eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نسبت به بی‌تفاوت نباشیم اگر کسی دید گناهی می‌شود گفت "به من چه" با آن گنهکار هر دو عذاب می‌بینند. ⭕️ اگر کسی دارد بی‌حجاب حرکت می‌کند و شما کردید، این گفت "به تو چه" ! این دو بار عذاب میبیند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @patogh_targoll•ترگل
رهایی‌ازشب چقدر بین پدر نسیم و آقای خدا بیامرزم تفاوت بود. آقام اگه منو اینطور جاها میدید نگاه به صورتم نمی‌کرد ولی او تازه دخترش رو دلداری هم می‌داد!! افسر مربوطه نگاهی به من انداخت و گفت: - چیشد خانوم؟! وقتی دید ساکتم بلند صدا زد سرکار حجتی.. این خانومو ببر.. کی فکرشو میکرد من داشتم بازداشت می‌شدم اون هم بی‌گناه.. فقط بخاطر یک تهمت.. و بخاطر یک دلسوزی احمقانه!  اون هم مقابل کسانی که منتظر بودن زمین خوردنم رو ببینن.. مسعود لبخند کمرنگ و موزیانه‌ای زیر لب داشت.. و کامران هیچ چیزی نمیشد از نگاهش فهمید!  سرکار حجتی یک خانوم سبزه و جدی بود.. زیر بغلم رو گرفت و گفت: - بریم.. داشتم از در بیرون میرفتم که کامران از حجتی پرسید: - کجا می‌برینش؟! حجتی گفت: - بازداشتگاه!! کامران چشم‌هاش از حدقه زد بیرون.. با دستش مانع رفتنمون شد و رو به افسر گفت: - ایشونو چرا بازداشت می‌کنید؟ افسر درحالیکه با کاغذهای دورو برش ور می‌رفت گفت: - برای اینکه ازش شکایت شده. خودشم که میگه کس و کاری نداره.. کامران گفت: - آخه چه شکایتی؟ مگه چیکار کرده؟ چون کس و کار نداره باید هرکاری خواستید باهاش بکنید؟ افسر نگاهی موشکافانه بهش کرد و گفت: - شما چیکاره شی؟ کامران مکثی کرد و گفت: - آشناشم.. حیدری با پوزخندی خطاب به افسر گفت: - هه عرض نکردم. الان سرو کله‌ی همه آشناهاش پیدا میشه.. خدا به این رحمتی رحم کنه.. چقدر دلم رو شکست امشب.. کامران بی‌اعتنا به طعنه‌ی او گفت: - اگه من سند بیارم چی؟ افسر دستش رو زیر چونه گذاشت و نگاهی به ما دونفر کرد و گفت: - تا زمانی که پرونده‌ش به دست دادسرا برسه آزاده!! از اونجا به بعدش به قاضی مربوطه!  اما این چیزی نبود که من می‌خواستم. من هیچ وقت حاضر نبودم زیر دین کامران برم وقتی که با دشمنان من دوست بود و هیچ وقت ضمانت اونو قبول نمی‌کردم تا به تهمت‌های همسایه دامن بزنم. بلند گفتم: - من احتیاجی به ضمانت کسی ندارم.. خواهش میکنم جناب سروان از ایشون چیزی قبول نکنین.. خودم از در بیرون رفتم. کامران دنبالم راه افتاد. - این مسخره بازی‌ها چیه در میاری؟ بازداشتگاهه مگه شوخیه؟ با حرص نگاهش کردم. گفت: - ببینمت.. اون دیوونه این بلا رو سرت آورده؟  گفتم: - تو واسه کدوم دیوونه اینجایی؟!  گفت: - معلومه واسه خاطر تو پرسیدم: - کی خبرت کرد؟ سکوت کرد. لبخند تلخی زدم و گفتم: - شما همتون دستتون تو یک کاسه ست نه؟ دارم بهت شک میکنم! کجا برم که شما نباشید کجا؟! او با درماندگی نگاهم کرد. گفت: - قضیه اونجور که تو فکر میکنی نیست.. من برای کارم دلیل دارم. اشکم پایین ریخت. خطاب به حجتی گفتم: - بریم.. چند قدم دور شده بودیم که به عقب برگشتم و نگاهش کردم و حرف آخر رو زدم: - همه‌ی دردسرهام بخاطر شماست.. هر دلیلی داری داشته باش ولی فقط برو.. بخاطر شما بهم تهمت زدن.. برام حرف درست کردن.. از زندگیم برو.. و بلند گریه کردم... وارد بازداشتگاه شدم. حجتی گفت: - شانست امشب کسی تو بازداشت نیست. نفهمیدم این شانس رو به خوب تعبیر کرده بود یا بد! دلم تسبیح می‌خواست.. گفتم: - میشه بهم یه نخ بدی؟  او با شک بهم نگاه کرد. از توی جیبم دانه‌های تسبیح رو درآوردم. گفتم: - میخوام تسبیحمو درست کنم. او نگاهی سوال برانگیز به من و تسبیح کرد و گفت: - مگه اینا رو تحویل ندادی؟؟؟ گفتم: - کلی بهشون التماس کردم تا بهم دادن.. نگاهش متعجبانه شد و گفت: - خب بزار یه سالمشو بهت بدم. گفتم: - نه.. من تسبیح خودمو میخوام!  او گفت: - بزار ببینم میتونم واست کاری کنم! چند دقیقه‌ی بعد با یک متر نخ مشکی برگشت. گفت: - این ته کیفم بود واسه روز مبادا. ببین به کارت میاد؟ با خوشحالی نخ رو گرفتم و دونه‌های ناقص رو داخلش انداختم تا کل دونه‌ها در مشتم باشه.. وقتی درستش کردم تسبیح رو روی سینه‌م گذاشتم و با خدا حرف زدم.. تسبیحات حضرت زهرا سفارش الهام بود.. باید با این تسبیح سفارشش رو عمل می‌کردم!  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
با خاک تیمم کردم و دو رکعت نماز حاجت خوندم. اینجا بهترین جا بود برای خلوت با خدا.. خدایی که من در آغوشش بودم و از قضا مسیر هدایتم کمی پیچ در پیچ و خطرناک بود. نمیتونم بگم برام مهم نبود که بازداشت شدم ولی برخلاف چند وقت پیش ایمان داشتم که هیچ اتفاقی از جانب خدا برای آزار و آسیب به من نیست.. من قسم خورده بودم هرگاه افکار منفی و ناامیدانه سراغم اومد دست به دامن دعا و نماز بشم. و به جای گله دعا کنم.. رو به قبله از خدا کمک می‌خواستم.. گفتم: - خدایا بگو تا چقدر دیگه از امتحانم باقی مونده؟ حسابی تنها و بی‌پناه شدم. دیگه حتی تو خونه‌ی خودمم آسایش ندارم.. تنها پناهم تویی.. تو اگه به من رحم نکنی کی رحم کنه؟ خدایا نکنه تحبس‌الدعا شدم؟! نکنه ولم کردی؟ اگه این اتفاقا امتحان باشه تحملش میکنم ولی اگه خشم توعه.. با خشمت نمیتونم کنار بیام.. میمیرم اگه ازم خشمگین باشی اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا.. میون مناجات و هق هقم حجتی سرکی به داخل کشید و گفت: - بیا بریم فعلن آزادی.  اشک‌هامو پاک کردم. من که به کامران گفته بودن نمیخوام ضامنم بشه! گفتم: - چجوری؟ حجتی درو باز کرد و درحالیکه سمتم میومد گفت: - چجوری نداره! برات وثیقه گذاشتن.. چرا کامران دست از سرم برنمی‌داشت؟! چرا همیشه سر بزنگاه می‌رسید؟! چرا کسی که همیشه دنبالم بود کامران بود؟ همیشه رسم دنیا همین بود!! من از کامران فرار می‌کردم و کامران دنبال من بود!! کاش همینجا می‌موندم ولی زیر بار منت کامران نمی‌رفتم. با حجتی وارد اتاق سروان علی محمدی شدیم. ناگهان در کمال ناباوری حاج مهدوی رو دیدم که روی صندلی نزدیک او نشسته بود. با دیدن من ایستاد و نگران نگاهم کرد. او اینجا چه کار می‌کرد؟! از کجا می‌دونست من اینجام؟! کاش دنیا به آخر میرسید و او مقابلم در این مکان نبود. یعنی الان ذهنش درباره‌ی من چه افکاری رو مرور می‌کرد.. سروان علی محمدی گفت: - بیا دخترم.. بیا اینجا رو امضا کن آزادی! اما باید فردا بری دادسرا..!! با پاهایی لرزون جلو رفتم و سرم رو پایین انداختم.  اشک‌های درشتم یکی بعد از دیگری روی چادرم می‌ریخت. خودکار رو برداشتم و زیر کاغذها رو امضا کردم. سروان علی محمدی گفت: - خب میتونی بری وسایلتو بگیری بری خونت. نگاهی شرمسار به روی حاج مهدوی انداختم. او هم نگاهم کرد.. نگاهی پر از اندوه... نه من سلام کرده بودم نه او.. هیچ کدوممون حرفی نزدیم با هم.. من از روی شرم و شوک و او شاید از ناراحتی.. با چشمی گریون از اتاق اومدم بیرون. وسایلم رو تحویل گرفتم. بیرون در حاج مهدوی ایستاده بود. او منتظر من بود.. چقدر من دختر پردردسر و حاشیه‌سازی برای او بودم. میخکوب شدم و نگاهش کردم. جلو اومد. به آرومی و متانت پرسید: - خوبید؟؟ چشم‌های خیسم رو برای مدت طولانی روی هم گذاشتم و سرم رو به حالت نفی تکون دادم. آهسته گفت: - بریم.. سوار ماشینش شدیم. در سکوت رانندگی کرد. سکوتی که حاوی هزاران سوال و حرف برای هردومون بود. حکمت  چه بود که همیشه اتفاق‌های مهمم با او در شب رقم میخورد؟ و هربار من حالم درب و داغون بود و او ناجی؟! بالاخره سکوت رو شکست.. مثل امواج دریا روی شنزار ساحل بیدارم کرد. پرسید: - تشریف می‌برید خونه؟! خونه؟؟ کدوم خونه؟! همون خونه‌ای که همسایه‌هاش به ناحق ازم شکایت کردن؟! کاش ازم چیزی نمی‌پرسید و همینطوری می‌رفت.. بدون حرف و سخنی.. و فقط اجازه می‌داد که در کنارش حس امنیت داشته باشم. حرف رفتن خیلی زود بود. خدا او رو برام رسونده بود. چطوری نمیدونم ولی برام مهم نبود. میخواستم فقط با او باشم! دوباره پرسید!  آهسته گفتم: - دلم میخواد برم جایی که هیچکس نباشه. او چیزی نگفت.. ولی میشد صدای افکارش رو شنید. سرم رو به شیشه تکیه دادم و آروم آروم اشک ریختم. او با صوت زیباش شروع کرد به زمزمه‌ی یک نوا از زبان خدا.. همه‌ی حرف‌های اون شعر تفسیر حال من بود. می‌دونستم که او به عمد این مناجات رو میخونه تا آرومم کنه.. - بنده‌ام.. دوست دارم شنوم صوت تمنای تو را طالب رازو نیازت به شب تار تو‌ام رنج وغم‌های تو بی‌علت و بی‌حکمت نیست تو گرفتار من و من همه در کار توام سایه‌ی رحمت من در همه جا برسرتوست مصلحت بین و گنه بخش و نگهدار تو ام جای دلتنگی و بی‌تابی و نومیدی نیست من که در هر دو جهان یارو هوادار توام ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بازیهای المپیک؛ حدود ۱۲۰ سال قبل ⭕️ حجاب زن‌ها مخصوصاً در بازی تنیس؛ بسیار تامل‌برانگیزه ⭕️ تیشرت‌های کامل و آستین‌دار و استفاده از شلوار مردان و شورتهای بلند مردان ⭕️ بخش جالبترش: پوشش تماشاچیان ⭕️ ارزش‌زدایی تدریجی؛ شیوه‌ی همیشگی دشمن ‌‌ @patogh_targoll•ترگل
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوشه ای از جشن هفته وحدت در هیئت بنات الشهدا 💚🕊 -ـوحدت برای دیدن اطلاع رسانی ها عضو شوید👇🏻💚 @Banat_al_shohada
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ توی خیابون کشف حجاب دیدیم. چه کنیم⁉️ 🎙علی‌زکریایی @patogh_targoll•ترگل
42.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جواب زیبای عباس گودرزی نماینده‌ مجلس به اظهارات پزشکیان - دیر آمدی برادر، انقلاب صادر شده! حجاب را قربانی بازی‌های سیاسی نکنید... انقلاب اسلامی به اسلام عزت داد چرا حرکت گستاخانه خبرنگار را تایید کردید؟ @patogh_targoll•ترگل
وقتی دست از خوندن کشید با هق هق گفتم: - کاش میشد منم میرفتم پیش آقام... خسته شدم از دنیا... اونجا دیگه کسی آزارم نمیده... اونجا تنها جاییه که همه خود واقعیمو میبینن و بهم اعتماد میکنن! می‌ترسم... می‌ترسم حاج آقا کم بیارم بشم اونی که نباید بشم برم سمت گناه... او فقط گوش می‌داد! گذاشت هرچی توی دلمه بیرون بریزم. گفتم: - از وقتی یادم میاد تو زندگیم سختی و تنهایی کشیدم.. خدا همه جور امتحان سختی ازم گرفته.. از کودکی تا به الان.. من غم یتیمی  دیدم.. زهر نامادری چشیدم.. داغ پدر دیدم.. جفا از فامیل و دوست و آشنا دیدم ولی بخدا هیچ کدوم از این سختی‌ها و بلاها به اندازه روزهای پس از توبه عظیم نبوده. چرا؟؟ یعنی خدا توبه‌‌ی منو نپذیرفته؟! حاج مهدوی گوشه‌ای از خیابان توقف کرد و گفت: - نه یقین کنید توبه‌تون رو پذیرفته با صدای نسبتا بلندی ناله زدم: - پس چرا انقدر رنج میکشم؟! او آهی کشید و گفت: - خدا داره مثل آهن آبدیده‌تون میکنه. این سختی‌ها و بلاها همه براتون خیره. هرچی ایمان بیشتر بشه ابتلاء و سختی بیشتر میشه. ببینید چقدر انبیاء و امامان ما سختی کشیدن؟! معلم هرچی بیشتر از شاگردش امتحان بگیره شاگردها درس بلدتر و کار بلدتر میشن. حالا حکایت ما بنده‌ها هم همینه. شما سر کلاس درس خدا نشستید. اونم با میل و اراده‌ی خودتون. پس باید با هر درسی که بهتون میده امتحانی درخور اون درس هم ازتون بگیره. سیده خانم.. شما کار بزرگی کردی. اراده‌ی آهنینی داشتی.. خدا داره باهات کیف میکنه. الان داره به این اشک‌هات میخنده. چون این رنج رو داری واسه رسیدن به او متحمل میشی.. نزارید ناامیدی تیر خلاص بزنه به هرچی که بهش رسیدین.. از هیچی نترس.. می‌دونید مشکل شما کجاست؟؟! اینکه دنبال اینی که منو و فلانی و بصاری توبه‌تونو باور کنیم. توبه رو باید برد پیش اصل کاری! همون که اگه بگی ببخش می‌بخشه و دیگه به روت نمیاره.. حتی کاری میکنه که از یاد خودتم بره.. حالا اگه می‌بینید دارید سختی می‌کشید ناامید نشید. فکر نکنید خدا داره عذابتون میده! آخه به این خدای رحمان و رحیمی که انقدر هوای بنده‌هاشو داره میاد که از آزار کسی لذت ببره؟ این ابتلائات واسه خودمونه. خودش به موسی(ع) فرموده: من به صلاح امور بند‌ه‌م از خودش آگاه‌ترم، پس به بلاهای من صبر کن و به نعمت‌هام شکر کن و به قضاهای من راضی باش. وقتی که بنده‌ی مؤمنم این کارها رو انجام داد و بر رضای من عمل نمود و امر مرا اطاعت کرد، او محبوب‌ترین بنده‌ی مؤمنم خواهد بود!! دیگه چه بشارتی بالاتر از این؟؟ با درماندگی گفتم: - اگه عذاب باشه چی؟ اگه سزای گناهان سابقم باشه چی؟ - نیست اگه هم باشه خیالتون باید راحت بشه.. خدا داره پاکتون میکنه.. إن مع العسر یسری.. روزهای خوب هم از راه میرسه سیده خانوم.. هق هقم بلند شد.. بدون هیچ شرمی بلند بلند گریه کردم. گفتم: - حق با شماست.. من زود بریدم.. با اینکه قول داده بودم کم نیارم!  او با آرامش گفت: - فردا صبح اول وقت میرم با همسایه‌هاتون حرف میزنم و إن شاءالله رضایتشون رو می‌گیریم. نباید پاتون به دادگاه برسه.. با اشک و آه گفتم: - دیگه آب از سر من گذشته حاج آقا!! من همه چیزمو باختم همه چیزمو.. او با مهربونی گفت: - خیره إن‌شاءالله..اینها همه امتحانه.. پرسید: - چرا به مأمورا گفتین کسی رو ندارین؟! چرا با من یا خانم بخشی تماس نگرفتین بیایم پیشتون؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: - برای اینکه همیشه زحمتم گردن شماست.. نمی‌خواستم منو در این شرایط ببینید. آخه تا کی باید سرم پیش شما پایین باشه؟ با ناراحتی گفت: - سرتون پیش خدا بلند باشه.. پرسیدم: - شما از کجا فهمیدید من بازداشتم؟  نفس عمیقی کشید و گفت: - والا اون جوون بهم پیامک زد که شما در کلانتری فلان منطقه هستید و بنده براتون کاری کنم. منم تماس گرفتم با کلانتری اون ناحیه و دیدم بله درست گفته.. اشکمو پاک کردم و با تعجب پرسیدم: - چرا به شما خبر داده آخه؟! او شانه بالا انداخت و از آینه نگاهی کرد و گفت: - خب قطعا نگرانتون بوده.. بنظرم ایشون واقعا به شما علاقه منده.. چرا بیشتر بهش فکر نمی‌کنید؟ کاش بحث رو عوض میکرد! صورتم رو به سمتی دیگر برگردوندم و گفتم: - دلایلم و قبلا گفتم.. مفصله.. گفت: - میخوام بدونم.. البته اگر امکانش باشه.. پرسیدم: - چرا؟؟؟ او دستش رو روی زانوانش گذاشت و گفت: - برام مهمه.. براش مهم بود؟ مگه این موضوع چه اهمیتی داشت؟! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل