تقدیم به مصی پولینژاد
در این المپیک، رکورد حضور زنان ایرانی در المپیک شکسته شد.
خانم زینب نوروزی هم در کل، سابقه کسب 2 نقره و 3 برنز دارند و برای اولین بار در تاریخ ورزش ایران در رشته قایق دو نفره موفق به کسب سهمیه المپیک شدند.
از فلسطین هم حمایت میکنند، ماهم حمایتشون میکنیم 🇮🇷🇮🇷✌️✌️
•@patogh_targoll•ترگل
خواهران؛
سعی کنید سر به زیر باشید
اگر با نامحرم زیاد و
بیدلیل صحبت کنید
حیا و عفت از دست میرود .
- شهید محمد هادی ذوالفقاری🌿!
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_هفتادوسوم
تا موقع اذان باهم از هر دری گفتیم و خندیدیم. تصمیم گرفتم شام رو از بیرون بخرم تا زمان بیشتری برای با او بودن داشته باشم ولی فاطمه با قسم و آیه قبول نکرد و گفت املت میخوریم وگرنه من میرم!
نماز رو در کنار هم خوندیم و با هم ته املت ساده و خوشمزهی دونفرمون رو در آوردیم و شاد و خندون از یک مهمونی دونفره روی مبل نشستیم و چای نوشیدیم.
فاطمه بیمقدمه پرسید:
- خب؟ سادات جان. نمیخوای بگی چیشده؟
دلم میخواست با او درد دل کنم ولی آخر چگونه؟
او هیچ رازی از خودش را برملا نکرده بود و از طرفی احساس میکردم دلش درگیر حاج مهدویه!
کمی مکث کردم و بعد با دودلی سوالی رو پرسیدم که مدتها ذهنم رو آزار میداد.
- یک سوالی ازت بپرسم راستش رو میگی؟
او کمی جا به جا شد و با نگاهی پرسشگر گفت:
- آره حتما! چرا باید دروغ بگم.؟
دنبال کلمات میگشتم. بخاطر همین مکثم طولانی شد. پرسیدم:
- اممممم.. راستش.. من هیچ وقت باور نکردم اون شب تو اردوگاه تو حرفهامو نشنیده باشی! باور کنم که نشنیدی؟
فاطمه سرش رو پایین انداخت. با صدای آهسته گفت:
- چرا باور نکردی؟
دستم رو، در انبوه موهام بردم و گفتم:
- چوون.. فاطمه کسی نیست که نسبت به در دل کسی بیتفاوت باشه!
فاطمه لبخند تلخی زد و با فنجان چایش بازی کرد.
جوابم رو از سکوتش گرفتم.
پرسیدم:
- چرا خودت رو به خواب زدی؟
آب دهانش رو قورت داد و چشمهاش رو از من دزدید.
- برای اینکه عزت نفست برام مهم بود..
من میدونستم بعدها پشیمون میشی از اعترافت. بخاطر همین هم یک لحظه به خودم گفتم خودتو بزن به خواب.. اما متاسفانه من بازیگر خوبی نیستم!
دستهاش رو گرفتم و با قدرشناسی نگاهش کردم
- اتفاقا تو خیلی خوب گولم زدی..!!
چشمهام پر از اشک شد :
- فاطمه... تو چطوری انقدر خوبی؟؟؟
او میان خنده و گریهگیر افتاد و با حسرت گفت:
- کاش اینطور که تو میگی باشم!
سکوت کردیم. فاطمه در فکر بود.
پرسیدم:
- یک سوال دیگه.. تو برای چی با دختری مثل من دوست شدی؟ چرا بهم اعتماد کردی؟
او دست نرمش رو روی صورتم گذاشت و با اطمینان گفت:
- چرا نباید میشدم؟ میدونی چرا چشمهات رو دوست دارم؟ چون جدا از زیبایی خدادادیش یک معصومیت بچگونه توش پنهونه.
من با اینهمه گناه کی باشم که بخوام بهت اعتماد نکنم؟ گذشتهی تو هرچی بوده مربوط به خودته.. مهم الانته.. مهم اینه که پشیمونی.! کسی که از گناه به سمت پاکی میره هنرش بیشتر از منی هست که در فضای پاک نفس کشیدم. سادات جان. شما از همون شب که تو مسجد زار زدی اعتماد منو جلب کردی
لبخندی رضایتمند به لبم نشست و او را در آغوش کشیدم
- فاطمه.. اگه من اونشب باهات آشنا نمیشدم معلوم نبود سرنوشتم چی میشه'
باز هم فاطمه جملاتی گفت که مو به تنم سیخ کرد و دلم قرصتر شد.
- اشتباه نکن!! تو خیلی وقت بود که سرنوشتت دستخوش تغییر شده بود. وگرنه نه مسجد میاومدی و نه با من آشنا میشدی! رقیه سادات جان قدر خودت رو بدون!
سرم رو از روی شونهاش برداشتم و پرسیدم:
- خیلی وقت بود کسی رقیه سادات صدام نزده بود!
او گفت:
- دلم میخواست از اون شب به اینور رقیه سادات خطابت کنم ولی فک کردم قاتی حرفهات گفتی از اسمت خوشت نمیاد.
من با ناراحتی گفتم:
- نه... من فقط از رقی بدم میاد!
فاطمه با خوشحال گفت:
- باشه حالا که اینطور شد همیشه رقیه سادات صدات میکنم.
بعد از کمی مکث گفت:
- خب حالا نوبت شماست رقیه سادات جان.. نمیخوای تعریف کنی؟
هنوز دو دل بودم. چون تو داری فاطمه کمی موجب رنجشم شده بود.
گله مند گفتم:
- من همیشه حرفهامو بهت زدم.. حتی بدترین حرفها رو.. تو میگی به من اعتماد داری ولی عملا اینطور نیست. بخاطر همین ازت دلخورم.
او با تعجب گفت:
- یعنی تو از من دلخوری چون فک میکنی من از روی بیاعتمادی باهات در دل نمیکنم؟
- هم این، هم اینکه دوست ندارم دیدت نسبت به من تغییر کنه.
او با ناراحتی گفت:
- متاسفم اگه باعث شدم چنین فکری درموردم کنی.. ولی باور کن اینطور نیست. اتفاقا خیلی دلم میخواست تو هم یک روز درد دلهای منو بشنوی و بفهمی خودت تو تحمل مشکلات تنها نیستی.. تا بفهمی حتی من فاطمه هم تو زندگیم خیلی خطاها کردم که موجب خیلی اتفاقها شد.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
پارت_هفتادوچهارم
با کنجکاوی پرسیدم:
- من که باورم نمیشه تو اصلا گناه کردن بلد باشی یا آزارت به کسی رسیده باشه...
چرا برام تعریف نمیکنی؟
قسم میخورم این راز رو با خودم به گور ببرم.
او خندهی تلخی گوشهی لبش نشست و گفت: - راز تا زمانی رازه که کنج قلبت باشه.. وقتی بیاد بیرون دیگه راز نیست.. قصه ست!! درد دله.. گاهی وقتها هم دردسره.
حرفهاش رو قبول داشتم. ولی دوست داشتم بدونم قصهی دوستش چی بوده؟
گفتم:
- در مورد دوستت الهام.. چرا قبلا بهم حرفی نزدی؟؟
این الهام کی بود که تا اسمش میومد چشمای فاطمه پر از اشک میشد؟
با صدای بغض آلود گفت:
- چی بگم؟ از کجاش دوست داری بشنوی؟
من خوشحال از اعتماد او گفتم:
- نمیدونم! از جایی که لازمه بدونم!
او با آهی عمیق شروع کرد به حرف زدن:
- من و الهام با هم دختر عمو بودیم. از بچگی باهم بزرگ شدیم. تفاوت سنیمون هم یک ماه بود. بخاطر همین حتی تو یک مدرسه و یک کلاس درس میخوندیم. ما حتی روحیاتمون هم مثل هم بود. البته بدون اغراق میگم الهام از من خیلی بهتر بود. وقتی نماز میخوند دلت میخواست روبهروش بشینی یک دل سیر نگاش کنی. انقدر که این دختر خالص بود. ما با هم بزرگ شدیم. قد کشیدیم. الهام رفت حوزه و من هم رفتم دانشگاه! یک روز الهام با کلی شرم و حیا بهم گفت یکی از مدرسین حوزه برای پسرش ازش خواستگاری کرده. طولی نکشید که الهام با یک مجلس ساده و رسمی به عقد ایشون در اومد.. میخوای بدونی اون مرد کی بود؟؟
آب دهانم رو قورت دادم..!! نکنه؟!!!
با ناباوری گفتم:
- حااااااج مهدوی؟
فاطمه سرش رو به حالت تایید تکون داد..
مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه. گفتم:
- یعنی حاج مهدوی قبلا ازدواج کرده؟؟؟ پس چرا زودتر بهم نگفتی؟؟
فاطمه آهی کشید و با بغض گفت:
- خب هیچ وقت حرفش پیش نیومد. اگه یادت باشه اون روزی هم که ازم پرسیدی متأهله، گفتم هیئت امنا میخوان براش آستین بالا بزنن ولی نمیتونن. ولی تو بعدش نپرسیدی چرا؟؟ از طرفی چیزی که منو یاد الهام بندازه...
بغضش شکست..
من هنوز در شوک بودم.. این فرصت خوبی بود تا فاطمه گریه کند.
پرسیدم:
- این اتفاق واسه چندسال پیشه؟
فاطمه آهی کشید و گفت:
- هفت سال پیش!
- خخ..ب.. بعدش چی شد؟
دونههای درشت اشک از صورت فاطمه پایین میریخت:
- رقیه سادات.. نمیدونی چقدر این دوتا عاشق بودن! حاج مهدوی انقدر همسر نمونه و انسان خوبی بود که همه رو مجذوب خودش کرده بود. دوسال بعد الهام حامله شد. اونموقع من یک چندماهی میشد که با پسرعموم که برادر الهام بود، نامزد شده بودم.
چشمهام گرد شد.. با لکنت گفتم:
- چی؟؟؟ تو قبلا نامزد داشتی؟؟
فاطمه اشکش رو پاک کرد و با لبخندی تلخ گفت:
- آره...ما خیلی وقت بود همو میخواستیم.. منتها به هوای اینکه حامد سرباز بود و یک سری مشکلات دیگه، یک کم دیرتر از الهام نامزد کردیم.
با کنجکاوی گفتم:
- خب پس چرا الان حامد..؟!!
او سرش رو با تاسف تکان داد و گفت:
- چی بگم؟؟!! همه چی بر میگرده به اون تصادف لعنتی..
تولد الهام بود.. میخواستم به هر ترتیبی شده سوپرایزش کنم. چون از همون اوایل بارداریش دچار افسردگی شده بود. حاج مهدوی هم که همش به سفرهای مختلف میرفت واسه کار تبلیغ. اونموقعها خیلی باد تو سرم بود.. سرتق بودم. حرف حرف خودم بود. واقعا با الانم کلی فرق داشتم. به الهام گفتم بریم جایی که به هوای اونجا ببرمش یک کافهی درست و حسابی و با باقی دوستان دبیرستان براش جشن تولد بگیریم. الهام قبول نمیکرد.. هزارتا بهونه آورد. از تهوع و بیحالیش گرفته تا مرتب کردن خونه.. چون قرار بود فردای اون روز حاج مهدوی برگرده. ولی من گوشم بدهکار نبود.. کااااش به حرفش گوش میدادم.. کاش نمیرفتم..
فاطمه بلند گریه میکرد و حرف میزد.
- رقیه سادات به خداوندی خدا انگار همهی قدرتها جمع شده بودن که من الهام و نبرم. ماشین حاج مهدوی تو پارکینگ بود. با خودم گفتم اگه با ماشین خودشون بریم بهتره و راحتتر. ولی الهام گفت حاج مهدوی گفته این ماشین مشکل داره باید بعد از برگشت ببرتش تعمیر. پرسیدم مشکلش چیه؟ الهام گفت: نمیدونم. گفتم پس بشین بریم. الهام دوباره بهونه آورد که حاج مهدوی گفته بخاطر بارداریش حق نداره پشت فرمون بشینه.
همون وقت زن عموم زنگ زد به الهام.. وقتی فهمید ما تصمیممون چیه به الهام گفت:
- نرو تو امانتی.. اگه ال بشی بل بشی من نه خودم تحمل دارم نه میتونم جواب حاج مهدوی رو بدم...
الهام داشت پشت تلفن راضی میشد که من بیشعور و بخت برگشته گوشی رو گرفتم و به زن عموم گفتم:
- زن عمو هرچی شد با من.. طفلی این دختر پوسید تو این خونه.. میخوام ببرمش. اصلن خودم پشت فرمون میشینم.
اینو گفتم از رو غرورم و جوونیم ولی ته ته دلم میترسیدم چون من همیشه از رانندگی وحشت داشتم و زیاد وارد نبودم..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کهمیگفتیددهههشتادیاازدینزدهشدن
•@patogh_targoll•ترگل
#گزارش
#بینالملل
❓پس از 250 دستگیری در دو روز، چرا بریتانیا هنوز تحت کنترل نیست؟
💢خشم و انزجار بوجود آمده در اعتراض به کشته شدن سه دختر جوان در ساوت پورت است
📛دامنه ی اعتراضات به شهرهای مختلف انگلیس کشیده شده و معترضین اقدام به غارت فروشگاه ها و آتش زدن اموال عمومی می کنند
📌خشونت علیه مردم، دستگیری و سرکوب مخالفان در کشوری که دایه دلسوزتر از مادر معترضین در ایران شده بود.زیبا نیست؟!
🌐منبع:https://www.theguardian.com/world/article/2024/aug/05/first-edition-far-right-violence-uk
#تولیدی
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از هیئتجوانانامیرالمؤمنین(علیهالسّلام)
ـ┇مراسم عزاداری
ـ┇شب شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
ـ┇جمعه ۱۹ مرداد ماه، از ساعت ۲۰
ـ┇بلوار شعبانیه، پارک پروفسور معتمدنژاد
ـ┇در جوار مزار شهدای گمنام
ـ┇#لطفا_اطلاع_رسانی_کنید
ـ┇سازمان فرهنگی،رفاهی شهرداری
ـ┇مسجد امام هادی علیه السلام
ـ┇مسجد حضرت زینب سلام الله علیها
ـ┇گروه جهادی منجی یاران
ـ┇هیئت #جوانان_امیرالمومنین علیهالسلام
@hj_amiralmomenin
@masjedemam_hadi
@hazratezeynab_313
@monjiyaran313
📛 آن روزی که به ما موشک میزنند، خطرناک نیست ولی...
💬 آیت الله حائری شیرازی
🔻در جمع ما هستند کسانی که قبل از انقلاب، گرفتار زندان و شکنجه و اینها بودند و این حرف بنده را خوب متوجه میشوند. بازجو وقتی شلاق به دست میگرفت و میزد، موقع حساس و خطرناکی نبود، اما وقتی دستور میداد چلو کباب برای آقا بیاورید خطرناک بود! وقتی میگفت تلفن در اختیارش بگذارید تا به هرکه میخواهد تلفن کند، آنوقت خطرناک بود. وقتی میگفت نامهای بنویس به خانوادهات، آنوقت خطرناک بود.
👌 وقتی نمازخوانهایشان را میآوردند -اگر نمازخوانی داشتند- که بیاید با این زندانی که نمازخوان هست صحبت کند، خطرناک بود.
📌ساعت خطرناک، آن زمانی بود که این فرد با خودش میگفت: «اینها آنطور هم بدذات نیستند که ما فکر میکنیم». گفتنِ این حرف همان، و #سقوط کردن همان!
😱یک ذره حسنظن، انسان را ساقط میکرد.
🔻افرادی بودند که باآبرو به زندان رفتند، اما بیآبرو از زندان بیرون آمدند! اصلاً عوض شدند. مشیشان تغییر پیدا کرد، اصلاً آخرش ساواکی شدند. فردی بود، مبارزه کرده بود، زندان افتاد، بعد ساواکی شد؛ چون یک ذره به آنها #حسن_ظن پیدا کرد؛ یک ذره فکر کرد که در آنها رحم و انسانیتی هست.
✔️آن روزی که به این مملکت، #موشک میزنند، خطرناک نیست. آن روزی که برای #صلح میآیند باید دست به دعا برداشت و استغاثه کرد و خود را به خدا سپرد! این ساعتها خطرناکتر است! بمباران شهرها، علامت ضعف آنهاست، چون امت آگاهاند نمیتوانند با صحبت، مردم را تسخیر کنند و لذا چوب میزنند!
#جهاد_تبیین
•@patogh_targoll•ترگل
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حجاب
🔅چطور مسئلهی حجاب رو برای دختر کم سن و سالم توضیح بدم؟
🎙استادمحمدی
•@patogh_targoll•ترگل