eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
929 عکس
602 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ اگر در جامعه در برابر بی‌حجاب مماشات شود چه عواقبی دارد؟ 🎙 حجت‌الاسلام عالی •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گریه یک زن مسیحی لبنانی بعداز اعلام خبر شهادت سیدحسن نصرالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- همه‌ی کسانی که منتظر سقوط ما هستند، بدانند ما سقوط نمی‌کنیم مگر به امر خدا @patogh_targoll•ترگل
‍ ‌ اون شب قبل از قرار، هوا خیلی سرد بود ولی این بالا با وجود برف و سوز شدید من احساس سرما نمی‌کردم. دست‌های او تمام وجودم رو گرم میکرد و دلم رو از غم و تاریکی بیرون می‌کشید. بعد از شام، گوشه‌ای دنج پیدا کردیم و در سرمای دل گرم کننده‌ی اونجا کنار هم نشستیم بی‌مقدمه گفت: - رقیه سادات خانوم اجازه هست یک چیزی بگم؟ نگاهش کردم: - جانم؟  او دست‌هاش رو روی زانوانش گذاشت و در حالیکه کف دست‌ها رو به هم چسبانده بود خیره به نقطه‌ای گفت: - من میدونم شما خیلی اذیت میشید. خودم بعضی از رفتارها رو دیدم. میفهمم چقدر براتون سخته. اینم میدونم که بخش اعظمی از دلخوری‌های شما بخاطر تهمت‌هایی هست که معطوف بنده‌ست. ولی از من می‌شنوید میگم این هم نوعی امتحانه. شما شرایطی بدتر از این رو داشتید و باز مسجد رو ترک نکردید. نباید اجازه بدید این حرف و حدیث‌ها پای شما رو سست کنه.. من نمیگم حتما به اون مسجد بیاین ولی ... با اینکه از دیدن نیم رخ زیبای او سیر نمی‌شدم و دوست داشتم به بهانه‌ی شنیدن حرف‌هاش این تصویر رو ببینم جمله‌ش رو قطع کردم و گفتم: - حق با شماست.. من ضعیفم. اینو همین امشب فهمیدم. منو ببخشید! میترسم با این بچه بازی‌هام شما رو خسته و ناامید کنم. او سرش رو چرخوند سمتم و طبق عادت یک ابروش رو بالا انداخت و با نگاهی که تا عمق جانم رو می‌سوزاند تماشام کرد. من باز هیپنوتیزم اون چشم‌ها شدم و به معمای اون چشم‌ها خیره بودم. گفت: - هرگز نه از شما خسته میشم نه ناامید. مگر در یک صورت.. آب دهانم رو قورت دادم. پس یک مگر هم وجود داشت. منتظر شدم تا جمله‌اش رو کامل کند ولی سکوت کرد و بجای تکمیل حرفش شانه‌هام رو بغل گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد: - می‌دونستی من عاشق بچه‌ام؟! با تعجب نگاهش کردم.  مبادا این مگر او هشدار برای روزی بود که من نتونم برای او بچه‌ای بیارم؟ سوالم رو در چشم‌هام دید. ریز خندید و در حالیکه شانه‌ام رو فشار می‌داد گفت: - پس تا میتونی بچه بازی در بیار!! حاج کمیل مهدوی اینقدر با روح و روان من بازی نکن. تو چقدر خوب بلدی حالم رو خوب کنی.. تو شیوه‌ی خودت رو داری.. از راه خودت به قلب‌ها نفوذ میکنی و من حالا که تو رو دارم باز هم دارم به نحوی دیگه میمیرم. تو از همونایی هستی که از دور دیدنت یک جور عاشق میکشه و از نزدیک دیدنت یک جور.. او می‌خندید و سرمای مهربان زمستان بخار معطر و گرما بخش او را به من هدیه میداد.. و من باز هم عمیق نفس می‌کشیدم و عطرو گرمای او رو به جان می‌خریدم. چشم‌هام رو بستم و برای اولین بار تمام شهامتم رو جمع کردم و با پر رویی نجوا کردم: - دوووستت دااارم.. او خنده‌اش قطع شد. شرم داشتم چشم‌هام رو باز کنم. دندون‌هام رو روی هم فشردم. اینبار نه از خشم بلکه به این خاطر که مبادا موجب لرزش فکم شه. پس چرا ساکت بود؟؟!! چرا چیزی نمی‌گفت؟؟ چشم‌هام رو باز کردم. او با چشمانی سرخ از اشک نگاهم میکرد. پس چرا این عکس العمل رو داشت؟! نکنه نباید احساسم رو ابراز می‌کردم؟ نکنه یاد الهام افتاده بود؟! نکنه.. نکنه.. نکنه.. بالاخره لب وا کرد: - منم دووووستت دااارم.. دیوانه وار.. مجنون وار.. تا ابد.. اضطرابم مبدل شد به شوک!! اشک‌هام بی‌اختیار از چشمم جاری شد. گفتم: - پس چرا فکر کردید؟ او گل لبخندش شکفت! دوباره دیوانه‌ام کرد.. زیر گوشم نجوا کرد: - ما مثل بعضی‌ها متقلب نیستیم چشممونو ببندیم دهنمونو وا کنیم!! تا چشم کسی هم باز نباشه دهنمونو باز نمی‌کنیم.. خواستم چشم‌هات باز بشه بعد حسم رو بگم.. چرا من و او آدم و حوا نیستیم؟!! چرا بشر در اطراف ماست؟!! من دوست دارم در این لحظه‌ی ناب فقط من باشم و او و البته خدا!! اینجا ظاهراً کسی نیست.. ولی هراس این رو دارم که سرو کله‌ی کسی پیدا بشه وگرنه سرم رو روی سینه‌اش می‌گذاشتم و فقط از شوق گریه میکردم!!! قبلا هم گفته بودم.. او ذهن خوانی بلد بود!! چشمانش برقی عاشقانه زد و گفت: - بریم خونه!!! *** فردای روز بعد دیگه از چیزی نمی‌ترسیدم. اغلب روزهایی که حاج کمیل بهم عشق میداد وحشت و ناامیدی ازم دور میشد. اون شب من هم مثل او مشتاق آغاز زندگی مشترک شدم. بدون اینکه حرف‌ها و حدیث‌ها دلسردم کنه. بقول خودش مهم رضایت پروردگار است و بس. برای مبارزه‌ی جدید با نفسم آماده شدم و هرشب به مسجد میرفتم. آپارتمان جدیدم تنها یک کوچه با مسجد محله‌ی قدیمی فاصله داشت و صوت اذان از داخل گلدسته‌های سبز رنگ مسجد بی‌تابم میکرد. با خودم گفتم یا من روی شایعات رو کم میکنم یا خدا.. و تا اون روز عهد بستم که برای مبارزه با نفسانیاتم و بقول حاج کمیل تهذیب نفسم اراده‌ام سست نشه. و هروقت کم میاوردم پناه میبردم به آغوش حاج کمیل که عطر خدا رو میداد!  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
‍ ‌  بعد از محرم و صفر در شب تاج گذاری حضرت مهدی جشن مختصر و ساده‌ای گرفتیم و با دعای خیر دیگران سر خونه زندگی خودمون رفتیم. فاطمه که دیگه نمیتونم بگم همچون خواهر.. چون واقعا در حقم خواهر بود در تمام این دوران یارو همراهم بود و تمام زحمتم روی دوش او بود شب عروسی، او در حالیکه منو بوسه بارانم میکرد گفت: - خب الوعده وفااا.. با تعجب پرسیدم: - کدوم وعده؟ او چشمکی زد و گفت: - معلومه!! یادت رفته چندماه پیش عهد کردیم هرکی زودتر حاجتش رو گرفت برای برآورده شدن حاجت اون یکی نماز شب بخونه؟؟ گفتم: - آره یادمه!! او گفت: - من تا دیشب به عهدم وفا کردم و خداروشکر حس میکنم تو هم مثل من مسیر زندگیت مشخص شد. او را دوباره در آغوش کشیدم و از ته دلم لبخند زدم. - ممنونم ممنونم دوست خوبم.. آره منم حاجتم رو گرفتم... او پیشونیم رو بوسید و گفت: - از امشب برا خوشبختیتون دعا میکنم. به شرطی که قول بدی تو هم در این شب خاص دعام کنی. با تمام وجودم گفتم: - حتماااا.. از ته دلم.. وقتی با حاج کمیل از مهمان‌ها دل کندیم و سوار رکاب خوشبختیمون شدیم او عاشقانه خندید و گفت: - مبارک باشه رقیه سادااات خانووم.. امیدوارم هرگز از وصلتمون پشیمون نشی.. چه فکرها میکرد او!!! من کی می‌تونستم از بودن با او خسته و پشیمون بشم؟! گفتم: - شما دعای قنوت ما بودی حاج کمیل.. چطور پشیمون بشم؟! إن شاءالله شما پشیمون نشی او همیشه یک جوابی در آستین داشت: با خنده گفت: - فراموش نکن شما نمازت رو به من اقتدا میکردی!! خیره به نیم رخ زیبای او از اعماق قلبم خندیدم. او هم می‌خندید.. مثل همیشه!! ریز و شیرین!!  به خانه رفتیم. خانه‌ای که از در و دیوارهای اون عشق و انسانیت می‌بارید. وقتی وارد اتاق خواب شدم. چشمم افتاد به عکس روی پاتختی.. یادم اومد چندوقت پیش که برای چیدن وسایلم اومده بودم روی همین پاتختی‌ها عکس الهام و حاج کمیل گذاشته شده بود. مرضیه خانوم عکس رو برداشتن و گفتن ببخشید یادم رفته بود اینو بردارم.. عکس رو ازش گرفتم و گفتم: - نه برش ندارید مرضیه خانووم.. دوست دارم تا وقتی من هستم این عکس هم اینجا باشه.. تا یادم بیفته که من قراره جای خالی چه کسی رو پرکنم.. من هرگز به الهام خاتون حسادت نمیکنم.. زیر لب به الهام سلام کردم. - سلام الهام.. من از دعای تو به حاجتم رسیدم.. ولی فکر نکن دست از خوندن تسبیحات برمی‌دارم.. من تا زمانی که زنده‌ام به عهدم وفا میکنم.  تسبیح رو از داخل کشو برداشتم و با چشم اشکبار نگاهش کردم. بی‌اختیار یاد خوابم افتادم.. یاد اون لحظه که الهام تسبیح رو دستم داد و گفت برام دعا میکنه اگر براش تسبیحات بفرستم.. به دنبال اون خواب لحظه‌ی پاره شدن تسبیح به خاطرم اومد و گم شدن یک دانه از اون.. همه‌ی اتفاقات رو کنار هم چیدم و یقین داشتم که هیچ اتفاقی بی‌حکمت نبود.!! روزی که با حاج کمیل آپارتمان سابقم رو تخلیه می‌کردم او صدام کرد. به سمتش رفتم و او دانه‌ی تسبیح رو نشونم داد. با خوشحالی به طرف دستش خیز برداشتم ولی او دستش رو کنار کشید.. - خودم پیداش کردم برای خودمه... با خنده گفتم: - تسبیح ناقص میشه.. این یک دونه مهره به چه دردتون میخوره؟؟ گفت: - نود و نه تا از اون دونه‌ها ها برای شماست. این یه دونه برای من باشه. من مونده بودم که چی بگم!! خندیدم و گفتم قبول!! او دانه‌ی تسبیح رو بوسید و در حالیکه داخل جیب پیراهنش می‌گذاشت گفت: آخیییش.. همین یه دونه‌ش هم حالم رو خوب میکنه!   من به احساس او نسبت به الهام اون هم بعد از گذشت این سالها غبطه می‌خوردم. احساس حاج کمیل به این زن یک نوع دیگه بود. فکر میکنم نوع احساس او به الهام از جنس احساس من به خودش بود.. یک احساس مقدس و نورانی!! - به چی نگاه می‌کنید رقیه سادات خانوم؟! صدای حاج کمیل از افکارم بیرونم آورد.  او کنار من روی تخت نشسته بود و به قاب عکس روی دستانم نگاه میکرد. اشکم رو پاک کردم و با لبخندی گفتم: - معلوم نیست؟!! گفت: - چرا معلومه!! عکسش ناراحتتون میکنه؟ یا باهاش خلوت کرده بودین؟ صورت الهام رو نوازش کردم و گفتم: - یک خلوت خالص و دوستانه.. الهام رو ندیدم ولی احساس میکنم صد ساله می‌شناسمش. او آهی سر داد و روی تخت دراز کشید! با حسرت نجوا کرد: - الهام خاتون حتی بعد از رفتنش هم فراموشم نکرد. همیشه دلواپس منه. خدا رو شاکرم بخاطر همون چندسالی که هم نفسش بودم. او هدیه‌ی خدا بود به من گنهکار.. در دلم گفتم: و شما حاج کمیل مهدوی، شما هم هدیه‌ی خدا به من هستی! عجب خدای عادل و کریمی داریم. دنیای من و حاج کمیل روز به روز رنگین‌تر و زیباتر میشد. هر یک روزی که با او زندگی میکردم از ایشون درس‌ها و پندها می‌آموختم. بارها با رفتارات نسنجیده، ایشون رو مورد اذیت قرار دادم ولی او همیشه با صبر و بردباری شرمنده‌ام میکرد. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
‍ ‌  زمستان زیبا و عاشقانه‌ی اون سال پایان گرفت و بهار تقویم به بهار زندگی مشترکمون اضافه شد. اما رفتارهای زشت و قضاوت‌های عده‌ای واقعا آزاردهنده بود. من از حاج کمیل یاد گرفتم چگونه ساکت بمونم ولی از خدا می‌خواستم که به زودی حقیقت آشکار بشه حاج کمیل بر عکس من، می‌گفت: - حقیقت روشنه! نه شما در تمام عمرتون حرکتی که منافی عفت باشه انجام دادید نه بنده خلاف شرع کردم. پس به راهتون ادامه بدید و دنبال اثبات خودتون به دیگران نباشید. عزت و آبرو دست خداست. هر زمان بخواد میده هر وقت هم صلاح دونست میگیره. خیلی زمان برد تا به عمق کلمات او پی بردم و تونستم در زندگیم بکار ببرم. و البته راست هم می‌گفت: - چند وقت بعد مسجد دوباره شوروحال سابق رو گرفت! جوانان زیادی بخاطر اخلاق و منش خوب حاج کمیل جذب مسجد و بسیج شده بودن. من و فاطمه همچنان مسئول پایگاه بودیم و تغییرات اساسی در مسجد و نیروهاش ایجاد کردیم. کار ما جذب حداکثری جوان‌ها بود اون هم از هر قشر و هر نوع نگرشی.. و با خود اونها اتاق فکر می‌ذاشتیم.. حرف‌هاشون رو می‌شنیدیم.. درد و دل‌هاشون رو گوش می‌کردیم بدون اینکه قضاوتشون کنیم یا مستقیم به مخالفتشون برخیزیم. و با همون عده به جنوب رفتیم.. چه سفری بود این سفر! اینبار این سفر فقط و فقط به عشق شهدا بود و بس.. تمام مسیر گریه میکردم و یاد خاطراتم افتادم. من اینبار تازه نخل‌های بی‌سر رو دیدم!! تازه فهمیدم هویزه کجاست؟! اولین بار بود که در دهلاویه نحوه‌ی شهادت دکتر چمران رو شنیدم.. و وقتی رسیدیم طلاییه.. آه خدای من طلاییه.. جایگاه پر کشیدن مردی به نام شهید ابراهیم همت.. همونکه تنها با یک قرار ساده از طریق عکسش سرموعد حاجتم رو داد و من الان با یک مرد مؤمن و آسمانی به جایگاه صعود او نظاره میکردم. اینها چه کسانی بودند؟ مقام و منزلت اونها نزد خدا چقدر بالاست که دست رد به سينه‌ی هیچ کسی نمی‌زنند؟!  حتی به سینه‌ی من که باورشون نداشتم و در گناه غوطه‌ور بودم. گوشه‌ای خلوت اختیار کردم و روی خاک‌ها نشستم.  من حضور تک تک اونها رو کنار خودم احساس میکردم. با اشک شوق خطاب به حاج همت گفتم: - حاجی دمتون گرم.. خداییش اون وقتی که با عکستون درد دل میکردم خواب امروز رو هم نمی‌دیدم که حاجتم به این قشنگي و کاملی برآورده بشه. منم میخوام به عهدم وفا کنم. تلفنم رو از کیفم در آوردم و به حاج کمیل زنگ زدم. - حاج کمیل بی‌زحمت شیرینی‌ها رو پخش کنید. او با خنده پرسید: - کجا باز غیبتون زد سادات خانوم؟! زیاد تو گرما نمونید. مثل پارسال کار دستمون میدید.. اشکم رو پاک کردم و با لبخند گفتم: - چه اشکالی داره در عوض باز هم من و فاطمه با شما راهی همون رستوران خاطره انگیز میشیم.  او همچنان می‌خندید. گفت: - شما قول بدید بیمار نشید بنده حتما شما رو یکبار دیگه به اون رستوران میبرم. ناگهان یاد اون روز افتادم. پرسیدم: - حاج کمیل؟؟!؟ میتونم یه سوال بپرسم؟  پرسید: - الان؟؟! پشت تلفن؟؟ گفتم: - بله..الان و همینجا میخوام جوابش رو بدونم گفت: - جانم بپرس گفتم: - حاج کمیل یادتونه اونروز تو رستوران من ازتون تشکر کردم شما نگاهتون به نگاهم گره خورد.. او بلند بلند خندید.. در میان خنده گفت: - دختر زیارتت رو بخون.. چیکار داری به اون روز؟! از خنده‌ش خنده‌م گرفت! با اصرار و التماس گفتم: - حاج کمیل تو رو خدا بهم بگید.. او خنده‌ش قطع شد و در حالیکه نفسش رو بیرون میداد گفت: - خب همه ی دردسر ما از همون روز شروع شد.. البته نه اون دردسری که شما فکر میکنی.. من فقط چشم‌هاتون برام آشنا اومد.. وسوسه شدم بیشتر نگاهتون کنم تا یادم بیفته این چشم‌ها رو قبلا کجا دیدم. ولی سریع به خودم تشر زدم خجالت بکش مرد.. باقیش رو خودم می‌دونستم. از یادآوری اون خاطرات به شوق آمدم. اونروز من از این اتفاق‌ها ناراحت و افسرده بودم ولی الان بعد از یکسال تازه شیرینی و حلاوتش رو درک میکنم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- در مکتب امام حسین علیه‌السلام و بانو زینب سلام‌الله‌علیها عاشق شهادت می‌شویم و در این راستا جز زیبایی نمی‌بینیم... :)) @patogh_targoll•ترگل
2.99M
🚨📣🚨صــــــوت فـــــوووووری و مهههههم ‌ ❌تا دیــر نشده⏳ با تمام توان‌تون منتشر کنید
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)