eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
153 دنبال‌کننده
957 عکس
623 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
📍نشست بر خط 📎با موضوع : نقش و جایگاه زنان در تشکیل امت واحده،لزوم و اهمیت امت واحده 🎤سخنران:آقای عباس سلیمان زاده(کارشناس مسائل سیاسی ) 📆 زمان: پنجشنبه ۱۹ مهرماه ساعت ۱۱صبح ▶️ پخش از کانال طنین یاس در بستر روبیکا 👇 https://rubika.ir/tanineyas ♦️به کانال طنین خاوران بپیوندید؛ https://eitaa.com/TaninKhavaran
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👀 نگاه اسلام به زن...! 🧕 اسلام می‌خواهدکه‌زنان‌رشدفکری و علمی و اجتماعی وسیاسی‌وبالاتراز همه فضلیتی و معنوی‌شون به حد اعلا برسد. @patogh_targoll•ترگل
التماسش کردم: - برو چادرم رو بیار برم!! او حرفی نزد. گفتم: - نسیم تو رو خدا برو لباسامو بیار برم. میفتم میمیرم خونم میفته گردنتها او باز هم پشت به من زانو بغل نشسته بود. تسبیحم رو دوباره از مچم وا کردم و ذکر گفتم. جز گفتن ذکر کاری از دستم ساخته نبود! نگرانیم از یک چیز بود و اون این بود که او تلفنی با چه کسی هماهنگ میکرد اینجا بیاد؟! مسعود که در اتاق روی تخت افتاده بود!! پس دیگه چه کسی قرار بود به دیدنم بیاد؟ شاید سحر.. شاید هم کامران!! با اضطراب پرسیدم: - نسیم  اونی که قراره بیاد اینجا کیه؟ چرا جوابم رو نمی‌داد. داشتم دیوونه میشدم. روی زانوهام راه رفتم و خودم رو بهش رسوندم. زیر شکمم درد میکرد. خدایا بچه‌مو به خودت می‌سپارم. این بچه امانته. منو شرمنده‌ی حاج کمیل نکن.  شونه‌ش رو تکون دادم. - نسیم؟!! نسیم.. تو رو خدا تو رو به هرکی می‌پرستی چادر و روسریمو بده برم.  بالاخره زبون وا کرد. مثل کسی که با خودش حرف میزنه یا هزیون بگه! - الان میرسن!  گفتم: - کیا؟؟ نسیم کیا میخوان بیان اینجا. گفت: - به زودی میفهمی.. فقط از یک چیز حسرت میخورم.. که نقشه‌م اونطوری که دلم می‌خواست پیش نرفت.. با وحشت و اضطراب چشم به صورتی دوخته بودم که مثل یک جنازه به یک نقطه خیره بود. ادامه داد: - گفتم که.. تو واقعا خوش شانسی.. قرار نبود باهات درگیر شم، قرار نبود حالتت عادی باشه.. اگه اون شربتو خورده بودی نقشه‌م عالی پیش می‌رفت. تو هم مثل من آواره می‌شدی و اون آخونده ولت میکرد تو همون آشغالدونی قبلی.. آب دهانم رو قورت دادم! گفتم: - اون هیچ وقت منو ول نمیکنه! می‌خواستی با اون شربت منو بکشی؟ بلند بلند خندید. از ترس بدنم تکانی خورد. گفت: - احمق.. فکر کردی فیلمه که بکشمت؟؟! نه قرار بود مست شی.. با تعجب تکرار کردم: - مست شم؟ مست شم که چی؟؟ او انگار دوباره جون گرفت. دور اتاق چرخید و گفت: - تا خودشون به چشم ببینند که عسل خانوم تغییر نکرده! فقط گولشون زده. با تمسخر خندیدم. گفتم: - واقعا نسیم تو یک احمقی!! فکر کردی حاج کمیل باور میکنه حرف‌هاتو؟ او با اطوار در کلمات گفت: - اشتباه نکن قرار نیست بشنوه قراره ببینه.. وجودم پر از اضطراب شد. نگاهی به درو دیوار خونه کردم. لابد او قصد داشت فیلم بگیره از من و به حاج کمیل نشون بده. ولی اینکار احمقانه بود چون حاج کمیل می‌فهمید که من هیچ خطایی نکردم! پرسیدم: - چطوری؟؟ او خنده‌ی کوتاه و حرص در بیاری کرد و گفت: - وقتی بیاد اینجا رو ببینه در چه حالیه اون وقت چهره هر دوتون دیدنیه. البته الان یک کم تأثیرش کمتره چون مست نیستی!! ولی من هرکاری میکنم تا بدبخت شی.. آبرو تو میبرم. دلم قرص بود که حاج کمیل حرفهای او را باور نمیکنه و درس درست و حسابی ای به او میده. با پوزخندی گفتم: - واقعا تو موجود رقت انگیزی هستی نسیم. روز به روز داره اون کله‌ی پوکت پوک‌تر میشه! تو فکر کردی با این کارها موفق میشی منو از چشم حاج کمیلم بندازی؟ فکر کردی دنیا مثل فیلم‌های فارسی وانه که همه چیز غیر منطقی و غیر معقولانه پیش بره؟! نه احمق جون! حاج کمیل به من اعتماد داره. اون اولا هیچ وقت رو حساب حرف تو اینجا نمیاد دوما اگر هم بیاد محاله سناریوی مسخره‌ی تو رو باور کنه. بزار بهت بگم آخر این قصه چی میشه. آخر این قصه تو دستگیر میشی و با حقارت تموم داخل زندون میفتی.. او صورتش برافروخته شد ولی خیلی زود خودش رو کنترل کرد با لبخندی تهدید آمیز نگام کرد. - مثل اینکه یادت رفته این من بودم که همیشه نقشه می‌کشیدم و با نقشه‌های من، تو ده سال با خیال راحت تو تهران چرخ زدی و پول به جیب زدی. پس مطمئن باش نقشه‌های من همیشه حساب شده‌ست. و درمورد پیش بینی آخر قصه‌تم باید بگم نگران نباش. من پی همه چیزو به تنم مالیدم. آره شاید به زندون بیفتم ولی وقتی از پشت میله‌ها به این فکر میکنم که زندگیت از هم پاشیده میشه خیالم راحت میشه.  دیگه واقعا خوف به دلم افتاد. اما مراقب بودم او متوجه لرزش صدام نشه.  گفتم: - خب مثلا چه نقشه‌ای کشیدی؟! او روی یکی از مبل‌ها  نشست و خیره به چشم‌هام گفت: - باشه پس بزار بهت بگم تا بفهمی کارم درسته! من درست از بعد از شب عروسی‌تون یک نامه در خونه‌ی پدرشوهرت می‌نداختم. 'که من فلان پسرم. این دختر همه چیز منه. زنمه. بهم برش گردونید.' تا به اون هفته پنج شیش بار نامه انداختم و بهشون هشدار دادم مراقبت باشن. تو داری گولشون میزنی.. تو هنوزم با دوستای گذشته‌ت ارتباط داری. و بعد خودم وارد ماجرا شدم! کاری کردم منو با اون‌ها رو در رو کنی!! ههههه قیافه‌ی پدرشوهرت بعد از دیدن من دیدنی بود. واااای فکر کن الان اینجا ببینتت.. خدا چی میشه.. ضربان قلبم شدت گرفته بود. دست و پاهام آشکارا می‌لرزید. یاد حرف‌های پدرشوهرم افتادم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
یاد دیروز افتادم و جمله‌ی او به حاج کمیل. حالا تازه داشتم معنی حرفها و نگرانی‌هاش رو درک میکردم.  با بهت و ناباوری چشم‌هاش رو که با لذت به حال و روزم می‌خندید نگاه کردم. با لحنی پیروزمندانه گفت: - هااان؟؟ چیشد؟! هنوزم میخوای بگی نمی‌ترسی؟ امروزم یک نامه رسیده دستش. و اینبار با آدرس اینجا!! زنگ آیفون به صدا در اومد. با وحشت از جا پریدم. پرسیدم: - کیه؟؟ او به سمت آیفون رفت و با پوزخندی گفت: - نگران نباش غریبه نیستن آشنان!! با وحشت به سمتش دویدم! - حاج کمیل و پدرشن؟؟ او خنده‌ی عصبی ای کرد.  - نه واسه اومدن اونا زوده. همه چیز حساب شده‌ست. طوری نقشه چیدم که یک تیر و دو نشون بشه. با یک حرکت، هم انتقامم رو از تو می‌گیرم هم از عاملین اصلی فلج شدن مسعود!! از حرف‌هاش سر در نمی‌آوردم! اصلا من چرا از او می‌پرسیدم؟ آیفون که تصویری بود. چشم دوختم به آیفون. چهره‌ای مشخص نبود. فقط ظاهرا پیدا بود که مردند. یقه‌ش رو گرفتم. - بگو اینا کین؟؟ بگو کی هستن نسیم وگرنه خدا شاهده برام هیچی مهم نیست. او خودش هم انگار ترسیده بود. آب دهنش رو قورت داد. - خیلی دیر شده عسل خیلی.. من با تحویل دادن تو به اون‌ها معامله کردم. با حرص و وحشت گردنش رو گرفتم و تکونش دادم: - بهت میگم با کیا؟؟ د حرف بزن بی‌شرف! گفت: - با چندنفر از دوست پسرای قبلیت! همونایی که مسعود رو زدن.. باورم نمیشد.. انگشت‌هام شل شد و از روی گردنش پایین افتاد. گفت: - نگران نباش قبل از اینکه خطر جدی‌ای تهدیدت کنه پدرشوهرت میرسه و اونا گرفتار قانون میشن.. اینطوری شاید از بار گناه خودتم کم شه.. عقب عقب رفتم به سمت در اتاق.. با ناامیدی و بی‌حالی گفتم: - الهی آتیش بگیری نسیم.. چادرم.. چادرمو بهم بده.. گفت: - کلید ندارم.  و با شتاب به طرف در خونه دوید و در رو باز کرد. من با ناامیدی و اضطراب فقط به دو رو برم نگاه میکردم تا شاید پارچه‌ای لچکی چیزی پیدا کنم و روی سرم بندازم. اینجا آخر خط بود اینجا آخر اضطرار بود. من مضطر بودم! دستم از هر امداد و امدادگری کوتاه بود. باید جیغ می‌کشیدم تا شاید همسایه‌ها نجاتم بدن ولی من زبانم به دهانم نمی‌چرخید. مثل کابوس‌هایی که در این مدت می‌دیدم! که هرچه سعی میکردم جیغ بکشم نمی‌تونستم. با زبانی لال در درونم کسی فریاد زد: - یا اماااام زماااااان مضطر عاااااالم  نجاتم بده.. نزار چشم نامحرم به روی ذریه‌ی مادرت بیفته.. نزار دشمن ذریه‌ت دل‌شاد شه. صدای سلام و خوش آمدگویی اونها از پشت در می‌اومد. به سمت مبل دویدم تا بین صندلی‌ها پنهان شم که چشمم افتاد به کیفم و حاجت روا شدم. کیفم رو باز کردم و چادر تا شده و چانه داری که از طریق اون دختر، جدم بهم رسونده بود رو باز کردم و روی سرم انداختم. من که توانی نداشتم.  قسم میخورم دست ملائک چادر سرم کردند. همان لحظه دو مرد مقابلم ایستادند. اما از نسیم خبری نبود. میلاد و حمید با چشم‌هایی کثیف و شیطنت‌بار نگاهم می‌کردند. میلاد گفت: - هی ببین کی اینجاست؟!! نماز می‌خوندی حاج خانوم؟ نکنه مزاحم شدیم؟  حمید که از همون ابتدای دوستی هرزتر و و قیح‌تر بود در جواب میلاد گفت: - من که فکر میکنم این یک لباس جدیده برای سورپرایز کردن ما!! بنظرم بهتر از لباس خوابه؟ مخصوصا اگه.. از وقاحت و بی‌ادبی او تمام بدنم خیس عرق شد. کاش هرکسی اینجا بود جز حمید.. حمید بیمار بود. حیوون بود. بی‌شرم و خدانترس بود. نسیم لباس بیرون پوشیده در حالیکه مسعود رو روی ویلچر حمل میکرد رو کرد به پسرها و گفت: - خب دیگه من دارم میرم.. کلید اون خونه هه رو رد کن بیاد. حمید کلید و کف دستش انداخت و گفت: - ایول خوشم اومد. نمیدونی چقدر دلم عسل می‌خواست. اصلا قندم افتاده.. او همینطوری وقیح و بی‌شرم حرف میزد و من مثل یک بره‌ی بیچاره بین دوتا مبل به دیوار چسبیده بودم و تسبیحم رو فشار می‌دادم. نسیم کجا می‌رفت؟ چطور می‌تونست منو با اینها تنها بزاره؟ با التماس رو به نسیم گفتم: - نسیم کجا داری میری؟؟ ایناااا از من چی میخوان؟ نسیم از خدا بترس.. نسیم اصلا نگاهم نمی‌کرد. رو به اونها با التماس گفت: - قول دادید بهش آسیبی نرسونید. فقط فیلم بگیرید و برید.. حمید کف دستش رو به هم مالید: - آخخح چه فیلمی بشه این فیلم.. خدایا نه.. قرارمون این نبود.. من نمی‌دونستم اعتماد صادقانه‌ی من به بنده‌ت اینقدر برام گرون تموم میشه. من نمی‌دونستم قراره اینقدر بیچاره بشم!! من بد بودم‌. من سزاوار تنبیه بودم حاج کمیل چه گناهی کرده بود؟ گناه این بچه چی بود؟ نسیم ضبط رو روشن کرد و تا آخرین شماره صدا رو زیاد کرد و به سمت در خونه رفت. تازه از خواب بیدار شدم! خون در رگ‌هام غلیان کرد. با صدای بلند جیغ کشیدم کمکککککککککک و به طرف در دویدم قبل از اینکه به در برسم میلاد بازومو گرفت و پرسید: - کجا؟؟؟ شما یک بدهکاری کوچیک به ما داری.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
من بی‌توجه به او با تمام توان التماس نسیم رو صدا زدم: - نسیمممممممم بابات به عزات بشینه نسیمممممم. نسیم منو از دست این گرگها نجاتم بده.. نسیممم بچم.. نسیمممم زنگ بزن پلیس.. تو رو خدا زنگ بزن  ولی نسیم رفت و میلاد در رو قفل کرد. از همون کنار در چیزی بلغور کرد ولی اینقدر صدای ضبط زیاد بود که هیچی نمی‌شنیدم. حمید خواست نزدیکم شه که میلاد دستش رو گرفت و فکر کنم گفت: - فعلا نه! من دیگه امیدی نداشتم! عقب عقب میرفتم  و تمام سلول‌هام خدا رو صدا میزد. زیر لب با بچم حرف میزدم: - نترس مامان نترس. یادت باشه ما تو آغوش خداییم. پس فقط تماشا کن و نترس! گرچه اینها رو به بچم می‌گفتم ولی دروغ چرا؟ صدای شومی در درونم می‌گفت خبری از اون آغوش نیست! دل نبند.. تو دیگه تموم شدی.. دیگه برام مهم نبود که حاج کمیل منو ببینه درموردم چه فکری میکنه! اگر بلایی سرم میومد دیگه زندگی معنی‌ای نداشت.. در ده سال غفلت و تاریکی عفتم رو حفظ کردم حالا اگر بی‌عفت میشدم میمردم. چه با حاج کمیل چه بی او!! خوردم به یک دیوار کوتاه. اوپن آشپزخونه بود! دویدم و از روی جا قاشقی روی ظرفشویی چاقو برداشتم. میلاد کنار اوپن ایستاد!  نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: - خیلی دلم می‌خواست بازم ببینمت! ببینم چه ریختی شدی! اون روزها فک میکردم از من پولدارتری. تریپم بهت نمیخوره! وقتی نسیم گفت هیچی نداشتی تعجب کردم. ایول واقعا بهت. چه خوب ادا بچه مایه‌دارها رو در میاوردی. اون موقع‌ها زبون داشتی یکی اینقدر!! طنازی و دلربایی میکردی. حالمو خراب میکردی. الان دیدنت با این سر و شکل یه کم واسم عجیبه!! واقعا توبه کردی یا از ترس گذشته‌ت پناه بردی به ازدواج؟! حمید مشروب به دست پشت سرش ظاهر شد!  - نه داداش!! من که میگم ازدواجش الکیه. لابد می‌خواسته شوهرشو بتیغه.. و بعد در حالیکه شیشه رو بالا می‌کشید گفت: - اصلا شاید ازدواجشم دروغ باشه چون تا جاییکه من میدونم این خوشش نمی‌اومد شبا با کسی باشه. حرف‌های حمید اونقدر رکیک و زشت بود که برای آخر عمرم بسم بود! این اون گذشته‌ی من بود!! گذشته‌ای که دنبالم اومده بود و می‌خواست بهم بفهمونه حتما نباید جسم خودت رو در اختیار کسی قرار بدی تا بهت انگ بخوره همونقدر که فکر هرزه‌ی مردی رو درگیر خودت کنی انگار که تن فروختی دیگه چه فرقی میکرد چه اتفاقی بیفته؟؟ چشم‌هام رو بستم. خدا اینجا توی این خونه نبود. من از آغوش او سقوط کرده بودم. کی و کجا نمیدونم! ولی اینجا خدا نبود! من بودم و تسبیح الهام و یک بچه‌ی سه ماهه!! از همین حالا خودم رو تصور میکردم که زیر چنگال اونها آلوده شدم و... اشکم به پهنای صورتم ریخت. چشمم رو باز کردم. دستی نزدیک صورتم بود. دست‌های کثیف حمید بود که قصد داشت صورتم رو نجس کنه. دوباره در درونم فریاد کسی رو شنیدم که می‌گفت: - خدا اینجاست! مقاومت کن! نزار ناامیدی به اونها فرصت بده. چاقو رو مقابل او گرفتم و با تهدید گفتم: - اگر دستت به من بخوره زنده نمیمونی! آفرین این شد! اگر اونها می‌فهمیدن که ترسیدم همه چیز تموم میشد اونها دونفر بودن و ما هم دونفر!! حمید و میلاد باهم من و خدا هم باهم.. زور ما خیلی بیشتر از این دونفر بود. حالا حسش می‌کردم. اینو از صدایی که نمی‌لرزید و دستی که محکم چاقو رو چسبیده بود حس کردم. او با دیدن چاقو عقب رفت و با چشم هرز و مستش گفت: - اوه اوه چه عصبانی! کاریت ندارم  که بابا.. می‌خواستم دلداریت بدم. دلداری که اشکالی نداره خوشگل خانوم؟ بعد دست‌هاشو با حالتی منزجر کننده و چندش آور باز کرد و گفت: - بیا در آغوش اسلام..   و غش غش خندید.. عجیب بود که دیگه نمی‌ترسیدم. نمیدونم قرار بود چطوری اینها ناکام بمونن.. شاید مثل سپاه ابرهه خداوند از آسمان بجای سنگ سقف رو نازل میکرد بر سرشون و یا شاید جان اونها رو در همون لحظه می‌گرفت. گفتم: - برو گمشو از این خونه بیرون. گمشو وگرنه می‌زنمت.. او با حرکتی سریع یه بشکن زد کنار گوشم: - بیا بزن بینم؟! ما چاقو خورده تیم جیگر.. ژووووون عقب‌تر رفتم و چاقو رو محکم چسبیده بودم حمید به میلاد گفت: - داش میلاد فیلم بگیر که میخوام بلوتوث کنم واسه شوهرش!  میلاد گوشیش رو درآورد و  مشغول گرفتن فیلم شد. حمید مثل یک گرگ به کمین نشسته به سمتم اومد. وحشت به همه‌ی وجودم رخنه کرد! چقدر احساساتم متغیر بود در این دقایق پایانی! زیر لب زمزمه کردم: - خدااا مراقبم باش.. بی‌عفت بشم اون دنیا گله‌تو پیش خودت میبرم.. از حرفم اشکم در اومد. چاقو رو در هوا چرخوندم! - بخدا بیای جلو میزنم. او مست‌تر از این حرفها بود که چاقو رو درک کنه. گفت: - بزن.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
💢 تنها کسی که می‌تواند جهان را اداره کند "حضرت آیت‌الله خامنه‌ای" می‌باشند ♨️مایکل اچ هارت، دانشمند بزرگ آمریکائی و یهودی معتقد، فیزیک‌دان، ریاضی‌دان ، اخترفیزیک ، حقوق‌دان، کارشناس علوم رایانه و ... و نویسنده کتاب بزرگ و معروف "۱۰۰ تاثیرگذارترین افراد در تاریخ" در مقاله‌ای می‌نویسد : 🔹چنانچه از من سوال شود که چه کسی می‌تواند این جهان آشفته‌بازار را سامان بخشد و مدیریت کند ؟ می‌گویم : محمد(ص)، اگر محمد(ص) نبود می‌گویم :  علی(ع)، اگر علی(ع) نبود می‌گویم :  فقها، آن‌هم فقهای شیعه نه اهل سنت، اگر به من گفته شود : از فقهای شیعه کدام فقها، در جواب می‌گویم : فقهای ایران و در میان فقهای ایران تنها کسی که می‌تواند جهان را اداره کند "حضرت آیت‌الله خامنه‌‌ای" می‌باشند @hazratezeynab_313
🔴 روز جهانی دختر با چه هدفی؟؟ روز بین‌المللی دختر یک روز یادبود بین‌المللی اعلام‌شده از سوی سازمان ملل متحد است که به روز دختر نیز مشهور است. ۱۱ اکتبر ۲۰۱۲، اولین روز دختر بود. این یادبود در حمایت از فرصت‌های بیشتر برای دختران و ارتقای آگاهی در خصوص نابرابری جنسیتی که دختران در سطح جهان به خاطر جنسیتشان مواجه‌اند برگزار می‌شود.  نامگذاری روزی بین‌ المللی به اسم دختربچه‌ها در جهت حمایت از آنان و تلاش برای دسترسی بهتر و بیشتر دختران به آموزش و تغذیه و حقوق قانونی و مراقبت‌هاي‌ دکتری، و ممانعت از خشونت و تبعیض و ازدواج اجباری صورت گرفت. در این روز ، یعنی 11 اکتبر هر سال ، جهت جلب رضایت دختران و حمایت از موضوعات مطرح شده، در مکان‌ها و ساختمان‌های تاریخی و مدرن جشن و نورپردازی انجام می‌شود. برای مثال، آبشار نیاگارا در این روز، به رنگ مورد علاقه دختران یعنی صورتی در می‌آید و همچنین برج بلند مخابرات برلین نیز در این روز رنگ صورتی را برای نمای این برج تغییر می‌دهد. @patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَ اَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَ جارُكَ، وَ اَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَ مَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَ الاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ. @monjiyaran313
او مست تر از این حرفها بود که چاقو رو درک کنه. گفت: - بزن و دستش رو جلو آورد تا چاقو رو بگیره. باید بهترین تصمیم رو می‌گرفتم. او زورش از من بیشتر بود. چون هم مرد بود و هم مست! من نمی‌تونستم با او درگیرشم چون ممکن بود جنینم آسیبی ببینه. خدا رو بلند صدا زدم.. اشکهام مثل سیل عالم خراب کن پایین می‌ریخت دوباره صدا زدم.. همون مضطری که چادر سرم انداخت! همون مضطری که سال‌هاست داره فریاد میزنه: شیعههههههه‌ی علیییییی!! و ما کر هستیم. گوشمون رو اونقدر گناه پرکرده که صدای هل من ناصر ینصرنی‌ش رو نمی‌شنویم! چشمم رو بستم و با آخرین توانم فریاد زدم: - امااااااام زمااااان به فریااااااادم برس.. ناگهان دستی که چاقو در اون جا داشت بی‌اختیار به روی بازوم فرو رفت! لحظه‌ای دستم داغ شد. وقتی چهره‌ی وحشت زده‌ی حمید رو دیدم چاقو رو بیرون آوردم و دوباره به بازوم فرو کردم.. او عقب عقب رفت و رو به میلاد گفت: - این دیوونست باباااا... هیچ دردی احساس نمی‌کردم! فقط نمی‌تونستم چشم‌هام رو ثابت نگه دارم. میلاد رو دیدم که با تشویش و وحشت بازوی حمید رو گرفت و گفت: - بریم دیوونه بریم دارن درو میشکنن.. وقتی مطمئن شدم از آشپزخونه بیرون رفتن روی زمین ولو شدم.. صدای موسیقی زیاد بود. ولی نمیدونم چرا توی گوشم همش صدای اذان پخش میشد! اون هم با یک صوت متفاوت! هنوز بیم اون داشتم اونها سراغم بیان. چشمم رو به زور وا کردم.. تنه‌ای سخت در آغوشم گرفت. از ترس جیغ کشیدم: - نههههههههه صداش آرومم کرد: - رقیه جان.. رقیه خانوم.. سادات گلمممم چرا غرقه به خونی؟؟چرا مثل مادرت دست و بازوت خونیه؟! آه بخون.. بخون حاج کمیل روضه مادرم رو.. بخون! میگن امام زمان روضه‌شونو دوست داره. لبهای گرم و خیس از اشک چشم حاج کمیل روی صورت سردم می‌رقصید! چقدر خوب بود که او همیشه تتش گرم بود! من داشتم از شدت سرما می‌لرزیدم. چشم‌هام رو به سختی باز کردم و با خنده‌ی شوق زبان گرفتم. سعی کردم فک لرزونم رو کنترل کنم. - حاج کمیل دیدی؟ دیدی گفتم نمیزارم اعتمادت بهم سلب شه...؟هم.. هم.. هم.. دیدی.. هم.. هم.. دیدی جدم نذاشت شرمنده‌ شم؟ بخدا.. هم.. هم.. نذاشتم یه تار.. هم.. هم.. یه تارمومو ببینن.. نذاشتم.. او با چشم‌هایی خیس از اشک آهسته گریه میکرد. گفت: - الهی قربون اون جدت برم که تو رو به من داد.. الهی قربون اون جدت برم که تو الان سالمی.. حرف نزن! حرف نزن خانومم.. حرف نزن.. چشم‌هام جون دیدن نداشت ولی دوست داشتم با آخرین جون کندناش او را سیر تماشا کنم.  او عمامه‌ش رو روی زمین گذاشت و آهسته سرم رو روی اون قرار داد. چشمم بسته شد. صدای جر خوررن پارچه‌ای به گوشم رسید. دست‌های گرم و لرزنده‌ی او راحس می‌کردم که چیزی رو دور بازوم میبنده. وای چه آرامشی!! صدای موزیک قطع شد. حالا موسیقی زندگی بخش مردی از جنس نور در گوشم می‌نواخت! تاپ تاپ تاپ تاپ.. محکم و با صدایی بلند.  سرم دوباره روی قفسه‌ی سینه‌ش بود. نفس بکش رقیه! این عطر بهشته! بهشتی که خدا بهت داده. دیدی چقدر خدا قشنگ بغلت کرد و جا دادت تو بهشت؟ حالا دیگه آروم بخواب!! از هیچ چیز نترس! فقط گوش کن به صدای آهنگ زیبای بهشت.. تاپ تاپ تاپ تاپ... اون سمت بهشت کنار یک درخت پربار تاک الهام نشسته و نوزاد منو با لبخند در آغوش گرفته!! نگاهش سمت منه و هرازگاهی چشم‌هاشو از من میگیره و به نوزادم با عشق و علاقه نگاه میکنه!  پرسیدم: - حالش خوبه؟! چشم‌هاش رو به نشانه‌ی تایید باز و بسته کرد و خندید!  کسی دستی روی پیشانیم گذاشت. نگاهش کردم. آقام چه جوون و زیبا شده بود. گفت: - انگور میخوری؟  تشنه‌م بود!! گفتم: - بله آقاجون.. دلم انگور میخواد! او خوشه‌ی انگور رو دستم داد و با محبت نگاهم کرد. چشم از آقاجانم برنمی‌داشتم. پرسیدم: - آقاجون چرا شما از اول برام آقا بودی نه بابا؟؟ خندید!!  - اگر آقا نبودم نمی‌بخشیدمت. پس آقام منو بخشید! جواب دیگرش رو خودم پیدا کردم او قبل از اینکه بابا باشه سید و آقا بود!  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل