14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فاطمه حالش خوب است
🔹 روایت عجیب و تکان دهنده نزدیک به مرگ دختری که در زمینه #عفاف و #حجاب بیمبالات بود
🔹 ماجرای شفاعت #حضرت_رقیه (سلاماللهعلیها) و شهدا در خصوص دختر بیحجاب
#حضرت_رقیه
•@patogh_targoll•ترگل
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مضرات کاشت ناخن:
🔻راه انتقال بیماریهای عفونی از قبیل ایدز و هپاتیت با رعایت نکردن محیط بهداشتی در آرایشگاهها
🔻احتمال ایجاد سرطان با استفاده مکرر از اشعه uv که اشعه فرابنفش دارد.
🔻کاشت ناخن، مانع جذب ویتامین d
بقیه مضرات را در کلیپ بالا مشاهده کنید👆
#کاشت_ناخن
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
🔻 مجلس تکریم بانو سهیلا سامی؛ نابغه جوان جراح مغز که بعد از سالها طبابت و دریافت جوایز جهانی از آلمان برای خدمت به ایران بازگشت.
🔻 خانم سامی میگوید: #حجاب انتخاب من است، آرامش بخشترین لحظات زندگیام در کربلا گذشت.. :)
#زن_حیا_نجابت
#زنایرانی
•@patogh_targoll•ترگل
17.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گزارش_تصویری
🎙 حاجآقامجتبیتهرانی(ره):
- همه قائل بر این هستند که باب الحوائج در عالم سه نفر هستند ؛
منِ مجتبی میگویم چهار نفر هستند،
همه میگویند: حضرت موسی بن جعفر، حضرت علی اصغر و حضرت ابوالفضل (علیهم السّلام) است،
بر من مکشوف شده است و قائل بر این هستم که چهارمین کسی که در عالم باب الحوائج است حضرت رقیه(سلاماللهعلیها) است، واللّٰه قسم آنقدر آبرو دارد که اگر دستان کوچکش را بالا بیاورد دعا نکرده خدا میگوید مستجاب شد..
📆 بماند به یادگار از ۱۹ مرداد ۱۴۰۳
#برای_ظهور
#شهادت_حضرت_رقیه
#گروه_فرهنگی_جهادی_منجییاران
•@patogh_targoll•ترگل
🔴 زن غربی برای پیشرفت اجتماعی مجبور به مردواره شدن است..
تعبیری که حضرت آقا درباره زنان غربی دارند این است که جنسیتش بر انسانیتش میچربد در واقع بیهویت و بیپشتوانه است. دلیل آن سیاستهای غلطی در غرب وجود دارد و متاسفانه زنان هم به این سیاستها دامن زدهاند زن غربی برای ابراز وجود خود معتقد است باید مردواره باشد یعنی مانند یک مرد تلاش کند و زیباییهای زنانه خود را فقط برای سودجویی خرج کند او باور کرده است و به او قبولاندهاند اگر انسان باشد باید مردواره زندگی کند لذا تن به خانه داری تربیت فرزند نمیدهد
🔻زن غربی روحیه لطیف زنانگی خود را از دست داده است
🔰 جوانا فرانسیس به عنوان زن غربی نامهای به زنهای مسلمان مینویسد و میگوید شما از ما پیروی نکنید ما سالانه هزاران قرص ضد افسردگی مصرف میکنیم
🔻زن غربی آن کسی نیست که هالیوود نشان میدهد واقعیت زن غربی منم که نمیتوانم مثل شما زنهای مسلمان در کنار یک مرد سالها آسایش و آرامش داشته باشم شما ۴۰،۵۰،۶۰ سال در کنار یک مرد هستید اما من دست به دست میچرخم.
🔸گرانیگاه زن غربی همان بیهویتی اوست. البته قبل این چنین نبوده است یعنی زنان غربی در ابتدابا متانت و وقار و حجاب حضور پیدا میکردند
جنبش هرکاورین در غرب همین را میگوید که ما زنان غربی قبلاً: که پوشش سر داشتیم دربین خانواده و جامعه خیلی عزت داشتیم
بعداً برهنگی و تاخیر در ازدواج و عدم ازدواج اتفاق افتاد، بنابراین خود غربیها هم معتقدند راه برون رفت از بحران غرب الگوی سوم زن است‼️
#حجاب
#زن_در_غرب
•@patogh_targoll•ترگل
🧕وقتی حجاب برای تکواندوکار بلژیکی هم محدودیت نمیاره.
سارا شعری نمایندهی بلژیک
#زن_عفت_افتخار
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_هفتادونهم
خواب دیدم فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دیشب قامت بسته بود نماز میخوند. ولی چادرش از جنس حریر بود. خونه عطر گلاب میداد. من صورت فاطمه رو نمیدیدم. و فقط داشتم از پشت سر به نماز خوندنش نگاه میکردم. وقتی سلام نمازش تموم شد سرش رو کمی به سمتم چرخوند به صورتی که اصلا نمیتونستم رخ کاملش رو ببینم. و خطاب به من با صدایی ناآشنا گفت:
- دیشب من هم برات دعا کردم. به حرمت دعای آقات در حق خودم..
بعد از کمی مکث گفت:
- اون دلش پر از غصهست.. آزارش نده. اگه میخوای دعام پشت سرت باشه آزارش نده.
من از صدای ناآشنای او لرزه به جانم افتاد.
با من من پرسیدم:
- اااز.. کی.. حرف میزنی؟ آقام رو میگی؟!
بلند شد که بره.. تسبیح رو برداشت و نزدیکم شد. او را نمیشناختم. حتی نمیتوانستم صورتش رو بخوبی ببینم. ولی با اینکه هالهای از او پیدا بود دریافتم چقدر زیباست..
هاج و واج نگاهش کردم. او تسبیح سبز رنگ رو توی مشتم گذاشت و گفت:
- برام تسبیحات حضرت زهرا بخون. دعا میکنم به حاجتت برسی
داشت میرفت که شناختمش..!!
از خواب پریدم. تمام صحنههای خوابم در مقابل چشمم رژه میرفت..
او الهام بود!! خدایا او در خواب من چیکار میکرد؟! کی رو میگفت آزار ندم؟ او گفت آقام براش دعا کرده؟ مگه آقام اونو میشناخته؟؟!
حتما بخاطر صحبتهای فاطمه درموردش چنین خوابی دیده بودم! این خواب هیچ معنایی نمیتونست داشته باشه!
چشمهام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ولی انقدر فکرم پریشون بود که نمیتونستم. ساعت رو نگاه کردم. نزدیک شش بود. آهسته بلند شدم و لباس پوشیدم تا برای صبحانه نون تازه بگیرم و پذیرایی سادهی دیشبم رو جبران کنم. فاطمه در خوابی عمیق بود و حدس زدم حالا حالاها قصد بیدار شدن نداره. به نانوایی رفتم، نون تازه گرفتم. برای ناهار قورمه سبزی بار گذاشتم. ساعت نه بود که فاطمه بیدار شد و با تعجب به دیوار آشپزخونه تکیه زد.
- تو رو تو جنوب باید با مشت و لگد بیدار میکردیم چجوریاست که الان بیداری؟؟
خندیدم و گفتم:
- هرکاری کردم خوابم نبرد. برو دست و صورتتو بشور باهم صبحونه بخوریم.
او در حالیکه به سمت اجاق گازم میرفت گفت :
- این بوی قورمه سبزی از قابلمهی تو بلند شده؟ مخم سوت کشید دختر، اول صبحی.
گفتم:
- امیدوارم دوست داشته باشی
او کنارم نشست و گفت:
- اونی که قورمه سبزی دوست نداشته باشه حتما خیلی باید بیسلیقه باشه ولی من که ناهار نیستم!!
با اخم و تشر گفتم:
- بیخووود!! من به هوای تو درست کردم. باید ناهارتو بخوری بعد بری.
فاطمه سرش رو روی بازوهاش گذاشت و با لبخندی عمیق گفت:
- وااای رقیه سادات نمیدونی چه خواب خوبی دیدم..
با تعجب نگاهش کردم:
- تو هم خواب دیدی؟ چه خوابی؟
او سرش رو بلند کرد و گفت:
- خواب رو که تعریف نمیکنن.. ولی از همون اولش مشخص بود تعبیرش چقدر خوبه.. چون با بوی قورمه سبزی از خواب پاشدم!
باهم خندیدیم.
گفتم:
- از بس که دیشب دربارهی همه چی حرف زدیم!! منم تحت تأثیر حرفهای دیشب، خوابای عجیب غریبی دیدم.
فاطمه آهی از سر امیدواری کشید:
- إن شاءالله
واسه هردومون خیره!
و با این جمله بحث بسته شد.
حضور بابرکت و آرامش بخش فاطمه بعد از ناهار به پایان خودش نزدیک میشد.
دلم نمیخواست او از کنارم بره. او هم نگرانم بود. میگفت واقعا از ته قلبش راضی نیست این خونه رو ترک کنه ولی مجبوره.
میدونستم راست میگه. موقع خداحافظی با نگرانی خواهرانهای بهم گفت:
- خواهش میکنم مراقب خودت باش. درمورد کامران هم زود تصمیم نگیر! شاید واقعا دوستت داشته باشه ولی بعید میدونم بتونه خوشبختت کنه! اون از جنس تو نیست.
حرفش رو تایید کردم و گفتم:
- شاید بهتر باشه بهش همهی واقعیت رو بگم.
فاطمه کمی فکر کرد و گفت:
- گمون نکنم کار درستی باشه. چون هنوز از خلوص نیتش خبر نداریم. ممکنه بقول تو نقشهای برات کشیده باشه. فعلاً فقط ازشون دوری کن تا منم به طور غیرمستقیم با چند نفر مشورت کنم ببینم بهترین راه حل چیه!
او مرا که در سکوت و شرمندگی نگاهش میکردم در آغوش گرفت و با مهربانی گفت:
- توکلت به خدا باشه. خدا تو رو در آغوشش گرفته. به آغوش خدا اطمینان کن.
قطره اشکی از گوشهی چشمم لغزید.
سرم رو از روی شانهاش بلند کردم. آهسته تکرار کردم:
- خدا منو تو آغوشش گرفته.. :))
او با لبخندی چندبار به شانهام زد و دوباره تاکید کرد:
- به آغوشش اعتماد کن.. بترسی افتادی!!
گونهام رو بوسید و قبل از خدانگهدار گفت:
- مسجد منتظرتما.. صف اول بی تو خیلی غریبه. خدانگهدار..
اشکم رو پاک کردم.
- خدانگهدار
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_هشتادم
در را بستم.
پشت در آرام آرام اشک ریختم.
خدایا ممنونم که فاطمه رو سر راهم قرار دادی. من چقدر این دختر رو دوست داشتم. چقدر احساس خوب و آرامش بخشی به من میداد.
کاش خواهرم بود. کاش لحظه به لحظه کنارم بود تا مواظبم باشه خطا نکنم!
یاد جملهی فاطمه افتادم!
(خدا تو رو در آغوش گرفته..)
بله من خدا رو دارم. لحظه به لحظه کنارمه. پس نباید حسرت بخورم که چرا فاطمه همیشه کنارم نیست. من در آغوش خدا فاطمه رو پیدا کردم.. همینطور حاج مهدوی رو! پس در آغوش خدا میمونم. شاید خدا سوغات بیشتری در آغوشش پنهان کرده باشه!
امروز پر از انرژیام. میخوام فقط با خدا باشم و شهدا!
رفتم سراغ سجاده و کتاب دعا!!
اولین اتفاق خوب افتاد!! فاطمه همون شب زنگ زد و با خوشحالی گفت:
در مدرسهی خصوصیای که یکی از آشنایانش مدیریت اونجا رو به عهده داره به یک حسابدار نیاز دارن!
من که سر از پا نمیشناختم با خوشحالی گفتم:
- این از برکت قدم توعه.. یعنی میشه منو قبول کنن؟
فاطمه هم با خوشحالی میخندید.
- إن شاءالله فردا باهم میریم برای مصاحبه.
روز بعد با کلی ذوق و شوق از خواب بیدار شدم. آرایش مختصری کردم و با اشتیاق چادرم رو پوشیدم. وقتی به خودم در آینه نگاه کردم بنظرم رژ لبم غلیظ بود و با چادرم تناسبی نداشت. تصمیم سختی بود ولی رژم رو پاک کردم و با توکل به خدا، راهی آدرس شدم.
وقتی به سر در مدرسه رسیدم مو بر اندامم سیخ شد. روی تابلوی مدرسه نوشته بود (مدرسهی غیر انتفاعی شهید ابراهیم همت)
حال عجیبی داشتم. وارد دفتر مدیریت که شدم فاطمه رو دیدم. بعد از سلام و احوالپرسیهای معمول با خانوم مدیری که بسیار متشخص و با دیسپلین خاصی بودند در رابطه با اهداف مدرسه و همچنین کاراییهای من صحبت شد و قرار بر این شد که من بیچک و چونه از شنبه کارم رو آغاز کنم!
به همین سادگی!!
ایشون که خانوم افشار نام داشتند علت این انتخاب رو فاطمه معرفی کرد و گفت:
- اگه ایشون شما رو تضمین میکنن بنده هیچ حرفی ندارم!
خدا میدونه با چه شور و اشتیاقی از در مدرسه بیرون اومدم. اگر شرم حضور نبود همونجا فاطمه رو در آغوش میگرفتم و میرقصیدم.! ولی صبر کردم تا از اونجا خارج بشیم. اون وقت بود که فهمیدم فاطمه هم درست در شرایط من بوده. با خوشحالی همدیگه رو بغل کردیم .
فاطمه گفت:
- بیا بریم یه چیزی بخوریم. دلم میخواد این اتفاق رو جشن بگیریم.
به یک کافه رفتیم و به حساب من، باهم جشن مختصری گرفتیم. برای ناهار به دعوت فاطمه تا خونشون رفتیم و در جمع گرم و صمیمی اونجا مشغول حرف زدن دربارهی آرزوهامون شدیم. فاطمه با حرفهای امید بخشش منو از حس زندگی لبریز میکرد و گاهی یادم میرفت چه مشکلاتی پشت سرم دارم!
گرم گفتگو بودیم که تلفن فاطمه زنگ خورد. ناگهان چهرهی او تغییر کرد و با دلواپسی و ناباوری نگاهم کرد.
من که هنوز نمیدونستم شمارهی چه کسی روی تلفن افتاده با نگرانی پرسیدم:
- کیه؟!
فاطمه با دهانی باز گفت:
- حااامد
من ذوق زده شدم. گفتم:
- چقدر خدا عادله.. یکی من یکی تو.. پس چرا جواب نمیدی؟
- آخه اون شمارهی منو از کجا آورده؟! من که شماره همراهم رو بهش ندادم'!!
میترسیدم تلفن قطع شه و من نفهمم حامد قصدش از تماس چی بوده!
با حرص گفتم:
- بابا خب جواب بده از خودش میپرسی!
فاطمه دستهاش میلرزید:
- نه.. نه نمیتونم
رفتارش برام غیر قابل درک بود. با اصرار گفتم:
- فاطمه.. لطفا..!! تو رو خدا جواب بده.. مگه دوستش نداری؟
فاطمه با تردید گوشی رو جواب داد. و من فقط در میان سکوتهای طولانی چنین جوابهایی میشندیم
- سلام.. ممنون.. نه.. شماره مو کی بهت داده؟
حامد؟؟.. من خوبم.. ما قبلا در این مورد حرف زدیم.. نمیتونم؟
حدس اینکه اونها درمورد چی حرف میزنن زیاد سخت نبود ولی از اواسط مکالمه سکوت فاطمه طولانی شد و قطرات اشکش یکی پس از دیگری روی گونههای سفید و خشگلش برق میزد. داشتم از فضولی میمردم.
فاطمه گوشی رو قطع کرد و با دستش صورتش رو پوشوند و بیصدا گریه کرد. با نگرانی و کنجکاوی پرسیدم:
- فاطمه چیشد؟
حامد چی میگفت؟؟
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
🔴 تکنیک مدیریت خشم
💠 بسیاری از پرخاشگریهای زن و شوهر به دلیل تفکر باید و نباید است. گاه همسران نسبت به یکدیگر انتظار بیش از حد دارند، و به این فکر میکنند که همسرم باید اینکار را انجام دهد و نباید اینکار را انجام دهد.
💠 تفکر باید و نباید را به 👈 "بهتر بود و بهتر نبود" تبدیل کنید در طول هفته این تفکر باید و نباید را نسبت به همسرتان بشناسید و آن را بنویسید و به تفکر بهتر بود و بهتر نبود تبدیل کنید.
💠 وقتی از همسر علامه طباطبایی(ره) پرسیدند؛ که آیا علامه در منزل عصبانی هم میشدند؟ گفتند:« اوج عصبانیت علامه این بود که در کمال آرامش میفرمود؛ اگر این کار میشد بهتر بود یا اگر این کار نمیشد بهتر بود.»
#همسر_داری
•@patogh_targoll•ترگل