eitaa logo
پیامکی از بهشت
31 دنبال‌کننده
111 عکس
34 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
☆🕊🍃🕊🍃🕊☆ یک بار با بچه ها ی مسجد و احمد آقا به زیارت قم و جمکران رفتیم. بعد از اقامه ی نماز، به ما گفتن برای خرید یک ساعت وقت دارید. ما راه افتادیم به سمت مغازه ها، یکدفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد! به یکی از رفقام گفتم: «احمد کجا می رود؟!» دنبالش راه افتادیم. آهسته شروع به تعقیبش کردیم. آن زمان مثل حالا نبود، حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود. احمد جایی رفت که اطرافش خیلی تاریک شد. احمد متوجه شد دنبالش داریم می رویم. به ما گفت: «کار خوبی نکردید برگردید.» گفتیم: «نمی شه ما با شما رفیقیم. هر جا بری ما هم می آییم.» دو دفعه دیگه هم اصرار کرد برگردید. ولی ما همان جواب قبلی را دادیم. بعد نگاهش را به صورت ما انداخت و گفت: «طاقتش را دارید؟ می توانید با من بیایید!؟» ما که از همه ی احوالات احمد بی خبر بودیم گفتیم: «طاقت چی رو؟ مگه کجا می خوای بری؟» نفسی کشید و گفت: «دارم میرم دست بوسی مولا.» باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شل شد . ترسیده بودیم. من بدنم لرزید. احمد این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: «اگه دوست دارید بیایید بسم الله.» نمی دانید چه حالی بود. شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود. با ترس و لرز برگشتیم. ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس می آید. چهره اش برافروخته بود با کسی حرف نمی زد و سرجایش نشست. از آن روز سعی کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم. بار دیگر شبیه همین ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد. 📚کتاب عارفانه، صفحه ۸۸ الی ۹۰ جهت تعجیل در فرج و سلامتی و شادی روح و ╭─┅═ঊঈঊঈ═┅─╮    ─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─         @dashtejonoon1 ╰─┅═ঊঈঊঈ═┅─╯
🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹 بیچاره دستی که گدای نیست بر گریه قسم مدیون چشمی که عزای نیست 🏴 هفتم صفر سالروز امام حسن مجتبی علیه السلام ( به روایتی ) تسلیت باد 🏴 خشنودی حضرتش 🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹 @dashtejonoon1 🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹
🌹🍃🌹🍃🌹 ! یادتان باشد که ستون به ستون را مدیون قطره قطره خون شهیـــــــدانید ! وقتی چشمتان به گنبد زیبای آقا افتاد، یاد کنید از آنانی که با حسرت پشت پیراهن هایشان می نوشتند : یا زیارت یا شهادت ! میان ِ هروله های بین_الحرمین ، یاد کنید از شهـــــــدایی که در آرزوی زیارت ِ شش گوشه ی اربابـــ پرپر شـــدند ... ! نمیدانم از کدام مرز میگذرید ! اما ؛ یاد کنید از شهـــدای مفقودالاثر در مرزهای مهران ... چذابه ... حاج عمران ... شلمچه ... .سردشت...... ! شادی روح و ┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅ @dashtejonoon1 ┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅
[ Photo ] °|♧🌸🍃🌸 خاطرات ⚘بسم رب الشهدا و الصدیقین⚘ یکی از برادرهام شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های رسیدیم به لشکر. هم می آمد. من رفتم ، اجازه بگیرم برویم تو . توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.» صبح که داشتیم راه می افتادیم، بهم گفت« برو رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم.. توی این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت «آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.» گفتم « چرا ؟» ... گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد... شادی روح و ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ @dashtejonoon1
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 شهدا کارش نداشته باشــــید! بُلندش نکنید بگذارید باشد می‌خواهد بلند گریه کند... گاهی خیلی برای فرزندش تنگ می‌شود... شادی روح و 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 @dashtejonoon1 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌺🌹🌼🕊🌼🌹🌺 ‌ در اهواز مسئول انتقال بودم. یک روز پیرمردی مراجعه کرد و گفت: فرزندم شده و در اینجاست ، با تعجب سراغ لیست رفتم . اما هر چه گشتیم مشخصات او نبود. پیرمرد اصرار می کرد که آمده تا را با خودش ببرد! من هر چه می گفتم که چنین مشخصاتی در میان نداریم بی فایده بود. پیرمرد مرتب اصرار می کرد. یادم افتاد چند در مقر داریم . نا خود آگاه پیرمرد را به کنار بردم . شش را دید اما واکنشی نشان نداد ، اما با دیدن هفتم جلو آمد فریاد زد : الله اکبر... این من است ، بعد هم او را در کشید و را صدا می کرد. اما این هیچ عامل مشخصه ای نداشت ! نه پلاک، نه کارت ونه... پیرمرد گفت : عزیزان ، این من است می خواهم او را با خودم به شهرمان ببرم. از خدا خواستم خودش ما را کمک کند. با دقت یکبار دیگر نگاه کردم. در میان بقایای پیکر تکه های لباس و یک کمربند بود. کمربند پر از گل بود. نا امید نشدم باید نشانه ای پیدا میکردم روی لباس هیچ نشانه ای نبود . به سراغ کمربند رفتم. آن را برداشتم وشستم. چیز خاصی روی آن نبود. بیشتر دقت کردم ناگهان آثار چند حرف انگلیسی نمایان شد. چهار بار کلمه m کنار هم نوشته شده بود این یعنی اسم که پدرش ساعتی پیش برای ما گفته بود: پدرش این نشانه را هم گفته بود این که اسم خود را اینگونه می نوشته ، با لطف خدا و تلاش بسیار فهمیدیم این حروف را خود نوشته و ما خوشحال از اینکه این به آغوش خانواد اش باز گشته . پیکر را با گلاب شستیم و در پارچه سفیدی قرار دادیم و روز بعد هم به سوی فرستادیم . اما این پدر از کجا می دانست که پیش ماست!!! منبع: کتاب کرامات شهدا شادی روح و 🌺🌹🌼🍀🌼🌹🌺 @dashtejonoon1 🌺🌹🌼🍀🌼🌹🌺
🍀🌾🍀🌾🍀 می گفت: مدتها بعد از در رویایی او را دیدم. درون قطار با آسیه نشسته بودم. بیرون پنجره، بود که بر صورتش داشت. او مرا محو خود کرده است. کسی در ایستاده بود. به او افتاد. خدا می داند چقدر از دیدنش شدم. بود. به من اشاره کرد و با رسا گفت: نباش، من دارم . فردای آن روز بی منتظر خوابم بودم. ساعت نه صبح از تماس گرفتند و گفتند یک بسیجی به نام به منتقل شده که احتمال می دهیم متعلق به خانواده شما باشد. با خانواده برای راهی شدیم. گفته بودند باید او را کنم. باورش خیلی سخت بود. به طور کامل ، استخوان هایش در هم و متعددی بر نشسته بود. وقتی چشمم به ، که قبلا خورده بود افتاد پیدا کردم که خودش است. بعد از دیدن دیگه آرام و قرار نداشتم. بار دیگر در به آمد و گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ من از اینکه تو با دیدن اذیت شدی ناراحتم! بعد با حالتی خاص گفت: باور کن قبل از تعداد زیادی را منهدم کردم و لحظه ی هیچ چیز نفهمیدم. چرا که در کنارم بود و بالای نشسته بودند!" 📚کتاب وصال، صفحه ۸۵ الی ۸۶ تعجیل در فرج و سلامتی و شادی روح و ══✙❆🌾❆✙══ Join➟@dashtejonoon1
🌹🕊🕊💐🕊🕊🌹 سلام بر آنهایے ڪہ به ياد بےنشانشان حتے براے هم نشـانے نگذاشتنــد ... شادی روح و 🌹🕊🕊💐🕊🕊🌹 @dashtejonoon1 🌹🕊🕊💐🕊🕊🌹
🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀 🌺 💠بچه های لشکر تا روز وقت داشتند در شرهانی به جستجوی شهدا بپردازند. اما این روزهای آخر هر چی می گشتند خودشان را نشان نمی دادند. ناامیدی در چهره تک تک افراد موج میزد. روز بود و روز آخر ما. بچه ها امیدوار بودند. بچه ها به امید گرفتن عیدی، جستجو را آغاز کردند. بچه ها رمز عبور را گذاشتند. هر کس نجوایی می کرد. تا عصر مشغول بودیم. هر چه گشتیم بی فایده بود. لحظات وداع رسید. رو به قبله کردم و گفتم: "غروب نیمه شعبان است. آقا جان، ما قابل نبودیم. ما به امید شما کار را شروع کردیم. حال باید دست خالی برگردیم." اشک چشمان همه بچه ها را بارانی کرده بود. آماده حرکت شدیم. یکی برای تبرک مشتی خاک برمی داشت و یکی سیم خاردار و ... با صورتی پر از اشک از ما جدا شد. رفت سراغ یه گل شقایق وحشی که آنجا رویده بود را از ریشه جدا کند و در قوطی کنسرو قرار دهد و به عقب بیاورد. زیر گل را خالی کرد. باورش سخت بود. شقایق درست روی جمجمه یک روییده بود. پیکر را از زیر خاک خارج کردیم. خوشحالی ما وقتی کامل شد که پلاک هویت استعلام شد. باور کردنی نبود. نام پشت بی سیم اینگونه اعلام شد: 📚کتاب وصال، صفحه ۱۳۳ الی ۱۳۶ جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح و ارواح طیبه 🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀 @dashtejonoon1 🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀
🌴 🌷 مرگ نقطه ای است در پایان زندگانی، اما هزار گونه پایان وجود دارد، و هزار گونه مرگ مهم این است که چگونه باید مُرد تا جاودانه زیست . من به جان دل پذیرا شدم این مرگ خونین را . شکر خدای را بجا می آورم که فرصت کوتاه به این بنده گناهکار عنایت فرموده تا بتوانم با این چند کلمه ناقابل به شما برادران حزب الله جند الله و اولیا الله معروض دارم پیام خاصی ندارم چونکه امت حزب الله دین خود را به اسلام ادا نموده ان شاء الله به لطف حق در راهی که قدم برداشته اید ثابت قدم باشید و توکل بر خدا داشته باشید نعمات الهی را شکرگذار باشید که یکی از نعمتهای بزرگ، انقلاب اسلامی و رهبری معظم میباشد. 🌷 🌷 :۱۳۴۰/۰۰/۰۰ 🕊 : ۱۳۶۵/۱۰/۴  هدیه به ارواح مطهر شهدا 🌷 هیات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar
⭕️ اگر ما صحنه را خالی کنیم، دشمن صحنه را پر می‌کند؛ پس این ما هستیم که برای کشور خود تصمیم میگیریم. امروز ۲۰ مهر سالروز شهادت مدافع حرم است؛ هدیه کنیم به روح پاکشان 🌷 👤 .: علی العین ره :. @TWTenghelabi