eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️ دادستان فلوریدا اولین مورد مجازات اعدام را بر اساس قانون جدید تجاوز به کودک اعلام کرد 🔻دیسانتیس در جریان یک رویداد امضای لایحه در اول ماه می‌گفت که این اقدام "برای حمایت از کودکان" است 🔻در اولین مورد دادستان مرکزی فلوریدا به دنبال مجازات اعدام برای مردی است که به تجاوز جنسی به یک کودک متهم شده است.  🔻تصمیم گلادستون برای درخواست مجازات اعدام مطمئناً چالش‌های قانونی را به دنبال خواهد داشت، زیرا هم دادگاه عالی ایالات متحده و هم دادگاه عالی فلوریدا احکام اعدام را برای متجاوزان ممنوع کرده است. 📌 بالاخره به این نتیجه رسیدن که مجازات جنایت باید طوری باشه که بازدارندگی ایجاد کنه 🌐 منبع:https://www.tallahassee.com/story/news/local/state/2023/12/15/florida-man-first-death-penalty-indicted-child-rape-test-case-new-law/71930977007/@patogh_targoll•ترگل
23.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ الگو صحیح 🔻این خانم در سن ۱۴ سالگی کارشناسی ارشد می‌خوانند، خواهرشان هم نابغه است. اما خب؛ چون با حجابند نباید دیده بشن! ولی ما منتشر می‌کنیم و شما هم نشرش بدید تا همه بفهمند که حجاب محدودیت نیست. @patogh_targoll•ترگل
در رو بستم و گوش‌هامو محکم گرفتم تا صدای فحاشی‌های نسیم وتهمت‌های همسایه‌ها رو نشنوم.. دست و صورتم خونین بود و قلبم درد میکرد اونوقت همسایه‌ها بجای نگران شدن به فکر آینده‌ی فرزندانشون بودن و منو تهدیدم میکردن.. اشک‌هام بی‌اختیار پایین می‌ریخت.. چشمم به دونه‌ی سبز رنگ تسبیح در گوشه‌ی آشپزخونه افتاد.. بی‌توجه به صداهای تهدید آمیز پشت در به آشپزخونه رفتم و دونه‌های تسبیح رو از روی زمین با اشک و آه برداشتم.. با هر دونه‌ای که پیدا می‌کردم صورت حاج مهدوی به خاطرم میومد و ناله‌هام بیشتر میشد.. کف آشپزخونه پر از خون بود.. ولی برام اهمیتی نداشت. من فقط دنبال دونه‌های تسبیح بودم.. صدای آژیر پلیس میومد.. ولی برای من مهم نبود.. من در زیر کابینت‌ها دنبال دونه‌های تسبیح میگشتم!! در رو محکم می‌کوبیدن اما چه اهمیت داشت هنوز ده دونه از یادگار الهام پیدا نشده بود!! از پشت در صدام میزدن درو باز کنم ولی من باز چشمم دنبال دونه‌ها بود!! دوباره در زدن. چاره‌ای نداشتم!  دونه‌های تسبیح رو توی جیبم انداختم. سمت در رفتم.. چادرم رو محکم دور خودم پیچیدم. حدس اینکه پشت در چه خبره زیاد سخت نبود!! همسایه‌ها و مامور کلانتری مقابلم ایستاده بودن. مامور کلانتری گفت: - همسایه‌هاتون از شما شکایت دارن باید با ما به اداره‌ی پلیس تشریف بیارید.. ساعتی بعد من در کلانتری بودم! چشم آقام روشن! اون هم بخاطر شکایت همسایه‌ها.. افسر مربوطه نگاهی به سرو وضعم و کبودی‌های صورتم انداخت. - با کی درگیر شدی؟؟ سکوت کردم! چون داشتم فکر میکردم شاید همه‌ی اینها یک خوابه.. قدرت حرف زدن نداشتم. مثل وقتایی که تو کابوس‌های ترسناک هرچی سعی میکنی لب باز کنی اما نمیشه.. نسیم مثل بلبل حرف میزد و می‌گفت از همتون شکایت میکنم.. افسر بهش گفت: - زدی مرد به این گندگی رو داغون کردی شکایتم داری؟ فعلن تو این پرونده شاکی یکی دیگست. من فقط نگاه می‌کردم. افسر ازم پرسید: - تعریف کن علت درگیری چی بود؟ جواب ندادم! نسیم گفت: - یک بگو مگوی دوستانه!! الآن مگه مشکل ما دونفریم که از اون خانوم سوال میکنی؟؟ دستم رو با حرص مشت کردم. او چطور جرأت میکرد مدام منو دوست خودش صدا کنه؟ افسر با کنایه بهش گفت: - تو همیشه با دوستات اینطوری بگو مگو میکنی؟؟ نسیم لال شد. افسر از شاکی پرسید: - آقای ترابی، اینا تو خونه بگو مگوی ساده کردن شما چرا با این خانوم درگیر شدی؟ آقارضا که تمام سرو صورتش زخم بود گفت: - جناب سروان چی بگم؟!! ما دیدیم از خونه‌ی این خانوم سروصدا میاد گفتیم بریم ببینیم چه خبره.. در هم زدیم اینا باز نکردن. صدای بزن  بزن خیلی زیاد بود بعد این خانوم عین جن با سروشکل به هم ریخته اومد بیرون.. خب حقیقتش منم ترسیدم نکنه بلایی سر همسایه‌مون آورده باشه بزنه فرار کنه فقط ازش پرسیدم خانوم کجا که ایشونم این بلا رو سرم آورد.. افسر رو کرد به نسیم و با لحنی تمسخرآمیز گفت: - و تو هم یه جواب دوستانه دادی به سوال این آقا هان؟!! نسیم سرش رو پایین انداخت و با لحن آروم‌تری گفت: - من عصبانی بودم. اگه این آقا وسط دعوا و اون حال و روز من خودشو دخالت نمی‌داد این اتفاق نمی‌افتاد. افسر رو کرد به من: - با شما چیکار کنیم حالا؟  همسایه‌هات میگن آدم‌های نامربوط به خونت میان. نمونه‌ش هم حی و حاضر اینجا حاضره! بهت نمیاد اهل این صحبت‌ها باشی راست میگن اینا؟ گلوم رو صاف کردم: - من با کسی رفت و آمدی ندارم. به غیر از این خانوم و نامزدش هیچ آدم نامربوطی پاش به خونم وا نشده. من ده ساله تو این ساختمون زندگی میکنم بدون هیچ مشکلی.. این حرف همسایه‌هام یک تهمته.. تهمتی که به وسیله همین خانوم و نامزدش پخش شده تو ساختمون افسر با تعجب نگاهمون کرد و گفت: - مگه این خانوم دوستت نیست؟ گفتم: - نه.. پرسید: - پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
گفتم: - من که از مسجد برگشتم دیدم لای در خونم نامه انداخته.. نامه‌شو خوندم بعد که خواستم برم تو، دیدم تو پاگرد واستاده گریه میکنه.. خیلی التماسم کرد اجازه‌ی ورود بهش بدم. منم دلم سوخت راش دادم.. افسر پرسید: - مگه اون ساختمون درو پیکر نداره که این خانوم تو راه پله بوده؟ کلید داشته؟ گفتم: - نه افسر به نسیم نگاه کرد. - چطوری وارد ساختمون شدی؟ - هیچی!! یکی از اهالی ساختمون داشت وارد میشد منم باهاش تو اومدم گفتم آشنای عسلم.! افسر آهی کشید. از من پرسید: - کس و کاری داری یا نه؟!! به جای من آقای رحمتی گفت: - اگه کس و کار داشت که این اوضاع و احوالش نبود!  چادرم رو روی صورتم کشیدم و سرم رو که بانداژ شده بود تکیه دادم به صندلی. از زیر چادر صورت‌های اونها رو همونطوری که واقع بودن می‌دیدم.. سیاه سیاه!! افسر گفت: - خب فردا صبح پروندتون میره دادسرا. اگه تا صبح وثیقه یا ضامن معتبر دارید گرو بزارید برید خونه وگرنه درخدمتتون هستیم. نسیم غر میزد و التماس میکرد. من اما حرفی برای گفتن نداشتم. باورم نمی‌شد که بی‌جهت متهم شده باشم. افسر صدام کرد. بیا زنگ بزن به دوستی آشنایی فامیلی بیان اینجا واست وثیقه بیارن.. صدام در نمیومد.. به سختی گفتم: - من کسی رو ندارم.. پرسید: - یعنی هیچ کسی رو نداری؟! رحمتی با طعنه گفت: - چرا نداری؟! زنگ بزن به یکی از همون آقایون اراذل که دم به دقیقه تو اون خونه پلاسن و دم رفتن برات بوس می‌فرستن؟!! افسر گفت: - آقا صحبت نکن شما.. بیرون واستا تا من بهت بگم. رحمتی دست‌های مشت کردشو روی زانو گذاشت و با پوزخندی سرشو تکون داد. بعد افسر رو به من گفت: - اینطوری مجبوریم شب نگهت داریم تو بازداشتگاه.. مثل باروت از جا پریدم. - به چه جرمی آخه؟! مگه من چیکار کردم؟! من باید شاکی باشم! سر من شکسته.. من زخمی‌ام.. به من توهین شده اون وقت من و بازداشت می‌کنین؟! این آقایون به من تهمت زدن بعد اینا شاکین؟ - به‌هرحال همسایه‌هات ازت شاکین.. واست استشهاد جمع کردن.. راست یا دروغشو قاضی معین میکنه. بنده مامورم و معذور!! چقدر غریب بودم.. با بغض گفتم: - کدوم استشهاد؟! به چی شهادت دادن؟! گفت: - به روابط غیراخلاقی در ساختمون و سلب آسایششون.. نگاهی به سوی همسایه‌هام انداختم. با گریه از آقارضا پرسیدم: - شما از خونه‌ی من اصلا سرو صدای نامتعارفی شنیدید؟ چرا انقدر راحت بهم تهمت زدید؟ از خدا بترسید.. من چه کار غیراخلاقی‌ای کردم؟ چطور تو این ده ساله خوب بودم یهو بد شدم؟  او سرش رو پایین انداخت و زبانش رو دور دهان بسته‌ش چرخوند..  گفتم: - باشه باشه آقارضا. همتون عقلتون رو دادین دست یکی دیگه.. هرچی اون بگه شما هم گوش می‌کنید.. تو روز محشر همتون با هم محشور می‌شید.. رحمتی حرفمو قطع کرد: - مثل اینکه ما یه چیزی هم بدهکار شدیم؟! با این ننه من غریبم خوندن چیزی درست نمیشه! حالا خوبه چندبار مچت رو گرفتیم!  با عصبانیت بلند شدم و گفتم: - چی دیدی بگو خودمم بدونم؟!! ان‌شاءالله خدا جواب این تهمت‌هاتو بده مرد! سروان گفت: - بسه دیگه.. بحث نکنید.. بعد نگاهی به اون سه نفر کرد و گفت: - بیرون منتظر بمونید تا صداتون کنم. نسیم پرسید: - من کجا میتونم گوشیم رو بگیرم یه زنگ دیگه بزنم به خونواده‌م.. دیرکردن.. افسر که در حال نوشتن بود بدون اینکه نگاهش کنه گفت: - بیرون تلفن هست!  خوش به حال نسیم! او حتی تماس‌هاشم از قبل گرفته بود. من کسی رو نداشتم بهش زنگ بزنم. ساعت نزدیک یازده بود.. برای زنگ زدن به فاطمه خیلی دیر بود و دلم نمی‌خواست حامد بفهمه من اینجا هستم.. فکرم فقط به یک نفر رأی مثبت می‌داد. ولی او هم نمی‌تونست اینجا باشه.. من همه‌ی آبرومو برای اون می‌خواستم.. نه نمی‌تونستم بهش خبر بدم.. در باز شد و مسعود و کامران به همراه یک آقای میانسال داخل اتاق اومدن. آقای میانسال گفت: - مثل اینکه دخترم رو اینجا آوردن؟ نسیم پارسا - بله دخترتون با یکی درگیر شده ازش شکایت شده.  کامران اینجا چیکار میکرد؟! او از کجا خبر داشت چه اتفاقی افتاده؟! مسعود مگه با نسیم حرفش نشده بود؟! پس چطور او هم به همراه پدر نسیم در کلانتری حاضر بود؟! حتما کامران بخاطر من اینجا بود.. نسیم خبردارش کرده بود تا من آزاد بشم؟!! کامران نگاهی گذرا بهم کرد. آب دهانش رو طبق عادت پشت سر هم قورت داد. صورتم رو ازش برگردوندم.. لابد الان خوشحال میشد که کارم گیرشه. پدر نسیم سند آورده بود و داشت با افسر و آقارضا حرف میزد تا رضایت شاکی رو بگیره.. همون پدری که نسیم بارها آرزوی مرگشو داشت! و حتی این پدر اصلا براش اهمیتی نداشت که مسعود و کامران دوست پسرهای دخترش هستن..!! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
وقتی پارکینگ حرم امام رضا محل کار خانم آرایشگر شد 🔹«باورم نمی‌شد خانم ناشناس آن طرف خط دارد دعوتم می‌کند برای برداشتن کاشت ناخن بانوان زائر به حرم امام رضا(ع) بروم؛ آقا با این دعوت، ما آرایشگران خدامحور را سربلند کرد». این‌ها را خانم آرایشگر مشهدی می‌گوید که از یک سال قبل در گروه آرایشگران «صیانه» برداشتن رایگان کاشت ناخن خانم‌ها را شروع کرده و حالا بعد از ۲۰۰ مورد برداشت ناخن، در حرم رضوی پاداشش را گرفته است. 🔹بین تمام مشاغل برای خدمت به دستگاه اهل‌بیت(علیه‌السلام)، آرایشگری شاید دور از ذهن‌ترین حرفه به نظر بیاید؛ اما اهالیِ گروه آرایشگران خدامحور «صیانه» با اجرای طرح خودجوش «برداشتن رایگان کاشت ناخن» اثبات کردند آرایشگران هم می‌توانند سرباز لشکر امام زمان(عج) باشند. 🔹حضور در موکب‌های خدمت‌رسانی به زائران در شهر مشهد در ایام شهادت امام رضا(علیه‌السلام) و بالاتر از آن، حضور در حرم رضوی برای برداشتن کاشت ناخن بانوان زائر، افتخارات بزرگی برای آرایشگران صیانه رقم زد. 🔗 گزارش کامل را اینجا بخوانید •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
- آرایش جلویِ نامحرم🚫💅 ◗...حتیٰ اگه واسه دلِ خودمون هم باشه اشکال داره؟ 👀🍃 @patogh_targoll•ترگل
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نسبت به بی‌تفاوت نباشیم اگر کسی دید گناهی می‌شود گفت "به من چه" با آن گنهکار هر دو عذاب می‌بینند. ⭕️ اگر کسی دارد بی‌حجاب حرکت می‌کند و شما کردید، این گفت "به تو چه" ! این دو بار عذاب میبیند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @patogh_targoll•ترگل
رهایی‌ازشب چقدر بین پدر نسیم و آقای خدا بیامرزم تفاوت بود. آقام اگه منو اینطور جاها میدید نگاه به صورتم نمی‌کرد ولی او تازه دخترش رو دلداری هم می‌داد!! افسر مربوطه نگاهی به من انداخت و گفت: - چیشد خانوم؟! وقتی دید ساکتم بلند صدا زد سرکار حجتی.. این خانومو ببر.. کی فکرشو میکرد من داشتم بازداشت می‌شدم اون هم بی‌گناه.. فقط بخاطر یک تهمت.. و بخاطر یک دلسوزی احمقانه!  اون هم مقابل کسانی که منتظر بودن زمین خوردنم رو ببینن.. مسعود لبخند کمرنگ و موزیانه‌ای زیر لب داشت.. و کامران هیچ چیزی نمیشد از نگاهش فهمید!  سرکار حجتی یک خانوم سبزه و جدی بود.. زیر بغلم رو گرفت و گفت: - بریم.. داشتم از در بیرون میرفتم که کامران از حجتی پرسید: - کجا می‌برینش؟! حجتی گفت: - بازداشتگاه!! کامران چشم‌هاش از حدقه زد بیرون.. با دستش مانع رفتنمون شد و رو به افسر گفت: - ایشونو چرا بازداشت می‌کنید؟ افسر درحالیکه با کاغذهای دورو برش ور می‌رفت گفت: - برای اینکه ازش شکایت شده. خودشم که میگه کس و کاری نداره.. کامران گفت: - آخه چه شکایتی؟ مگه چیکار کرده؟ چون کس و کار نداره باید هرکاری خواستید باهاش بکنید؟ افسر نگاهی موشکافانه بهش کرد و گفت: - شما چیکاره شی؟ کامران مکثی کرد و گفت: - آشناشم.. حیدری با پوزخندی خطاب به افسر گفت: - هه عرض نکردم. الان سرو کله‌ی همه آشناهاش پیدا میشه.. خدا به این رحمتی رحم کنه.. چقدر دلم رو شکست امشب.. کامران بی‌اعتنا به طعنه‌ی او گفت: - اگه من سند بیارم چی؟ افسر دستش رو زیر چونه گذاشت و نگاهی به ما دونفر کرد و گفت: - تا زمانی که پرونده‌ش به دست دادسرا برسه آزاده!! از اونجا به بعدش به قاضی مربوطه!  اما این چیزی نبود که من می‌خواستم. من هیچ وقت حاضر نبودم زیر دین کامران برم وقتی که با دشمنان من دوست بود و هیچ وقت ضمانت اونو قبول نمی‌کردم تا به تهمت‌های همسایه دامن بزنم. بلند گفتم: - من احتیاجی به ضمانت کسی ندارم.. خواهش میکنم جناب سروان از ایشون چیزی قبول نکنین.. خودم از در بیرون رفتم. کامران دنبالم راه افتاد. - این مسخره بازی‌ها چیه در میاری؟ بازداشتگاهه مگه شوخیه؟ با حرص نگاهش کردم. گفت: - ببینمت.. اون دیوونه این بلا رو سرت آورده؟  گفتم: - تو واسه کدوم دیوونه اینجایی؟!  گفت: - معلومه واسه خاطر تو پرسیدم: - کی خبرت کرد؟ سکوت کرد. لبخند تلخی زدم و گفتم: - شما همتون دستتون تو یک کاسه ست نه؟ دارم بهت شک میکنم! کجا برم که شما نباشید کجا؟! او با درماندگی نگاهم کرد. گفت: - قضیه اونجور که تو فکر میکنی نیست.. من برای کارم دلیل دارم. اشکم پایین ریخت. خطاب به حجتی گفتم: - بریم.. چند قدم دور شده بودیم که به عقب برگشتم و نگاهش کردم و حرف آخر رو زدم: - همه‌ی دردسرهام بخاطر شماست.. هر دلیلی داری داشته باش ولی فقط برو.. بخاطر شما بهم تهمت زدن.. برام حرف درست کردن.. از زندگیم برو.. و بلند گریه کردم... وارد بازداشتگاه شدم. حجتی گفت: - شانست امشب کسی تو بازداشت نیست. نفهمیدم این شانس رو به خوب تعبیر کرده بود یا بد! دلم تسبیح می‌خواست.. گفتم: - میشه بهم یه نخ بدی؟  او با شک بهم نگاه کرد. از توی جیبم دانه‌های تسبیح رو درآوردم. گفتم: - میخوام تسبیحمو درست کنم. او نگاهی سوال برانگیز به من و تسبیح کرد و گفت: - مگه اینا رو تحویل ندادی؟؟؟ گفتم: - کلی بهشون التماس کردم تا بهم دادن.. نگاهش متعجبانه شد و گفت: - خب بزار یه سالمشو بهت بدم. گفتم: - نه.. من تسبیح خودمو میخوام!  او گفت: - بزار ببینم میتونم واست کاری کنم! چند دقیقه‌ی بعد با یک متر نخ مشکی برگشت. گفت: - این ته کیفم بود واسه روز مبادا. ببین به کارت میاد؟ با خوشحالی نخ رو گرفتم و دونه‌های ناقص رو داخلش انداختم تا کل دونه‌ها در مشتم باشه.. وقتی درستش کردم تسبیح رو روی سینه‌م گذاشتم و با خدا حرف زدم.. تسبیحات حضرت زهرا سفارش الهام بود.. باید با این تسبیح سفارشش رو عمل می‌کردم!  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل