eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
159 دنبال‌کننده
929 عکس
603 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
ـ┇مراسم عزاداری ـ┇شب شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها ـ┇جمعه ۱۹ مرداد ماه، از ساعت ۲۰ ـ┇بلوار شعبانیه، پارک پروفسور معتمدنژاد ـ┇در جوار مزار شهدای گمنام ـ┇ ـ┇سازمان فرهنگی،رفاهی شهرداری ـ┇مسجد امام هادی علیه السلام ـ┇مسجد حضرت زینب سلام الله علیها ـ┇گروه جهادی منجی یاران ـ┇هیئت علیه‌السلام @hj_amiralmomenin @masjedemam_hadi @hazratezeynab_313 @monjiyaran313
📛 آن روزی که به ما موشک می‌زنند، خطرناک نیست ولی... 💬 آیت الله حائری شیرازی 🔻در جمع ما هستند کسانی که قبل از انقلاب، گرفتار زندان و شکنجه و اینها بودند و این حرف بنده را خوب متوجه می‌شوند. بازجو وقتی شلاق به دست می‌گرفت و می‌زد، موقع حساس و خطرناکی نبود، اما وقتی دستور می‌داد چلو کباب برای آقا بیاورید خطرناک بود! وقتی می‌گفت تلفن در اختیارش بگذارید تا به هرکه می‌خواهد تلفن کند،‌ آنوقت خطرناک بود. وقتی می‌گفت نامه‌ای بنویس به خانواده‌ات، آنوقت خطرناک بود. 👌 وقتی نمازخوان‌هایشان را می‌آوردند -اگر نمازخوانی داشتند- که بیاید با این زندانی که نمازخوان هست صحبت کند، خطرناک بود. 📌ساعت خطرناک، آن زمانی بود که این فرد با خودش می‌گفت: «اینها آنطور هم بدذات نیستند که ما فکر می‌کنیم». گفتنِ این حرف همان، و کردن همان! 😱یک ذره حسن‌ظن، انسان را ساقط می‌کرد. 🔻افرادی بودند که باآبرو به زندان رفتند، اما بی‌آبرو از زندان بیرون آمدند! اصلاً عوض شدند. مشی‌شان تغییر پیدا کرد، اصلاً آخرش ساواکی شدند. فردی بود،‌ مبارزه کرده بود،‌ زندان افتاد، بعد ساواکی شد؛ چون یک ذره به آنها پیدا کرد؛ یک ذره فکر کرد که در آنها رحم و انسانیتی هست. ✔️آن روزی که به این مملکت، می‌زنند، خطرناک نیست. آن روزی که برای می‌آیند باید دست به دعا برداشت و استغاثه کرد و خود را به خدا سپرد! این ساعت‌ها خطرناک‌تر است! بمباران شهرها، علامت ضعف آنهاست، چون امت آگاه‌اند نمی‌توانند با صحبت، مردم را تسخیر کنند و لذا چوب می‌زنند! @patogh_targoll•ترگل
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅چطور مسئله‌ی حجاب رو برای دختر کم سن و سالم توضیح بدم؟ 🎙استادمحمدی •@patogh_targoll•ترگل
الهام بیچاره بهم اعتماد کرد و سوار ماشین شد. چند جا ماشین خاموش کرد. بعضی از این مردها رو هم که می‌شناسی چطورین! فقط کافیه ببینن یک زن پشت فرمونه! اونوقت ولت نمیکنن و انقدر با بوق زدن و دست انداختن رو مخت میرن که کار خراب‌تر میشه. حسابی خودم رو باخته بودم. الهام هم استرس داشت ولی دلش نمی‌خواست با نشون دادن اضطرابش اعتماد به نفس منو کور کنه. از دقیقه‌ی پنجم تا لحظه‌ی حادثه چندبار وسط خیابون ماشین خاموش کرد و من حتی آدرس رو اشتباهی رفتم. دنبال یک دور برگردون بودم که بیفتم تو مسیر اصلی.. عصبی بودم.. مدام به راننده‌هایی که واسم بوق میزدن فحش می‌دادم. ولی طفلی الهام فقط با آرامش بهم می‌گفت: - از این ور برو.. نه مراقب باش.. سرعتت و کم کن.. آخر سر نفهمیدم چیشد.. فقط میدونم سرعتم بخاطر عصبانیتم زیاد بود.. محکم خوردیم به گارد ریل.. سمت راست ماشین، درست جاییکه الهام نشسته بود جمع شد داخل.. من حالم خوب بود.. حتی یک خراش هم رو دستم نیفتاد.. اما الهام غرق خون شد و ناله می‌کرد. فاطمه انگار تمام صحنه‌ها رو دوباره می‌دید.. تمام بدنش می‌لرزید.. اونو محکم در آغوش گرفتم و شونه‌هاش رو ماساژ دادم. چند دقیقه‌ای در اون حالت موند. من هم باهاش گریه می‌کردم.  بلند شدم براش کمی شربت آوردم و او در میان گریه، جرعه جرعه از شربتش می‌نوشید و انگار باز هم تصاویر روز حادثه رو تماشا می‌کرد! وجدانم درد گرفت. اگر می‌دونستم او تا این حد از یادآوری حادثه عذاب می‌کشد هیچ‌وقت اصرارش نمی‌کردم! خودش بعد از چند لحظه ادامه داد: - الهام ازش خون زیادی رفته بود. بچه‌ش در جا مرد. خودشم رفت زیر تیغ جراحی. حاج مهدوی روز بعدش اومد که الهامش رو سالم و سرحال ببینه اما بجاش یک تیکه گوشت وسط بیمارستان دید.. کمتر از یک هفته تو آی سیو بود.. کلی نذر و نیاز کردم برگرده. زن عموم تو این مدت فقط یک جمله می‌گفت: - چقدر بهت گفتم نرو.. گفتی هرچی شد با خودم.. حالا دخترمو برگردون.. سرپاش کن بچشو برگردون! میتونی بفهمی چی می‌کشیدم؟؟ با تمام وجود می‌فهمیدم. اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم: - بمیرم برات.. فاطمه ادامه داد: - نمیدونی چه روزگاری شده بود؟ چه جهنمی بپا شده بود! حامد همش سعی می‌کرد امیدوارم کنه.. آرومم کنه ولی نمی‌تونست. چون فقط بهوش اومدن الهام حالم رو خوب می‌کرد. اما الهام نموند.. وقتی رفت زندگی هممون یک دفعه شبیه برزخ شد. خدا هیچ بنده‌ای رو اینطوری امتحان نکنه رقیه سادات. نه روم می‌شد تسلیت بگم.. نه روم می‌شد سر خاک برم... نه حتی روی نگاه کردن به صورت عمو و زن عموم و حاج مهدوی رو داشتم. پرسیدم: - وقتی الهام فوت کرد عکس‌العمل عموت اینا با تو چی بود؟ او با زهر خندی گفت: - الهام تک دختر بود.. عزیز دل بود. فک کردی به همین راحتی میتونن منو ببخشن؟ هنوز هم که هنوزه در خونه‌ی ما رو نزدن. من با ناباوری گفتم: - پس.. پس تکلیف تو و حامد چی می‌شد؟حامد هم تو رو مقصر می‌دونست؟؟ - هه!!! حامد بیچاره تمام سعیش رو کرد که اوضاع رو سرو سامون بده ولی بی‌فایده بود. نه عمو و زن عموم دلشون با من صاف می‌شد و نه من روی نگاه کردن تو صورت اونا رو داشتم. تاوان گناه من جدایی از حامد بود یک روز به حامد گفتم همه چی بین ما تمام.. براش هم همه چی رو توضیح دادم و گفتم که این حرف دل پدرو مادرش هم هست فقط روی گفتنش رو ندارن!! - به همین راحتی؟؟ اونم قبول کرد؟ - راحت؟؟!! خدا میدونه چی به ما گذشت.. حامد روز آخر جلوی پدرو مادرم قسم خورد تا آخر عمرش ازدواج نمیکنه اگه ما به هم نرسیم. - سر قولش موند؟ فاطمه سرش رو به علامت تایید تکون داد!! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
فاطمه یک قطره اشک از چشماش به آرومی سرخورد. پرسیدم: - گفتی حاج مهدوی خیلی عاشق الهام بود. ایشونم تو رو مقصر می‌دونست؟  - آآآه حاج مهدوی.. اون وقتی فهمید من به چه روزی افتادم یک روز اومد خونمون و کلی حرف زد.. گفت که قسمت این بوده هیچکس مقصر نبوده.. گفت مطمئنه الهام نگران حال منه و خلاصه خیلی سعی کرد منو به زندگی عادیم برگردونه. ولی واقعا زمان برد تا تونستم خودمو ببخشم.. راستیتش خودم هم تا پارسال بعد از دیدن خواب الهام دلم کمی آروم گرفت. خواب دیدم داره از باغچه‌شون گل میچینه. ازش پرسیدم داری چیکار میکنی؟ گفت دارم برای عروسیت دسته گل درست میکنم.  جمله به اینجا که رسید فاطمه لبخند زیبایی به لبش نشست و نگام کرد. - خب؟؟ حالا خیالت راحت شد؟ دیدی بهت اعتماد دارم؟ همه چیز مثل یک خواب بود. سرگذشت فاطمه سوای تلخ بودنش، خیالم رو راحت کرده بود که رابطه‌ای بین او و حاج مهدوی وجود نداره ولی از یک جهت دیگه هنوز نگران بودم. باید از یک چیز مطمئن می‌شدم!! با من من گفتم: - از حامد بگو.. دوسش داری؟ او چشم‌هاش رو بست و آه کشید. - الان پشیمون نیستی که نامزدیت رو به هم زدی؟ فاطمه با ناراحتی مکثی کرد و گفت: - چاره‌ای نداشتم. من توکلم به خداست.. هرچی خدا بخواد. تنها کاری که از دست من برمیاد دعاست. با اصرار گفتم: - الان پنج شیش سال از اون موقع گذشته.. یعنی هنوز عمو و زن عموت، آتیششون نخوابیده؟! فاطمه سکوت غمگینانه‌ای کرد. دوباره گفتم: - حامد چی؟؟ یعنی حامد هم هیچ تلاشی نکرده برای به دست آوردنت؟؟! فاطمه به نقطه‌ای خیره شد و با لبخندی گوشه لبش گفت: - وقتی چند ماه پیش تصادف کرده بودم خبر به گوش عموم اینا رسید. عموم زنگ زده بود به پدرم و حالم رو پرسید. همین خیلی دلگرمم کرد. - حامد چی؟! حامد چیکار کرد؟! فاطمه خنده‌ی عاشقونه‌ای کرد و گفت: - حامد؟! حامد از همون روز اول فهمیده بود. حتی به عیادتم هم اومد.. فاطمه از روی مبل بلند شد و درحالیکه فنجان‌های چای رو توی سینی میذاشت لحنش رو تغییر داد و گفت: - چایی میخوری برات بریزم؟ دهن من که کف کرد از بس حرف زدم! خواستم سینی رو ازش بگیرم تا خودم اینکار رو کنم که فاطمه اخم دلنشینی کرد و گفت: - خودم میرم. تو خودتو آماده کن که وقتی اومدم بهم توضیح بدی این چند روز دقیقا چت بود. سرجام نشستم و در فکر فرو رفتم. من نمی‌تونستم به فاطمه درمورد اتفاق چند روز پیش حرفی بزنم. نه روی گفتنش رو داشتم نه دلم می‌خواست که این راز رو فاش کنم. دوباره یک سوالی ذهنم رو درگیر کرد برای اینکه فاطمه صدام رو بشنوه با صدای بلند پرسیدم: - قرار بود هیئت امنا برای حاج مهدوی زن پیدا کنن.. موفق شدن؟ فاطمه با سینی چای نزدیکم شد و گفت: - نه!! حاج مهدوی به هیچ صراطی مستقیم نیست! پدرو مادرش هم نتونستن تا به الان راضیش کنن.. کنارم نشست و با ناراحتی گفت: - اون بنده‌ی خدا هم هنوز نتونسته با مرگ الهام کنار بیاد.. نمیدونی وقتی فکر میکنم بخاطر حماقت من اینهمه اتفاق بد افتاده و آرامش بنده‌های خوب ازشون گرفته شده چه حال و روزی پیدا میکنم! بیچاره فاطمه.!! دلداریش دادم: - تو مقصر نبودی. این یک اتفاق بوده. قسمت بوده.. فاطمه تایید کرد: - آره.. میدونم! میدونم که اینا همه امتحانه. برای هممون. تو ساداتی. حرمتت پیش خدا زیاده. دعا کن تا بتونم رضایت دل عمو و زن عموم رو به دست بیارم. چشمم باریدن گرفت. کاش واقعا پیش خدا حرمت داشته باشم. اون هم با این بار سنگین گناه. از ته دل دعا کردم الهی آمین.. مکثی کرد و سوالی که از شنیدنش وحشت داشتم رو تکرار کرد: - چت بود؟ ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هرچقدربه‌بالای‌قله‌ی‌ظهورنزدیک میشیم،هواکم‌میشه! دیگه‌به‌شش‌هرکسی‌نمیسازه! بی‌هوامیخرن،بی‌هوامیبرن! بی‌هوامیاد! خیلی‌حواستون‌روجمع‌کنید؛ میزان‌هوای‌نفسه...! - حاج‌حسین‌یکتا
🎙 و سلام بر شهید‌محسن‌حججی که می‌گفت: - همیشه الگوی خود را حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) و زنان اهل بیت قرار دهید، همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید آن زمانی که حضرت رقیه(سلام‌الله‌علیها) خطاب به پدرش فرمودند: غصه‌ی حجاب من را نخوری بابا جان چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز 🖤 •@patogh_targoll•ترگل
-خانوم سه ساله-.mp3
1.49M
"🎙" - ڪربلا؎همـه‌دستته خانـوم‌سـه‌سالـه..! 💔:)) @patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
🎙 حاج‌حسین‌یکتا می‌گفت: حضرت رقیه(سلام‌الله‌علیها)کاری کرد که امام عصرش با سر اومد سراغش! بچه‌ها کاری کنید که شب اول قبر وقتی نکیر و منکر میان و می‌پرسن «مَن نبیک؟» «مَن امامک؟» بگی مگه نمی‌بینی امام عصر(علیه‌السلام) اینجا ایستاده؟! @patogh_targoll•ترگل
فاطمه سوالی رو که از شنیدنش وحشت داشتم تکرار کرد: - چت بود؟ مجبور بودم با زیرکی بحث رو به جای دیگری بکشم. گفتم: - حالا که مطمئن شدم کل حرفامو شنیدی راحت‌تر میتونم ازت کمک بگیرم. وای بر من بخاطر این همه گناهای کوچیک و بزرگ! در کوزه‌ی هر کدوم از اتفاقات گذشته‌ام رو وا می‌کردم بوی تعفنش بلند می‌شد و خجالت می‌کشیدم. درسته که قلبا از کارهام پشیمونم ولی بعضی از گناه‌ها اگه از نامه‌ی عملت پاک بشن از حافظه‌ت محو نمیشن و زشتیش تا ابدو دهر آزارت میدن. ادامه دادم: - یادته اونشب بهت گفتم کار ما تور کردن پسرهای پولدار بود؟ اف بر من که جای من، فاطمه با شرم سرش رو پایین انداخت. گفتم: - کامران هم یکی از همون قربانی‌ها بود. من تا قبل از سفر راهیان دو دل بودم ولی اونجا تصمیم گرفتم برای همیشه دست از این بازی بردارم. حتی وقتی برگشتم هدایای گرون‌قیمتش رو بهش برگردوندم. فاطمه نگاهم کرد . پرسید: - خب؟ اونوقت به کامران گفتی که این رابطه فقط یک نقشه‌ی پرسود بوده؟ - نه!! جرأت گفتنش رو نداشتم.. ولی سربسته یک چیزایی گفتم. - خب؟؟ برای فاطمه کل جریان خودم و کامران، همینطور اتفاق امروز رو تعریف کردم و منتظر واکنشش شدم. او قبل از هر واکنشی پرسید: - گفتی هدایای کامران رو بهش برگردوندی. سوالم اینه که مگه هدایا رو با هم دست‌هات قسمت نمی‌کردید؟ با حالتی معذبانه پاسخ دادم: - چرا.. ولی درمورد اینها فعلاً باهاشون حرف نزده بودم و اصلا بخاطر همین هم غیبتم موجب ترس و اضطراب نسیم و مسعود شد.. فاطمه پرسید: - مسعود و نسیم هم شغلشون همینه؟  گفتم: - نه! اونها هردوشون تو یک شرکت کار میکنن. درآمدشون هم بد نیست.! فاطمه چشم‌هاش رو درشت کرد و پرسید: - پس چرا تو این کار هستن؟؟؟ شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم: - نمیدونم!! شاید چون عادت کردن به دله دزدی! خوب البته سود خوبی هم براشون داشت. به هوای آشنا کردن من با پسرهای مختلف یک پورسانتی از اون پسر می‌گرفتن و از این ور هم هرچی گیر من میومد نصفش برای اونها می‌شد. فاطمه با ناباوری گفت: - مگه تو چجوری بودی که پسرها حاضر بودن در ازای تو پورسانت به اونها بدن؟! سرم رو با حالت تأسف تکون دادم! واقعا از گفتن واقعیت شرم داشتم! گفتم: - ما با نقشه می‌رفتیم جلو. اول این پسرها رو شناسایی می‌کردیم و بعد من.. آه خدا منو ببخشه.. من دورادور ازشون دلبری می‌کردم و با رفتارهای اغواگرانه اونها رو جذب می‌کردم. از اون طرف مسعود ادای دلسوخته‌ها رو درمیاورد و برام تبلیغ می‌کرد که این دختر خیلی فلانه.. خیلی بصاره.. همه آرزوش رو دارن ولی این دختر به هیچکس محل نمیده. و حرف‌هایی که روی گفتنشو ندارم.. خلاصش اینکه من شده بودم وسیله‌ای برای عرض اندام کردن پسرهای دورو برم و واسه اینکه همشون به مسعود ثابت کنن که من هم قیمتی دارم حاضر بودن هرکاری کنن.. فاطمه با تأسف سری تکون داد و زیر لب گفت: - تأسف باره!!! اصلا نمیتونم این عده رو درک کنم.. واقعا یعنی ما تو جامعه چنین احمق‌هایی داریم؟! چطور میتونن به کسی که اصلاً نمی‌شناسنشون اعتماد کنن و براش خرج کنن؟ من که داشتم از خجالت حرف‌های فاطمه آب می‌شدم سکوت کردم و آهسته اشک ریختم. فاطمه با لحنی جدی گفت: - نمیتونم بهت بگم ناراحت نباش یا گذشته‌ها گذشته.. چون واقعا بد راهی رو واسه پول درآوردن انتخاب کردی، ولی بهت افتخار میکنم که از اون باتلاق خیلی بد، خودت رو بیرون کشیدی.. من هنوز سرم پایین و چشمم گریون بود. صورتم رو بالا آورد و با لبخندی گفت: - سرت رو بالا بگیر دختر.. عسل دیروز باید شرمنده باشه نه رقیه سادات امروز.. اون روز تو قطار هم بهت گفتم تا خدا و جدت رو داری نگران هیچ چیز نباش! با گریه گفتم: - خدا ببخشه.. بنده‌ش چی؟ من حتی نمیدونم چقدر از پول اون بیچاره‌ها تو زندگیم اومده تا بهشون برگردونم و نمیتونمم ازشون حلالیت بطلبم چون آدم‌های درستی نیستن ممکنه بلایی سرم بیارن.. تا حالاش هم اگه بخاطر زرنگیم نبود ممکن بود یک بلایی سرم بیارن و خدای نکرده عفتم زیر سوال بره! فاطمه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و با پوزخندی گونه‌ام رو کشید و گفت: - زرررنگی تو؟!! اشتباه نکن! حتی اگر زرنگ‌ترین آدم رو زمین هم باشی وقتی خدا پشتت نباشه بالاخره یک جا زمین میخوری.. اگه تا به حال اتفاق خطرناکی برات نیفتاده نزار رو حساب زرنگیت، بزار رو حساب دعای پدر خدا بیامرزت و بزرگی خدا.. دختر خدا خیلی دوستت داشته که هنوز اتفاقی برات نیفتاده! حق با فاطمه بود! سرم رو لای دستام پنهون کردم تا بیشتر از این، زیر نگاه فاطمه نسوزم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
فاطمه فهمید چقدر حالم خرابه. بحث رو عوض کرد: - میگم شما که انقدر خوب هستی همه‌ش به من چایی و شربت میدی راه دستشویی هم نشونم میدی؟  خنده‌ام گرفت و با دستم به دستشویی اشاره کردم. عجب شب پرماجرایی بود.. در عرض یک شب همه چیز به یکباره تغییر کرد. تا همین دیروز فاطمه رو رقیب خودم می‌دونستم.. تا همین دیروز فاطمه رو خوشبخت قلمداد می‌کردم.. تا همین دیروز فکر می‌کردم تنهام!! ولی الان تازه فهمیدم چقدر کج فهم بودم!! همیشه فکر می‌کردم دختر باهوشی هستم ولی امشب فهمیدم هیچی نمی‌دونستم.!! حاج مهدوی یکبار ازدواج کرده بود و انقدر عاشق بود که با گذشت پنج سال هنوز هم تجدید فراش نکرده بود!!  فاطمه نامزدی وفادار داشت که با وجود مشکلات و ناراحتی‌ها هنوز به وصال او امید داشت و وقتی از او حرف میزد چشم‌هاش غرق عشق و نیاز می‌شد. با این تفاسیر من باید خوشحال باشم! چون دیگه نمی‌ترسم که رقیب عشقیم دوست صمیمی و مؤمنم باشه. ولی خوشحال نیستم. چرا که من تو رفتارهای حاج مهدوی هیچ نشونه‌ای از علاقه به خودم ندیدم و هرچی بیشتر میگذره بیشتر به خودم لعنت می‌فرستم که کاش هیچگاه باهاش آشنا نمی‌شدم و دلبسته‌اش نمی‌شدم. واقعیت این بود که حاج مهدوی حق من گناهکارو عاصی نبود! ولی یکی بیاد اینو به این دل وامونده اثبات کنه.. چه کنم؟ با این دلی که روز به روز مجنون‌تر و بیتاب‌تر میشه چه کار کنم؟ - میای نماز شب بخونیم به نیت باز شدن گره‌هامون؟؟ فاطمه با دست و صورتی خیس مقابلم ایستاده بود و با این سوال منو از افکارم پرت کرد بیرون. آره.. چقدر دلم می‌خواست نماز بخونم! و یک دل سیر گریه کنم و خدا رو التماسش بدم به بنده‌های خوبش.. پرسیدم: - چطوریه؟! یادم میدی؟ دقایقی بعد کنار هم ایستادیم و قامت بستیم. وقتی تکبیرة الاحرام رو می‌گفتم با خودم فکر کردم که چه شب‌هایی نسیم کنارم بود و باهم مشغول چه کارهای بیهوده و نقشه‌های شیطانی‌ای می‌شدیم و آخرش هم بدون ذره‌ای آرامش واقعی می‌خوابیدیم ولی امشب با این دختر آسمونی، خونه پایگاه ملائک شده و جای پای شیاطین از این خونه محو شده. نماز خوندیم... چه نمازی..! چه شورو حالی..! بدون خجالت از همدیگه گریه می‌کردیم و آهسته برای هم دعا می‌کردیم. اونشب من نفس‌های ملائک رو کنار گوشم حس کردم.. اونشب من صدای خنده‌های آقام رو شنیدم.. اونشب من ایمان داشتم که خدا توبه‌ی منو پذیرفته و حاجتم رو میده.. اون شب زیبا و معنوی با بانگ اذان صبح به پایان رسید و ما با آرامشی دلچسب در گوشه‌ای خوابیدیم. قبل از اینکه چشمم بسته شه فاطمه با صدایی که خواب در اون موج میزد گفت: - رقیه سادات.. یه قرار.. با خواب آلودگی گفتم: - هوم؟؟ - بیا قرار بزاریم هرکس حاجتش رو زودتر گرفت قول بده برای برآورده شدن حاجت اون یکی، هرشب نماز شب بخونه. قبول؟؟ چشمم سنگین خواب بود.. با آخرین باقی مونده‌های رمقم گفتم: - اوووم.. قبول!  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل