#آنچه_گذشت
همه ی دنیا برای دنیا خواهان
این کنج زرد دوست داشتنی برای ما
و رنج های مشترکمان...
چقدر خوب که این روزها را خدا برای ما خواست
روزهای قشنگِ خدا که با میزبانی از بنده های خوب خدا زیباتر شد...
امروز روز سوریه بود ...
سوریه ی عزیز ما که وجب به وجب بوی حاج قاسم را می دهد...
بشری راویِ سوریه بانویی جوان اهل نبل و الزهرا
حرف های امروز بشری هم تلخ بود هم شیرین...
تلخ بود چون روایت رنج مردمانی از بندگان خوب خدا بود...
شیرین بود چون به برکت قدم های حاج قاسم تومار ظالم در هم پیچید...
شیرین بود چون ایران عزیز لااقل ۴ دهه ست که این چنین بوی خون نمیدهد ...
شیرین بود چون نه تنها در ایران زیر سایه ی امنیت هستیم بلکه ایران تکیه گاه مظلومان عالم ست...
چه چیزی شیرین تر از این که همه با هم دست برادری(اخوت) بدهیم و منتظر قدم های مبارکش باشیم...
گفتم که...
همه ی دنیا برای دنیا خواهان
این کنج زرد دوست داشتنی برای ما امت واحده ی رسول الله...
♦️کافه کتاب پاتوق اندیشه♦️
🆔 @patoghe_andishe
🔗 https://eitaa.com/joinchat/249495810Cf629980439
May 11
#آنچه_گذشت
معنای مقاومت برای ما ایرانی ها اصلا شاید از لبنان شروع شد...
لبنان زیبا با مردمان صبور و غیور ...
دیروز مِلحَم ما را مهمان نقطه ای از جنوب لبنان کرد ...
بهشت زیبای خدا روی زمین...
منمیگویم بهشت اما مِلحَم می گفت که فکر کن روز اول یک عروس را چطور به خانه ی بخت می فرستند؟
لبنان همان عروس بود... اما حالا ...
مِلحَم یکزن است...
یک زن که تلخی و نا امنی را از نگاه نکته سنج و لطیف خودش نقل کرد...
از سالهایی گفت که حتی از در خانه هم نمیتوانستند خارج شوند...
ماه ها خانه نشینی مطلق همراه ترس و اضطراب...
حرفهایش اگرچه یک روایت تلخ بود اما این زن پر بود از شور زندگی...
پر از امید بود ...
ته حرفهایش بوی یک پایان خوش میداد...
پایانی شبیه ظهور....
ملحم برای من معنای واقعی انتظار بود...
♦️کافه کتاب پاتوق اندیشه♦️
🆔 @patoghe_andishe
🔗 https://eitaa.com/joinchat/249495810Cf629980439
#آنچه_گذشت
امروز برای پاتوق اندیشه روز خیلی خاصی بود.
یک روز که خیلی معمولی شروع شد...
مهمان ها آمدند نشستند، پذیرایی شدند.
تمام روتین های برنامه یکی یکی انجام شد تا اینکه خانم زرین فاطمه راوی کشور پاکستان آمد.
شروع کرد به روایت گری...
گفت و گفت ...
وقتی به خودمان آمدیم داشتیم به پهنای صورت پا به پای قصه هایش اشک می ریختیم.
شانه هایمان سنگین شد و بغض های به باران ننشسته مان شکست 😭
خانم زرین از تیپ زینبیون گفت
از شهرش که قلب شیعیان پاکستان است
از سختی های زندگی اش
از بزرگ شدن یک دختر بچه بین اسلحه و ادوات جنگی
و ما اشک شدیم و باریدیم
او تنها یک روز زندگی معمولی در کشورش را روایت کرد
از نگاه مادی شاید کسی دلش نخواهد لحظه ای جای خانم زرین باشد اما من در تمام لحظات روایتش به او غبطه خوردم.
ولی یک برگ از روایت هایش بیش از تمام صفحات دیگر:
آنجا که از ارتباط قلبی و خاطرات شیرینش با حاج قاسم گفت.
زرین فاطمه بند دلش بدجوری بند به دل حاج قاسم بود.
و حالا سه سال شده که دل توی دلش نیست.
مهمان عزیزم برایمان یک تبرکی ارزشمند هم آورد. انگشترهای حاج قاسم را که از خودشان هدیه گرفته بود.
دیدیم و بوسیدیم و بوییدیم
به جای همه دوستانی که نبودند ...
♦️کافه کتاب پاتوق اندیشه♦️
🆔 @patoghe_andishe
🔗 https://eitaa.com/joinchat/249495810Cf629980439
#آنچه_ گذشت
و اما افعانستان ...
روایت شنیدنیِ دوستِ شیرین زبان ما خانوم محقق از افغانستان خیلی تامل برانگیز بود
برای من که همیشه افغانستان را دوست داشتم و فرهنگش را لابه لای کتاب ها جست و جو می کردم دیدن یک بانوی موفق و تحصیل کرده و نشستن پای روایت هایش خیلی منحصر به فرد بود ...
فکر میکردیم چمدانمان را بسته ایم و وارد خاکافغانستان شده ایم.
راوی روایت میکرد و ما انگار پا به پای او در کوچه پس کوچه های شهر قدم می زدیم...
او از لالایی مادران افغانستانی که برای فرزندان شهیدشان میخواندند گفت...
از انتحار های گاه و بیگاه افغانستان...
از فقدان چیزی به اسم امنیت ...
تاریخ افغانستان پر از درد است...
اما مردمانی دارد مثل کوه محکم، قوی، راسخ....
دیدنشان هم به آدم قوت قلب می دهد.
♦️کافه کتاب پاتوق اندیشه♦️
🆔 @patoghe_andishe
🔗 https://eitaa.com/joinchat/249495810Cf629980439
میخواست عشق را بچشاند به کام خلق
با طعم شیر و شَهد و شکر، مادر آفرید
♦️کافه کتاب پاتوق اندیشه♦️
🆔 @patoghe_andishe
🔗 https://eitaa.com/joinchat/249495810Cf629980439
#آنچه_گذشت
پنجمین سکانس( برداشت) ما از داستان بلند مقاومت، روایت عراق بود ...
عراق که روزی منتظریم مرکز حکومت امام عصرمان باشد ...
روزی که بار ببندیم و عازم آن دیار شویم برای یاری تنها یاور باقی مانده ی جهان ...
با همین تصویر زیبا نشستیم پای روایتهای همسر یک مجاهد ...
همسری که جهاد را برای تمامی بانوان جهان معنا می کند. چه در عرصه فرزندآوری، چه در عرصه تحصیل، چه در عرصه تزکیه ...
اینجاست که در می یابی یاوران امام عصر چگونه اند و ما کجای این قافله ایم ...
♦️کافه کتاب پاتوق اندیشه♦️
🆔 @patoghe_andishe
🔗 https://eitaa.com/joinchat/249495810Cf629980439
#آنچه_گذشت
برداشت ششم
امروز در پاتوق میزبان تکه ای از جان مان بودیم ...
فرزندی که روزی به جبر از ایران گرفتند و نامش شد جمهوری آذربایجان ...
جایی که شاید سالها از آن غافل بودیم...
کسانی در نزدیکی ما یک جبهه از جبهه های مقاومت را ساختند و نامش را حاج قاسم گذاشت تیپ حسینیون...
شیعیانی که در کشور شیعه خودشان هم غریب هستند ...
راوی ما مادر مؤسس تیپ حسینیون بود مادری که در عین مهربانی مظهر حماسه بود ...
در را باز کردم دیدم حاج خانوم عصا زنان و به زحمت از پله ها بالا می آیند... شرمنده ی تک تک نفس های به شماره افتاده اش شدم... عذر خواستم و اظهار شرمندگی کردم... اما مادرانه لبخند زد و رد شد...
او اصلا رسالتش را در این روایت گری می بیند...
راوی امروز ما از سرزمینش گفت ...
از روزگار سیاه کشورش...
قصه ی تکراری این شش روز ....
اما هر بار تکان دهنده تر...
راوی از خوشبختی گفت
از معنای واقعی اش...
او این خوشبختی را به" ما" نسبت داد... همین "ما" هایی که بعضی مان خیال می کنیم بدبخت ترینیم ...
روایت ها چقدر متناقض اند در این زمانه... در این آه و فغانی که رسانه ها سر دادند برای بدبختی ما!!!، عده ایی از خوشبختی ما حرف می زنند ...
سالها پای روایت رسانه ها نشستیم، بیایید یکبار هم پای حرف این بزرگان که از قضا بایکوت رسانه ای هم هستند بنشینیم شاید دنیای مان عوض شد.
♦️کافه کتاب پاتوق اندیشه♦️
🆔 @patoghe_andishe
🔗 https://eitaa.com/joinchat/249495810Cf629980439
#جشن_فقط_تکلیف
فرشتگان زیبای من عمرتان همیشه بهار دلهایتان هماره گرم عشق سرهایتان پیوسته از شورآکنده و جنگل ایمانتان همیشه سبز و استوار باد♦️کافه کتاب پاتوق اندیشه♦️ 🆔 @patoghe_andishe 🔗 https://eitaa.com/joinchat/249495810Cf629980439
#عینصاد
آنها كه راه دراز و وقت كم را فهمیدهاند،
مجبورند كه خود را زیاد كنند و رشد بدهند.
اینها زندگى و مرگ را
به همین معیار میسنجند.
اگر زندهاند و اگر میمیرند،
به خاطر همین زیاد شدن است.
زندگى شان،
تلاوت تكرار نیست
و مرگشان،
گم شدن و
از دست رفتن و
خودكشى نیست
♦️کافه کتاب پاتوق اندیشه♦️
🆔 @patoghe_andishe
🔗 https://eitaa.com/joinchat/249495810Cf629980439
خانم در اتاق را باز میکند و میآید کنار دست آقا مینشیند.
هنوز درست روی زمین آرام نگرفته که آقا از جا بلند میشود و میرود سمت در.
- من که ایستاده بودم. میگفتید خودم در را میبستم.
امام که حالا آمده و کنار خانمش نشسته جواب میدهد:
- زحمت میشد برای شما.
قدسی خانم میگفت آقا چای هم که میخواست خودش میریخت.
دو تا هم میریخت تا کنار همسرش قند بیشتر زیر زبانش مزه کند.
#نسل_روح_الله_ندیده
#مراسم_تقدیراز_بانوان_خانواده_نور
♦️کافه کتاب پاتوق اندیشه♦️
🆔 @patoghe_andishe
🔗 https://eitaa.com/joinchat/249495810Cf629980439