و دماغ جستجو در صفحه‌ی آگهی روزنامه‌ها برای یافت کار هم نداشتم. جواب تلفن‌های فاطمه رو یک درمیون می‌دادم چون در تمام اونا یک سوال تلخ تکرار می‌شد: -مسجد نمیای؟؟!!! ✍ به‌قلم‌ف‌.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حقوق زن ⁉️ جایگاه زن ⁉️ ارزش زن ⁉️ ‌‌| | @patogh_targoll•ترگل