هدایت شده از 🇮🇷_منجی یاران_🇮🇷
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجازه ندارید اسرائیل را لعن کنید!!!
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
🔸 دریافت نسخه با کیفیت
@monjiyaran313
2.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥بلاگر کانادایی در واکنش به عملیات وعده صادق دو علیه رژیم صهیونیستی:
💥هرگز باورم نمیشد این جملات روزی از دهانم خارج شود اما من به ایران افتخار میکنم!
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهوچهارم
روی شانهی نسیم زدم و گفتم:
- اینها تو رفاقت ملاک نیست. هرچند که فاطمه از این مثالهات مستثنی هم نیست.
او خندید:
- واقعا خیلی کج سلیقهای!! فاطمه خوشگله؟؟بابا ولمون کن عینهو شیربرنج میمونه با اون دماغ درازش..
دیگه واقعا داشت از حد فراتر میرفت.
اخم کردم:
- لطفا غیبت نکن.. اگه اومدی مسجد پس سعی کن آدابش رو رعایت کنی..
او بجای خجالت دوباره خندید.
مادرشوهرم از بین دخترهاش نگاهم کرد.
پرسید:
- رقیه سادات جان ایشون رو معرفی نمیکنی؟
وااای این یعنی ته بدبیاری!
با من من گفتم:
- ایشون یکی از بچههای جدید مسجده..
راضیه خانوم پرسید:
- ظاهراً از قبل آشناییتی هم با هم داشتید. درسته؟
من که شرم داشتم از اعترافش ولی نسیم با افتخار و آب و تاب گفت:
- بله ما با هم دوستای دانشگاهی بودیم. چندساله باهم رفیقیم.
من بدنم خیس عرق شد.
به نسیم خانوادهی حاج کمیل رو معرفی کردم.
او که فکر نمیکرد اونها با من نسبتی داشته باشند رنگ و روش تغییر کرد و یواشکی بهم گفت:
- واقعا که.. پس چرا زودتر بهم نگفتی انقدر چرت و پرت نگم؟!
اتفاقی که نباید میافتاد افتاد..
شاید حتی نسیم ته دلش از این جریان خشنود بود.
مادرشوهرم خطاب به من گفتند:
- ایشون شوخ هستند؟
من که دست و پام رو گم کرده بودم گفتم:
- بله خیلی..یه وقت حرفهاشو جدی نگیرید.. ایشون مدلش اینطوریه..
او موشکافانه به تمام زوایای صورت نسیم دقت کرد و بعد با لحن معنی داری گفت:
- بله کاملا پیداست..
ای لعنت بهت نسیم که بخاطرت من تو این شرایط بارداری باید متحمل چنین فشارها و اضطرابهایی بشم.
راضیه خانوم کنار گوشم گفت:
- خیلی با خودت فرق داره..
زل زدم به چشمش!
طبق معمول لبخند همیشگیش رو نثارم کرد. اینبار دست سردم رو بین دو دستان گرم و مهربونش گذاشت و با مهربانی نوازشش کرد.
از مهربانی او چشمهام پر از اشک شد.
با اخم و تعجب نگام کرد.
دستم رو مقابل لبهاش برد و در مقابل چشم نسیم بوسید..
خیلی خجالت کشیدم. من نمیدونستم چنین قصدی دارن وگرنه هرگز اجازه نمیدادم دستم رو ببوسند!
با شرمندگی گفتم این چه کاری بود کردید راضیه خانوم؟
او شانههام رو فشرد و با افتخار گفت:
- دست ساداته.. اونم چه ساداتی.. پاک، زیبا، مهربون..
سرم رو که چرخوندم سمت نسیم، با چشمانی قرمز و صورتی سرخ نگامون میکرد. نمیدونم سرخی چشمهاش از حسرت و احساسات بود یا آتش حسادت در چشمهاش زبانه میکشید؟
شاید هم من بیجهت نگران بودم و بخاطر بدبینیم به او تمام حرکتها و رفتارهاش منفی بنظرم میرسید.
مراسم آغاز شد.
نسیم بعد از معرفی خانوادهی همسرم کلامی حرف نزد و چهار زانو نشسته بود و دست راستش رو زیر چونه گذاشته بود، با دست دیگرش مهرش رو بازی میداد!
خیلی دلم میخواست بدونم به چه چیزی فکر میکنه..
هرازگاهی دست آزادش رو، کنار چشمش میبرد و من حس میکردم داره آروم آروم گریه میکنه.
دلم براش سوخت.
نسیم با همهی بدیها و غیر قابل تحمل بودنش شخصیت ترحم انگیزی داشت.
مطمئن بودم که او از ته قلبش دوست داره خوب باشه مثل همهی آدمها ولی این عادت بد دردیه!! او عادت کرده بود به بد بودن!
روضه که شروع شد هق هق نسیم جون گرفت. بلند بلند گریه میکرد و داد میزد. ماااامان مااامان خدایا مامانم رو ازم نگیرررر..
خدا جون غلط کردم..
در تمام مسجد صدای هق هق و نالهی او پیچیده بود. راضیه خانوم کنار گوشم پرسید:
- مادرشون مریضند؟
من که از گریههای جگرسوز نسیم گریهم گرفته بود گفتم بله.. دکترها جوابش کردن
راضیه خانوم چهرهاش درهم رفت. زمزمه کرد:
- اللهم اشفع کل مریض..
نسیم رو از پشت بغل کردم و آهسته زیر گوشش گفتم:
- این خانوم دست رد به سینهی کسی نمیزنه.. از حضرت بخواه برای شفای مادرت دعا کنه..
او با هق هق گفت:
- نهههه اون به حرف من گوش نمیده.. تو بخواه.. من صدام بالا نمیره.. عسللللل عسللل خدا و دارو دستهش از من متنفرن..
با هر کلمهش جگرم کباب میشد..
محکم بغلش کردم و شانه به شانهی هم گریه کردیم. من آهسته، او با صدای بلند..
گفتم:
- اگه اینجایی حتما دعوت شدی.. هرکسی بیدعوت نمیتونه بیاد.. خودشون بهت نظر کردن.. فکر نکن بیخودی اینجایی!
حالا من شده بودم فاطمه برای رقیه ساداتی که اسمش نسیم بود!!! عجب دنیاییه!!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهوپنجم
نسیم با التماس دستم رو گرفت و عین بچهها نالید:
- تو رو خدااا، تو رو خدا واسه مامانم دعا کن. دعا کن نمیره.. خدا تو رو دوست داره.. دعای تو رو قبول میکنه اما دعای منو نه.. ببین چه زندگی بهت داده؟؟ ببین چقدر بهت عزت و آبرو داده؟
ای وای بر من..!! او داشت با این زبون گرفتنهای تلخ و سوزناکش آبروی منو نشونه میگرفت دستم رو مقابل دهانش گرفتم و گفتم:
- این حرفو نزن.. خدا همه رو دوست داره..
و ازش فاصله گرفتم تا دوباره حرفی نسنجیده نزنه!
سرم رو زیر چادرم بردم و برای نسیم و مادرش دعا کردم.
دعا برای یک نفر دیگه یادم رفته بود.. دستم رو رو روی شکمم گذاشتم و برای جنینم آرزوی سلامتی کردم.. از خدا خواستم اولادم رو زهرا منش و علی وار بار بیاره. تا من روزی مثل مادر نسیم از نااهلی فرزندم مریض نشم..
چقدر روح من و حاج کمیل به هم متصل بود!
او هم با صدای بلند دعا کرد خدا به همهی بی اولادها اولاد صالح هدیه بده..
مراسم تموم شد.. نسیم با دو تا چشم پف کرده و سیاه همون جایی که نشسته بود کز کرده و زانوی غم بغل گرفته بود.
مادرشوهرم صداش کرد.
نسیم کنارش نشست.
- بله حاج خانووم؟
مادرشوهرم از کیفش دستمال درآورد و پنهانی چیز دیگری هم کف دستش گذاشت!
بنظرم رسید حتما یک شکلات دعاخونده یا چیزی مشابه همین بهش داده تا به مادرش بده برای شفا بخوره. مادرشوهرم همیشه در کیفش همچین چیزهایی داشت.
آهسته در گوش نسیم حرفی زد و نسیم با دستمال سیاهیهای چشمش رو پاک کرد.
یاد اولین شب مسجد اومدن خودم افتادم که شکل و قیافهای شبیه او داشتم و به دنبالش رفتار خوب فاطمه به خاطرم اومد.
راستی فاطمه! پس چرا هنوز نیومده بود.
تلفن همراهم رو در آوردم و شمارهش رو گرفتم.
چشمم به مادرشوهرم و نسیم بود که با هم پچپچ میکردند.
چند بوق که خورد فاطمه گوشی رو برداشت.
- سلام! پس چرا نیومدی فاطمه جان؟!
او با حالی خراب گفت:
- قسمت نبود خواهر.. الان بیمارستانم واسه کلیهم.. این سنگه دفع نشده هنوز داره اذیتم میکنه.
من با نگرانی اطلاعات بیمارستان رو ازش خواستم ولی او نگفت کجاست تا زحمتم نده.
چون نمیتونست حرف بزنه سریع قطع کردم.
نسیم کنارم نشست و با غمگینی نگاهم کرد.
با مهربونی بهش خندیدم.
- قبول باشه ازت نسیم جان.. إن شاءالله حاجتت روا..
او دوباره چشمش خیس شد و با بغض نگام میکرد..
دوباره حسرت یک چیز دیگهمو خورد:
- خوش بحالت!! چه خانوادهی شوهر خوبی داری!
خوش به حالت گفتنهاش واقعا آزاردهنده بود.
حرف رو عوض کردم و گفتم:
- دیگه ناراحت نباش. إن شاءالله همین امشب بی بی شفای مادرتو از خدا میگیره!
پوزخندی زد و آه کشید:
- ایشالله!
بعد هم کمی مکث گفت:
- فکر میکردم واقعا گوشی نداری بخاطر همون امواجی که میگفتی!!
خدای من چطور حواسم نبود!!
با من من گفتم:
- من که نگفتم ندارم گفتم همرام نیست امشبم اتفاقی همراهمه..
او دوباره پوزخندی زد و با دلخوری گفت:
- مؤمن واقعی دروغ نمیگه.. راست و حسینیش بگو دلم نمیخواد شمارمو داشته باشی و خلاص! دیگه چرا خودتو اذیت میکنی؟
سرم رو پایین انداختم. حرفی برای گفتن نداشتم.
او که سکوتم رو دید آه بلندی کشید و گفت:
- دلم نمیخواد با حضورم اذیتت کنم.. میدونم دیگه تریپ من با تو جور درنمیاد. چیکار کنم که من خاک بر سر تنهام و جز تو یه دوست درست و حسابی ندارم ولی اشکال نداره.. اگه قرار باشه با بودن من کنار خودت احساس بدی داشته باشی برای همیشه قید رفاقتمونو میزنم.
تو بد شرایطی گرفتار شده بودم.. از یک طرف تمایل نداشتم او شمارهی تلفنم رو داشته باشه و از طرف دیگه انقدر معصومانه و مظلومانه این حرفها رو میزد که دلم نمیومد دلش رو تو این شرایط بشکونم.
گفتم:
- این چه حرفیه نسیم؟! من با بعضی رفتاریهای تو مشکل دارم نه با خودت. آره! اولش از دیدنت جا خوردم. چون فکر میکردم اومدی دوباره به من یه آسیبی برسونی ولی اشتباه میکردم..
او سرش رو با تأسف تکون داد:
- حق داری.. من اونقدر بچه بازی و لجبازی باهات کردم که دیگه سخته بهم اعتماد کنی..
با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
تصمیمگیری در اون لحظات مثل جون دادن وسط جوونی بود.
در یک لحظه تصمیم گرفتم یکبار دیگه بهش اعتماد کنم!
شمارهی همراهم رو روی یک کاغذ نوشتم و بهش دادم.
او با اکراه از دستم گرفت و گفت:
- مطمئنی دوست داری شمارتو داشته باشم؟!
این سوالش مطمئنترم کرد.
آهسته گفتم:
- آره ولی قول بده به هیچ کسی شمارهمو ندی.. مخصوصا مسعود
او حالت چهرهش تغییر کرد.
صورتش برافروخته شد و تو چشمهاش اشک جمع شد.
سرش رو انداخت پایین و با ناخنهای بلند و براقش کاغذ توی دستش رو خط کشید.
حدس زدم حتما با مسعود به هم زده!
این هم به نفع من بود هم به نفع خودش!
شاید او بدون مسعود شانس خوب شدنش بیشتر میشد.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهوششم
داشتیم از مسجد بیرون میرفتیم که با مهربونی بهش گفتم:
- نسیم جون از این به بعد سعی کن مسجد بدون آرایش بیای. الانم صورتت سیاهه بیا بریم وضوخونه بشورش.
داخل وضوخونه رفتیم.
داشت صورتش رو میشست که پرسید:
- نفهمیدی فاطمه چرا نیومد؟
گفتم:
- مریض شده.
آه کشید:
- خدا شفاش بده..
بیمقدمه پرسید:
- دیگه از کامران خبر نداری؟
جا خوردم!!
با من من گفتم:
- نههه!! من به کامران چیکار دارم؟
از داخل آینه نگاهم کرد.
- خب هرچی باشه یه روزی رفیق بودید.. قرار بود ازدواج کنید..
به طرفش رفتم و از ترس آبروم آهسته گفتم:
- هیس! انقدر بلند راجع به گذشته حرف نزن. بعدشم کی گفته ما قرار بوده با هم ازدواج کنیم؟! این تصمیمی بود که اون گرفته بود نه من!
او هم آهسته گفت:
- ببخشید باید رو خودم کار کنم یک کم متین و آروم حرف بزنم.
بعد گفت:
- خوش به حالت واقعا!! نمیدونم چی داشتی که انقدر پسرها و جنتلمنها دنبالت بودن! هی هر دقیقه میگفتی بدبختی ولی اتفاقا خوشبختتر و خوش شانستر از من یکی بودی.. به هرچی اراده کردی رسیدی.. هرچی بچه پولدار بود دنبال تو میومد.. در حالیکه..
حرفش رو خورد و سرش رو پایین انداخت..
حدس اینکه ادامهی جملهش چی بوده زیاد سخت نبود.. چون بارها با حرص و حسد بهم گفته بود.. شاید مهمترین علت بدجنسی نسیم حسادت و بخل بیش از حدش بود.
لبخندی زدم و گفتم:
- درحالیکه من نه به زیبایی تو بودم نه به خوش تیپیت؟! من بیکس و کار بودم و تو..
دستش رو جلوی دهانم گذاشت و با شرمندگی گفت:
- نگو دیگه.. ببخشید..
زل زدم تو چشمش و با تمام وجودم گفتم:
- نسیم اینی که میخوام بهت بگم شعار نیس ولی به خدا خوشبختی و شانس به این چیزهایی که تو میگی نیست.. ناراحت نشو ولی مشکل بزرگ تو اینه که همیشه داشتههای خودتو میزاری کنار داشتههای دیگرونو میبینی و میخوای.. تا وقتی که همش حسرت داشتن خوشبختی ظاهری آدمهای دورو برت رو بخوری احساس خوشبختی نمیکنی..
او لبش رو با ناراحتی گزید.
میدونستم که از حرفهام خوشش نیومد.
ولی به قول پدرشوهرم بعضی وقتا لازمه بهت بربخوره تا تغییر کنی!!
خیلی دیرم شده بود. چادرش رو که بهم سپرده بود دستش دادم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:
- ببخشید باید برم.. الان حاج آقا نگران میشن..
او سریع چادرش رو سر کرد و گفت:
- منم دارم میام..
دوست نداشتم پدرشوهرم و حاج کمیل اونو ببینند ولی ظاهراً چارهای نبود.
او برخلاف تصورم کنار درب آقایون نیومد و به محض پوشیدن کفشهاش باهام خداحافظی کرد.
نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم.
اون شب دوباره به فاطمه زنگ زدم. حالش بهتر بود و داشت استراحت میکرد. سر میز شام اتفاقات داخل مسجد رو واسه حاج کمیل تعریف کردم.
او در سکوت به حرفهام گوش میکرد و چیزی نمیگفت.
من از سکوت او میترسیدم.
پرسیدم:
- چیزی نمیخواین بگین؟؟!
او نگاه معنی داری کرد و گفت:
- رقیه سادات جان.. شما چرا ملاقات مادر ایشون نمیری؟!
من که منظورش رو از سوالش درک نمیکردم گفتم:
- خببب به نظرتون لازمه برم؟
حاج کمیل یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت:
- هم لازمه ملاقاتشون برید و هم اینکه لازمه بیشتر از احوالات این دوستتون در این چند ماه باخبر بشید. شاید در تصمیم گیری کمکتون کنه.
حس میکردم حاج کمیل از دادن این پیشنهاد دلیل خاصی داره.
چشمم رو ریز کردم و به او که داشت خیره به چشمهای من آب میخورد نگاه کردم.
پرسیدم:
- چرا منظورتونو واضحتر نمیگید؟!
او از پشت میز بلند شد و با لبخند گفت:
- منظورم واضحه! شما خیلی دانا هستید. قطعا با کمی دقت منظور و مقصود من رو درک میکنید.
ظرفها رو از روی میز جمع کرد و به سمت آشپزخونه رفت که بلند گفتم:
- چشم حاج کمیل! اگر اجازه بدید من فردا به عیادت مادرش میرم.
او از آشپزخونه گفت:احسنت به شما خانوم باهوش و دوست داشتنی من!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
9.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ خطبههای اتمام حجت از دهۀ ۶۰ تا امروز
🔹 آیتالله خامنهای در نماز جمعه سال ۶۳: هفتهای که گذشت هفته مقابلهبهمثل بود و همه دیدند که مشت را با مشت محکمتری پاسخ میدهیم.✌️
•@patogh_targoll•ترگل
14.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واجب بودن حمایت از #لبنان، ما چه کنیم؟
✅ تو هم میتونی سرباز اسلام باشی
🔸 اگر میخواهید به جبههی مقاومت کمک کنید، این کارها رو انجام بدهید👆
🎙حجتالاسلامراجی
#وعده_صادق
•@patogh_targoll•ترگل
2.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ یک دقیقه وقت بزار و این ویدیو رو ببین تا متوجه بشی چرا صهیونیسم دشمن کل بشریت هست نه فقط مسلمانان و ایرانی ها و...
آنچه باید بدانیم 👌🤓😎
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپنجاهوهفتم
روز بعد زنگ زدم به نسیم.
او با شنیدن صدام خیلی خوشحال شد.
گفتم:
- امروز میخوام بیام ملاقات مادرت. او من من کرد و گفت امروز نمیشه. تحت مراقبتهای ویژهست ملاقات نداره..
پرسیدم:
- تو که دیشب گفتی خونتونه؟
گفت:
- آره خوب دیشب خونمون بود. نصفه شبی حالش بد شد بردمش بیمارستان. الانم حالش خوب نیس. من الان تو بیمارستان نشستم تا اگه خبری شد بفهمم.
راست میگفت. صدای پیجر از پشت خط به گوشم رسید.
گفتم:
- میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟'
تشکر کرد و گفت:
- نه فقط برا مادرم دعا کن..
چند روزی گذشت و نسیم با من تلفنی در ارتباط بود.
او بیشتر اوقات پشت تلفن گریه میکرد و از ترس و تنهاییش میگفت و من تمام سعیم رو میکردم آرومش کنم.
شبها برای مادرش نماز میخوندم و از خدا براش طلب سلامتی میکردم.
در این مدت به ملاقات فاطمه هم رفتم.
او در این سالها زجر زیادی رو از بابت کلیهی سنگ سازش میکشید ولی همیشه در اوج درد میخندید و میخندوند!! من واقعا از این همه صبر و ایمان در شگفت بودم!
چند روزی بود که حاج کمیل دیر به خونه برمیگشت و یک راست برای اقامهی نماز مغرب به مسجد میرفت. او در این مدت خیلی کم حرف و مرموز به نظر میرسید.
چندبار از او پرسیدم علت چیه ولی او دستش رو روی گونهم میگذاشت و با لبخند گرم و دوست داشتنیش میگفت:
- یک مقدار کارهای عقب افتادهی شخصی دارم. منو ببخشید اگر کم به شما رسیدگی میکنم.
نمیدونم چرا بیجهت دلم شور میزد. فاطمه میگفت بخاطر دوران بارداریه.
دلیلش هرچی بود حالم خوب نبود.. شبها کابوس میدیدم و روزها بیقرار بودم.
یک شب در خواب، دیدم که یک نوزاد در آغوشمه و بهش شیر میدم. میدونستم که این نوزاد همون کودکیه که انتظارش رو میکشیدم. او با نگاه کودکانهش به من نگاه میکرد و شیر میخورد. ناگهان دیدم صورتش کبود شد و چیزی شبیه قیر بالا میاره.. از شدت ترس او رو از خودم جدا کردم و بلند بلند جیغ کشیدم.
به سینهم نگاه کردم.. به جای شیر سفید از سینههام مایع سیاه رنگ بدبویی ترشح میشد..
انقدر در خواب جیغ کشیدم تا بالاخره بیدار شدم.
حاج کمیل با پریشانی کنارم نشسته بود و صدام میکرد.
تشنه بودم.
گفتم:
- آب..
چند دقیقهی بعد با آب کنارم نشست. آب را تا ته سر کشیدم و سرم رو روی سینهش گذاشتم.
نفسهای نامرتبم کم کم زیر دست نوازشهای او سامان گرفت.
گفتم:
- چیکار کنم حاج کمیل؟ چیکار کنم از دست این کابوسها نجات پیدا کنم؟! همش خواب مردن بچهمونو میبینم..
گریه کردم:
- میترسم کمیل جان.. میترسم.
ناگهان او دست از نوازش موهام برداشت.
من که قلبم آروم گرفته بود و مرتب میزد پس این صدای ناهماهنگ قلب چه کسی بود که میشنیدم؟
دقت کردم. قلب حاج کمیل بود که ناآروم به دیوارهی سینهش میکوبید.
سرم رو از روی سینهش برداشتم و نگاهش کردم.
چشمهاش پایین بود و شونههاش بالا و پایین میرفت..
دستم رو مثل خودش روی صورتش گذاشتم و نگاهش کردم.
مجبور شد نگاهم کنه..
آب دهانش رو قورت داد و خندید.. تلختر از تلخ.. غمناکتر از غمگین!!
پرسیدم:
- چی شد حاج کمیل؟؟
او چشمهاش رو آهسته باز و بسته کرد و با همون لبخند، دروغ گفت:
- هیچی!! فقط ناراحت شمام.. دوست ندارم اذیت شید.. حتی در خواب.
و بعد غلتی زد و پشت به من روی بالش خوابید.
گفتم:
- شما از من یه چیزی رو پنهون میکنید درسته؟
مکث کرد..
دوباره پرسیدم:
- میدونم اهل دروغ نیستید. پس بهم راستش رو بگید..
هنوز پشتش به من بود.
گفت:
- آره..
آب دهانم رو قورت دادم!
پرسیدم:
- چی؟!
جواب داد:
- وقتی پنهونش میکنم یعنی گفتنی نیست. شما هم نپرس.
با دلخوری گفتم:
- همین؟!!! یعنی من به عنوان شریکتون حق ندارم بدونم؟
او چرخید سمتم. نفسهاش بلندتر شد.
- مربوط به شما نمیشه وگرنه حتما میگفتم. تو رو به جدت قسم نپرس رقیه سادات خانوم. فقط با اون دل پاک و عزیزت برام دعا کن.
بیشتر ترسیدم.
پرسیدم:
- دعا کنم که چی؟؟
نشست و زانوهاش رو بغل گرفت:
- دعا کن نترسم.. دعا کن منم اهلی شم..
این عجیبترین دعایی بود که او میخواست در حقش کنم. حاج کمیل من یک مرد پاک و اهل و شجاع بود. او از چی میترسید؟
پرسیدم:
- شما و ترس؟! از چی میترسید حاج کمیل؟
از بین زانوهاش گفت:
- از خودم..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل