#رهاییازشب
#پارت_نودونهم
درمیان هق هق دردناکم فاطمه گفت:
- هنوز هم میگم! خدا تو رو در آغوش گرفته. ولی تو بش اعتماد نداری. خدا مثل یک مادر، محکم گرفتت و داره از این مسیر خطرناک و سخت عبورت میده. وقتی جات امنه ترس براچی؟ تو فقط داری تو آغوش خدا این روزها و صحنهها رو میبینی. اگه به آغوش خدا اطمینان کنی با خیال راحت فقط تماشا میکنی و بدون ذرهای ترس و اضطراب تو آغوشش آروم میگیری. خدا داره میبرتت به سر مقصد اصلی. اونجایی که عزت هست. آبرو هست. خوشبختی و عاقبت بخیری هست. پس به آغوشش اطمینان کن.. که یهو پرت میشی تو روزهای سخت و کم میاری!
چقدر حرفهاش رو دوست داشتم. از زیبایی جملاتش هق هقم بیشتر شد و بلند خدا رو صدا زدم:
- خدااااااایااااا بسه دیگه.. منو پروازم بده.. آهسته نبر..
فاطمه با گریه از اتاق بیرون رفت و بعد از مدتی با یک لیوان آب برگشت.
- جای داروهات کجاست یه قرص بهت بدم آروم بگیری.
گفتم:
- فقط تشنمه!
لیوان رو گرفتم و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم.
فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونههام پاک کرد و برام آهسته دعا میخوند.. نفهمیدم کی خوابم برد.
حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند. ازش پرسیدم:
- چیکار میکنید حاج آقا؟ واسه چی زمین رو میکنید؟
عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
- میخوام درخت بکارم!
با تمسخر گفتم:
- اینجا که فایدهای نداره! رشد نمیکنه.. قد نمیکشه.!
خندید..
- اگه خدا بخواد رشد میکنه.. میوه هم میده.
یک قدم جلو رفتم..
چاله خیلی بزرگ و عمیق بود.
پرسیدم:
- خب پس چرا انقدر زیاد میکنید؟
گفت:
- بذرم بزرگه.
با تعجب به اطراف نگاه کردم.
پرسیدم:
- کو؟؟ پس چرا من نمیبینمش؟
ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد و درحالیکه خاک رویم میریخت با گریه گفت:
باید خاکت کنم.. شاید خدا ازت یه درختی بسازه..
جیغ میکشیدم نه نکنید این کارو.. منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!!
او میون گریه میگفت:
- نترس فقط اولش سخته.. بعدش آروم میگیری و میتونی نفس بکشی.!
جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم.
فاطمه با اشک و آه کنار بسترم نشسته بود. چشمهام تار میدیدن.
با وحشت گفتم:
- داشت منو خاکم میکرد.. داشت منو میکشت..
فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد و با گریه گفت:
- نه .. حالش خیلی خرابه.. داره تو تب میسوزه..
چشمهام رو به سختی تیز کردم. او با کی بود؟
- حامد تو رو خدا زود بیا من دارم سکته میکنم!
پرسیدم:
- کیه فاطمه؟کی اینجاست؟
فاطمه با گریه گفت:
- حامد بود. زنگ زدم بهش که بیاد اینجا ببریمت دکتر.. داری تو تب میسوزی.. چرا با خودت اینکارو میکنی رقیه سادات چرا؟
خندهی تلخی کردم و با چشمانی نیمه باز و لبی لرزون گفتم:
- تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن..
و دوباره از حال رفتم.
نمیدونم چقدر گذشت ولی اینبار حامد هم بالای سرم ایستاده بود.
- سادات خانوم میتونید بلندشید؟!
زبانم نمیچرخید جواب بدم.. فقط سردم بود. و فک پایینم بیجهت میلرزید.
چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه جوابشون رو بدم. چه بلایی سرم اومده بود؟
گوشهای اون طرفتر دختر بچهای بالا پایین میپرید و بلند بلند میخندید. آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت و او رو بغل گرفت. دختر رو شناختم. خودم بودم!
با تمام توانم صداش کردم:
- آقااا.. اومدی؟؟
چرا فاطمه جیغ میکشید؟ چرا انقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش!
گفتم:
- نه آرومتر.. بچه ترسید فاطمه!
آقام میان سرو صدای فاطمه و حامد بچه بغل رو بروم ایستاد.
پرسید:
- حالت خوبه؟
خندیدم و گفتم:
- از وقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی!
آقام بچگیهامو پایین گذاشت. دختر بچه دستهامو گرفت. رو کردم به آقام و گفت:
- آقا جون رقیه سادات تب داره.. ببرش آمپول!
آقام نگاهم میکرد..
- ببرمت دکتر آقا جون؟
لبخندی زدم:
- خوبم آقاااا
چرا فاطمه انقدر بلند صدام میزد؟ صداش گوشهامو آزار میداد. فک کنم از صداش آقام اینا رفتن.
لحظهای تونستم نگاهش کنم. دستش رو روی دهانش گذاشته بود و با وحشت نگاهم میکرد. خوابم میومد! همه جا تاریک شد.. زن هوچی نزدیک تختم اومد.. با خشم و عصبانیت بهم ذل زد.. چقدر زشت و ترسناک بود.
- حیف اون آقات که تو اولادشی!!!
گریه کردم.
- آقام یه روز بهم افتخار میکنه!
فاطمه هم با گریه تاکید کرد. إن شاءالله إن شاءالله، من مطمئنم!
زن گلومو گرفت.. داشتم خفه میشدم. جیغ زدم.. فاطمه هم جیغ میکشید!!
حااامد.. یک کاری کن الان میمیره...
این صدای حامد بود؟؟
- برو بیرون فاطمه.. تو داری وضع رو بدتر میکنی..
- پس چرا نمیاد؟؟ دوباره زنگ بزن..
کی رو میگفتن؟؟ میشه حاج مهدوی منظورشون باشه؟؟
راستی چرا من اونها رو نمیبینم ولی باقی افراد اینجا رو میبینم؟ اون زن هنوز مثل یک افریط پشت در ایستاده و ناخن میجود! منم که اون گوشه دارم بازی میکنم!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صد
بالاخره فاطمه ساکت شد.. حالا میتونم با خیال راحت به صدای بازی کردنم در اون گوشه اتاق گوش بدم.
خوشحال و شاد و خندانم.. قدر دنیا رو میدانم..
اااخ صورتم.. کی منو زد؟
چشمامو به سختی وا کردم
این مرد کی بود که از من حالم رو میپرسید؟
- جواب بده.. رقیه جواب بده.. با چشمت حالیم کن میشنوی..
چشمام رو به سختی فشار دادم.. چقدر تکونم میدادن..
چرا من رو هوا معلقم؟ کجا میرم؟!
گفتم:
- سردمه
غریبه گفت:
- الان گرم میشی.. نخواب..
اما من خوابم میومد.. خوابیدم.
وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود.
سرم هنوز درد میکرد ولی دیگه سردم نبود. فاطمه چشمهاش از گریه پف کرده بود.
- رقیه سادات؟؟ بیدارشدی؟؟ تو که منو کشتی آخه!
رفت بیرون. دقایقی بعد با یک پرستار برگشت.
پرستار فشارم رو گرفت و حالم رو پرسید.
گفت:
- خداروشکر الان دیگه خیلی بهتری..
تبتم که پایین اومده!! چت شده بود دختر؟
تازه همه چیز به خاطرم اومد.
گفتم:
- خوبم
فاطمه از پرستار پرسید:
- الان یعنی جای نگرانی نیست؟
پرستار گفت:
- خداروشکر همه چیزش خوبه. ولی باز بهتره تا صبح صبر کنید از سرش یه اسکنم بگیریم بفهمیم علت اصلی تشنج فقط تب بوده یا دلایل دیگهای هم داشته!!
اونها از چی حرف میزدن؟! تشنج؟! مگه من چه اتفاقی برام افتاده بود؟!
پرستار که بیرون رفت از فاطمه پرسیدم:
- چه اتفاقی افتاده برام؟!
فاطمه دستم رو گرفت.
- یادت نمیاد؟! گرفتی خوابیدی.. ده دقیقه بعدش تنت شد کورهی آتیش! همش تو خواب هزیون میگفتی.. جیغ میکشیدی.. من که دیگه داشتم سکته میکردم.. زنگ زدم به حامد ببریمت دکتر ولی انقدر حالت بد بود مجبور شدیم زنگ بزنیم اورژانس.. اینا بهت اکسیژن وصل کردن.. کلی بهت رسیدگی کردن تا الان تبت یکم پایین اومده
با صدایی گرفته گفتم:
- یه چیزایی یادمه.. ولی اسکن دیگه برای چی؟
- چمیدونم!! لابد میخوان خیالشون راحت شه.. تو به این چیزا فک نکن.. فقط استراحت کن.. من اینجا هستم..
پرسیدم:
- ساعت چنده؟
- نزدیکای چهار..
با شرمندگی گفتم:
- تو هم تو زحمت انداختم! برو خونه بگیر بخواب. من حالم خوبه.
- نه من خوابم نمیاد. خیلی خوشحالم که الان هوشیاری. فک کردم دیگه هیچ وقت..
چشمش پر از اشک شد.
کمی خودم رو بالا کشیدم.
- معذرت میخوام اگه اذیت شدی.. من تابحال اینطوری نشده بودم!
گفت:
- دکتر میگفت شوک عصبی به این روزت انداخته.
آهی کشیدم و دوباره خاطرهی شوم دیشب از خاطرم رد شد.
پرسیدم:
- الان آقا حامد کجاست؟
- بیرون با حاج مهدوی نشسته!
قلبم هری ریخت.
گفتم:
- حاج مهدوی اینجا چیکار میکنن؟
گفت:
- وقتی که من به حامد زنگ زدم حاج مهدوی کنارش بود. حاجی وقتی فهمید بیمارستانیم خودشونو رسوندن. من تا حالا هیچ وقت حاجی رو انقدر عصبانی ندیده بودم اون زن باحرفهایی که زده خیلی حاجی رو ریخته بهم.. مخصوصا وقتی فهمید بخاطر اون چه بلایی سرت اومده!
گلوم از شدت ناراحتی و بغض میسوخت. سرم رو به طرفی دیگر برگردوندم تا فاطمه متوجه حالم نشود.
فاطمه گفت:
- حاجی گفت اگه بیدار شدی بهشون خبر بدم تا ببینتت. الان حالت خوبه؟ بهشون بگم بهوش اومدی؟
نمیدونستم چی بگم. همه چیز مثل کابوس بود. با اتفاقات اخیر روی دیدن حاج مهدوی رو نداشتم. چشمم رو بستم و آهسته اشک ریختم. تلفن فاطمه زنگ خورد. او به حامد خبر داد که بهوش اومدم و جملهی آخرش این بود:
- هرطور خودشون صلاح میدونن.
فاطمه خطاب به من گفت:
- حاج آقا مصمم هستن باهات صحبت کنن. خواهش میکنم با آرامش به حرفهاشون گوش کن. من از اتاق بیرون میرم که راحت باشی.
دستش رو گرفتم. با بغض گفتم:
- چیکارم دارن؟
او اشکام رو پاک کرد و مهربانانه گفت:
- نمیدونم.
گفتم:
- من روم نمیشه نگاهشون کنم.
فاطمه با خونسردی گفت:
- خب نگاهشون نکن.
همانموقع حاج مهدوی با یک یاالله بلند وارد اتاق شد و فاطمه از اتاق بیرون رفت.
من با قلبی ناآروم و چشمی بارونی صورتم رو به سمت مخالف ایشون متمایل کردم و ملافه رو روی سرم انداختم.
حاج مهدوی روی صندلی کنار تخت نشست و با یک بسم الله شروع کرد به حرف زدن.
- میدونم الان وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست ولی شاید حرفهای حقیر یک التیام کوچیک باشه واسه دل شکستهی شما! الان حالتون بهتره؟
سرم رو تکون دادم.
- الحمدالله.
او نفسی عمیق کشید و با صدایی زیبا و دلنشین گفت:
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ فحشاخانه اینستاگرام را میبینید که وضعیتش به مرز بحران رسیده.
اینکه این کلیپ برنامهریزی شده بوده و حرفها رو به کودکان آموختن کاملا مشهوده! و باز هم سوءاستفاده از کودکان برای لایک!
حتی اگر حاکمیت توان مقابله با این بیفرهنگی افسارگسیخته را ندارد، خانوادهها چرا در اوج بیغیرتی و بیمسؤولیتی فرزندان خود را به دست لایک جویان اینستاگرامی میسپارند؟
عجب وضعیت تهوع برانگیزی است جدا. یک طبقه وسیع در جامعه ما در حال فروپاشی است. زنگ خطر را نمیشنوید؟
#اینستاگرام
#فضای_مجازی
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ خانم هانا، قهرمان بوکس، مدل و خواننده آلمانی، مسلمان میشه و حالا برای اسلام تبلیغ میکنه..
یَدخلونَ فی دینِ اللهِ افواجا
↫در آخرالزمان مردم دسته دسته
گروه گروه وارد به دین خدا میشوند
#حجاب
#اسلام
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدویکم
- امشب با دیدن حال و روز شما خیلی از خودم ناراحت و عصبانی شدم. شاید عملکرد اشتباه من منجربه این اتفاق شد. اول اینکه سیده خانوم ملاک برتری و مقیاس ایمان هرکسی برمیگرده به اینکه چه جایگاهی پیش خدا داره نه خلق خدا. خلق خدا رو هیچ رقمه نمیتونی راضی نگه داری حتی اگه خوب و کامل باشی!
و.. نکتهی دیگه اینکه شما درمورد من دچار سوءتفاهم شدید. هرگز قصدم این نبوده که شما رو از مسجد و بسیج، اون هم به دلایلی که خودتون فرمودید بیرون کنم. اتفاقا بالعکس از نظر من شما یک سادات بزرگوار و متدین هستید که البته بنده براتون احترام خاصی قائلم ولی ظهر همان روزی که بهتون عرض کردم در بسیج این ناحیه نباشید حرفها وحدیثهایی به گوشم رسید که یقین کردم پخش شدنش در مسجد به ضرر شماست.
ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم و با اضطراب نگاهش کردم.
او از حرکتم لبخند خفیفی بر لبش نشست.
پرسیدم:
- چه حرف وحدیثی؟
- شاید درست نباشه بحث رو باز کرد ولی دوتا آقا اومدن و به بهونهی مشاوره از من نشونیهای شما رو دادند و گفتند که شما احساسات اونها رو به بازی گرفتید و به من خرده گرفتن که چرا من شما رو تو مسجد راه میدم و موآخذهتون نمیکنم.
حدس اینکه اون دو جوون کی بودند اصلا سخت نبود.
حاج مهدوی گفت:
- خب بنده حسابی با این بنده خداها جرو بحث کردم و گفتم ما همچین کسی در مسجد نداریم. یه کدومشون با بیادبی گفت: همونی که همیشه دنبالتون تا دم خونه میاد.. و یک سری حرفها و تهمتها که اصلا جاش نیست درموردش صحبت کنم. ببینید خواهر خوبم. من اصلا دنبال راست یا دروغ حرف اون دونفر نبودم و نیستم. حتی دنبال موقعیت خودمم نبودم. به این وقت و ساعت عزیز اگر گفتم در بسیج مسجد ما نباشید فقط بخاطر خودتون بود. چون در چشمهای این دو جوون بذر کینه رو دیدم و حدس زدم اینها هدفشون بیآبرو کردن یک مؤمنه!
اشکهام یکی بعد از دیگری صورتم رو میسوزوند. گفتم:
- حاج آقا.. بخدا من.. بخدا..
او با مهربانی گفت:
- نیازی به قسم و آیه نیست. من همه چیز رو درمورد شما میدونم. حتی درمورد پدر خدابیامرزتون. مگه میشه دختر اون خدا بیامرز تو غفلت و بیخبری باقی بمونه؟
روی تخت نشستم و با اشکهای ناباورانه به حاج مهدوی که حالا نگاه محجوب و محترمانهای بهم میکرد خیره شدم.
او لبخندی زد.
گفتم:
- من آبروی پدرم رو بردم. هر چقدرم سعی کنم باز لکهی ننگم دنباله اسم آقامه.. امشب حسابی آقام شرمنده شد. ولی منصفانه نبود که منو به چیزهایی نسبت بدن که نیستم! من همه چیزم رو باختم.. همه چیزمو. آدمهایی مثل من اگه پاشون بلغزه دیگه مثل اول نمیشن، نه پیش خدا نه پیش خلقش!
پرسیدم:
- پس درمورد آقام از مسجدیها پرس و جو کردید؟ فهمیدید آقام کی بود؟
دوباره لبخند خفیفی به لبش نشست.
گفت:
- حوصله میکنید یک قصهای تعریف کنم؟
آهسته اشک ریختم و سرم رو پایین انداختم.
- پدر بزرگ بنده پیش نماز مسجد بودن. من بچهی سرکش و پرسرو صدایی بودم که هیچ وقت آروم نمیگرفتم! خدا رحمت کنه پدرو مادر شما رو. پدربزرگم هروقت مسجد میرفتن دست منم میگرفتن و با خودشون میبردن. من سر نماز جماعت هم دست بردار نبودم.
ناگهان خندهی کوتاه و محجوبی کرد و گفت:
- کار من این بود که سر نماز جماعت ،مهر تک تک آقایون رو برمیداشتم و نمازشونو خراب میکردم. اگر نوهی حاج آقا ابراهیمی نبودم قطعا یه گوشمالی میشدم. یه شب که طبق عادت این کارو میکردم یک دختر بچه وسط نماز با اخم و عصبانیت محکم کوبید پشت دستم و با لحن کودکانهای گفت:
- خجالت نمیکشی این کارو میکنی؟ اینا مال نمازه. گناه داره...
منم با همهی تخسیم گفتم:
- به توچه!! مسجد خودمونه.
دختربچه دست به کمر گفت:
- مسجد مال همهست..
و رفت مهر همه رو سرجاش گذاشت و دست به سینه واستاد مواظب باشه من دست از پا خطا نکنم. مابین دونماز رفتم سمتش یدونه به تلافی ضربهی قبلی زدم رو بازوش و گفتم:
- اصلن تو واسه چی اینجایی؟ اینجا مال مرداست. تو دختری برو اونور..
همونجا پدر اون دختر خانوم که یک آقای مهربون وخوشرویی بودن یه شکلات بهم دادن و گفتن:
- عمو جون..این دختره.. لطیفه.. نازکه.. سید اولاد پیغمبره نباید بزنیش.
گفتم:
- خوب میکنم میزنمش. اول اون زد..
قصهش به اینجا که رسید هق هق گریهام بلند شد و حضرت زهرا رو صدا کردم.
حاج مهدوی صبر کرد تا کمی آروم بگیرم و بعد گفت:
- منو به خاطر آوردید؟! دنیا خیلی کوچیکه خانم حسینی. بعد از اونروز باهم دوست شدیم. قشنگ یادمه چطوری.. شما داناتر از من بودین. من فقط پی شیطنت و خرابکاری بودم.. ههههه یادمه عین مامانا یک بسته چیپس و پفک با خودتون میاوردین و بین نماز به من میدادید بخورم تا حواسم پرت شه شیطنت نکنم. پدر بزرگ خدا بیامرزم خیلی شما رو دوست داشت و همیشه شما رو برای من مثال میزدن.
میون گریه تکرار میکردم:
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدودوم
- باورم نمیشه.. باورم نمیشه..
حاجی با لبخندی محجوب گفت:
- یه چیزی میگم بین خودمون میمونه؟
با گریه گفتم:
- بله..
- اون روزا، از وقتی رقیه سادات مسجد نیومد منم دیگه دائم به مسجد نرفتم.. مسجد بدون رقیه سادات تو بچگیها صفا نداشت.
با اشک و آه گفتم:
- رقیه سادات خیلی خراب کرد حاج آقا.. شما.. شما که نمازگزارها رو اذیت میکردید شدید حاج مهدوی چون سایهی پدرو مادر بالا سرتون بود ولی من که بقول شما داناتر بودم از خط خارج شدم.. درسته توبه کردم و به خودم اومدم ولی از خودم و جدم و آقام شرمندهام.
او تسبیح سبز رنگش رو بین انگشتانش چرخوند و با نوایی حزین گفت:
- هر پرهیزکاری گذشتهای داره و هر گنهکاری آیندهای..
نامهتون رو خوندم. چندبار هم خوندم..
نامهم رو که خیلی تمیز با چسب بهم متصل کرده بود از جیبش در آورد و بازش کرد.
ضربان قلبم شدت گرفت.
دستانم رو جلوی دهانم گرفتم و به نامهی در دست او خیره شدم. انگار دوباره داشت حرفهامو میخوند.
لحظاتی بعد، نامه رو بست و با چشمانی مرطوب از اشک به گوشهی تختم خیره شد.
من هم آهسته اشک میریختم.
گفت:
- شما درمورد من چه فکری میکنید سیده خانوم؟ فکر کردید بنده معصومم؟! من چه کردم با دل و روح شما که انقدر در این نامه دلتون ازم پر بود و چه کردم پیش خدا که من گنهکار به چشم شما چنین جایگاهی داشتم؟ سیده خانوم من خاک پای همهی ساداتم.. اگر از من رنجیدید حلالم کنید.
من چه میشنیدم؟؟ نکنه باز در خواب بودم؟؟مگه میشه حاج مهدوی یک دفعه بشه همون کودکی که به کلی از حافظهام پاک شده بود؟! مگر میشه حاج مهدوی با چشم اشک آلود اینجا، کنار من بنشیند و از من حلالیت بطلبه؟؟
نه من در خواب بودم. در یک رویای شیرین.
نفس عمیق کشیدم و عطرش رو در ریهم خالی کردم.
آخیشش خیلی وقت بود این عادت رو فراموش کرده بودم. از گوشهی چشم نگاهی بهش انداختم که با تسبیحش بازی میکرد. شیطنتم گل کرد.
- به یک شرط..
او با تعجب پرسید:
- چه شرطی؟
اشکم رو پاک کردم.
گفتم:
- تسبیحتون برای من.
او نگاهی به تسبیحش انداخت و درحالیکه در مشتش میفشرد با صدایی لزون گفت:
- بسیار خب حتما در اسرع وقت یک تسبیح بهتون هدیه میدم.
گفتم:
- نه.. من همین تسبیح رو میخوام..
او از جا بلند شد و یک قدم عقبتر رفت. پرستاری که چندبار در لابهلای صحبتهای ما قصد ورود به اتاق رو داشت و با مشاهدهی حال و روز ما و صحبتهامون داخل نمیومد سرک مجددی به اتاق کشید و باز بیهیچ اعتراضی رد شد.
حاج مهدوی با حالتی معذب گفت:
- راستش این برای خودمه.. جسارتا نمیتونم بهتون بدم..
با شیطنت گفتم:
- چون یادگار الهامه بهم نمیدید؟! قول میدم براش همیشه با اون تسبیح ذکر بفرستم..
او خندهی محجوبانهای کرد.. صورتش سرخ شد.
- پس خانوم بخشی بهتون گفتن که این تسبیح یادگار کیه.. دیگه اصرار نکنید خواهرم.
گفتم:
- خودش بهم اون تسبیح رو داده حاج آقا.. گفته با اون تسبیح براش تسبیحات حضرت زهرا بخونم..
حاج مهدوی لبخند رو لبش خشکید.. با چشمانی باز نگاهم کرد و درحالیکه آب دهانش رو قورت میداد نزدیکم اومد.. و تسبیح رو روی تخت گذاشت...
وقت رفتن از اتاق با بغض گفت:
- پس قابلم ندونست...
خواستم حرفی بزنم که گفت:
- التماس دعا
مطمئن نبودم کار درستی کردم یا نه. شاید نباید اون تسبیح رو از حاج مهدوی میگرفتم. تسبیح رو از روی تخت برداشتم و به دونههای درشت و زیباش نگاه کردم. عطر حاج مهدوی رو میداد.
فاطمه داخل اومد و با دیدن من و تسبیح حیرت زده پرسید:
- تسبیح حاج مهدوی دست تو چیکار میکنه؟
لبخند کمرنگی زدم
- قبل از اینکه خوابم ببره گفتی خدا منو در آغوشش گرفته و نباید بترسم.. چون اون داره از این مسیر عبورم میده.. اونم درحالیکه محکم بغلم کرده تا بلایی سرم نیاد.. راست گفتی.. من احمق بودم که توی یک همچین آغوش امنی احساس خطر میکردم..
فاطمه دستش رو روی پیشونیم گذاشت. با نگرانی گفت:
- دوباره تنت داغ شده.. رقیه سادات خوبی؟!
نگاه زیبایی بهش کردم چون دنیا رو زیبا میدیدم.. آهسته گفتم:
- آره دارم میسوزم.. اما بهترین حال دنیا رو دارم..
او اخم کرد:
- حاج آقا چی بهت گفتن که این شکلی شدی؟؟ مشکوک میزنی..
تسبیح رو در دستم مشت کردم و روی قلبم گذاشتم.
- همه چیز رو برات میگم.. فقط بزار امشب تو حال خودم باشم.. میخوام برم خونه..
او با دلواپسی از تغییر حالت من گفت:
- نمیشه.. مگه نشنیدی گفتن میخوان از سرت اسکن بگیرن
گفتم:
- من خوبم فاطمه..
همون موقع پرستار داخل اومد. با دیدنش گفتم:
- من میخوام برم خونه.
پرستار نزدیکم شد و دستش رو روی سرم گذاشت.
- ظاهرا هنوز تب داری.. بهتره بیشتر بمونی
با اصرار گفتم:
- من خوبم. نهایت یه مسکن میخورم..
پرستار فهمید که تصمیمم جدیه.
گفت:
- مسئولیتش پای خودت!
و از اتاق خارج شد.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
✅ اکثریت زنان شاغل آمریکایی خواهان ماندن در خانه و تربیت فرزندان هستند
🔻84 درصد زنان شاغل آمریکایی میگویند که ماندن در خانه برای تربیت کودکان همان "رفاهی" است که آرزویش را دارند، اما همسرشان آن قدر درآمد ندارد که برای تحقق این رؤیا و آرزو برایشان کافی باشد.
#علمی #پژوهش
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ منظور از کمک مرد به همسرش چیست؟
✅ مرد در خانواده نقش الگویی دارد نه اجرایی.
🎙دکترسعیدعزیزی
#سبک_زندگی
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️چرا پیامبر زن نداریم؟🤔
🎙دکتررحیمپورازغدی
#شبهه
•@patogh_targoll•ترگل
میگفت :
اگر این دو کار را انجام دهید
خیلی پیشرفت کردهاید ؛
یکی این که نماز را اول وقت بخوانید ،
دیگر این که دروغ نگویید !
[ آیتﷲبهاءالدینی ]