#گزارش_تصویری
🔷 به مناسبت عید سعید غدیرخم ، و با همت گروه جهادی شهیده طیبه واعظی وابسته به حوزه مقاومت بسیج کوثر اردکان،و به عشق مولا علی (ع)، بیش از ۴۰۰ پرس غذای گرم جهت اطعام غدیر، پخت و توزیع شد.
🔶 لازم به ذکر است تهیه سیسمونی و ۱۱۰ بسته عیدانه از دیگر فعالیت های این گروه جهادی در ایام عید غدیرخم بود که به همت خواهران بسیجی و با حمایت خیرین و نیکوکاران عزیز که همیشه حامی و پشتیبان این گروه هستند ، اجرا شده است.
#عید_غدیر_خم
#گروه_جهادی_شهیده_طیبه_واعظی
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
♥️⃟༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
#گزارش_تصویری
💠 در آستانه انتخابات ریاست جمهوری، نشست شبکه روشنگران بسیج با حضور بیش از ۴۵ از خواهران فعال فرهنگی در حوزه مقاومت بسیج کوثر اردکان برگزار شد.
در این نشست ، حجةالاسلام کمال مروتی ، در سخنان خود به شخصیت رئیس جمهور شهیدمان، رئیسی عزیز ، اشاره کردند و با تبیین بیانات اخیر مقام معظم رهبری به مناسبت عید غدیرخم، شاخصه رئیس جمهور انقلابی را برشمردند.
ایشان دعوت عموم به حضور در انتخابات، و بیان اهمیت انتخابات در آینده و سرنوشت کشور را وظیفه هر فرد مومن و انقلابی دانستند و از روشنگران بسیجی خواستند به عنوان یه فرد تأثیرگذار در جامعه، از فرصت باقیمانده برای جلب مشارکت حداکثری استفاده کنند.
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
#امتداد_بدرقه_شهیدان
#انتخابات۱۴۰۳
#انتخاب_اصلح
#به_کمتر_از_رئیسی_راضی_نیستیم
#اردکان_حماسه_ساز
࿐჻ᭂ🌸🇮🇷🌸჻ᭂ࿐
@payame_kosar
📷#گزارش_تصویری
به مناسبت عید ولایت و امامت
به همت گروه جهادی شهید حسین مروتی از پایگاه بسیج قاسم ابن الحسن (علیه السلام) طرح اطعام غدیر در محله ی خیابان شهید باهنر انجام گرفت.
پیرو فراخوان پایگاه، طبخ غذا جهت اطعام غدیر توسط ساکنان محله ی خیابان شهید باهنر به صورت خانگی انجام شد...در مجموع ۱۵۰ پرس.....
غذا به گروه جهادی پایگاه بسیج قاسم ابن الحسن (ع) تحویل داده شد.
گروه جهادی بعد از اضافه نمودن برگه های تبلیغ مشارکت حداکثری در انتخابات، اقدام به توزیع غذاها ابتدا به نیازمندان محله و سپس همسایه های پایگاه و مسجد نمودند.
#عید_غدیر_خم
#پایگاه_بسیج_قاسم_ابن_الحسن_ع
#گروه_جهادی_شهید_حسین_مروتی
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
✦࿐჻ᭂ❣🌙❣჻ᭂ࿐✦
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🔶 به مناسبت چهلم شهدای خدمت و شهید رئیسی عزیز، پخت حلوا برای ۵۰۰ نفر توسط گروه جهادی شهدای شریف آباد و توزیع آن بین نمازگزاران در مسجد جامع شریف آباد انجام شد.
#عید_غدیر_خم
#پایگاه_شهید_چمران_شریف_آباد
#گروه_جهادی_شهدای_شریف_آباد
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
࿐჻ᭂ🌸💚🌸჻ᭂ࿐
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🌸 پخت نان خانگی به عشق امیرالمومنین(ع) در روز عید غدیرخم توسط گروه جهادی شهدای شریف آباد و توزیع آن بین چند نفر از افراد کم درآمد محله
#عید_غدیر_خم
#پایگاه_شهید_چمران_شریف_آباد
#گروه_جهادی_شهدای_شریف_آباد
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
࿐჻ᭂ🌸💚🌸჻ᭂ࿐
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🌸🌸 پیامبر مکرم اسلام (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) تضمین شفاعت و اجر بهشت را به اکرام کنندگان در حق سادات را بشارت دادهاند🌺🌺
به همت گروه جهادی شهید حججی پایگاه حضرت علی بن ابیطالب (ع) به مناسبت عید غدیرخم، برای اکرام و احترام و تبریک سادات ۱۰عدد پیتزا ۵عدد(نونهالان سادات) روسری(برای بانوان سادات) تهیه و اهدا شد.
#عید_غدیر_خم
#گروه_جهادی_شهید_حججی
#پایگاه_علی_بن_ابیطالب_ع
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
࿐჻ᭂ🌸💚🌸჻ᭂ࿐
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🌸 تهیه و بسته بندی بسته های فرهنگی همراه با برگه های تشویش به حضور در انتخابات و توزیع آن در جشن غدیر در پایگاه و محله.
#انتخابات۱۴۰۳
#پایگاه_حضرت_معصومه(س)
#گروه_جهادی_حضرت_معصومه(س)
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
✦࿐჻ᭂ❣🇮🇷❣჻ᭂ࿐✦
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🌱 تهیه پنج بسته عیدانه به مناسبت عید غدیرخم و پخش آن بین سادات محله و دیدار با این عزیزان .
#عید_غدیر_خم
#گروه_جهادی_حضرت_معصومه(س)
#پایگاه_حضرت_معصومه_س
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
♥️⃟༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
39.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌺🌺🌸🌸🌸🌸🌸
#گزارش_تصویری
📌به مناسبت عید امامت و ولایت
🔻پخش شربت وشیرینی همراه با اهدای پرچم و بادکنک 😍😍😍
توسط بچه های پاکار پایگاه ابوالفضل (ع)🌸🌸🌸
#عید_غدیر_خم
#پایگاه_حضرت_ابوالفضل_ع
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
✦࿐჻ᭂ❣🌙❣჻ᭂ࿐✦
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 ولادت باب الحوائج حضرت موسی بن جعفر عليهالسّلام را خدمت آقا امام زمان جانمون و شما شعیان تبریک عرض میکنیم 😍🌸
🪴@parame_kosar
.
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجاه_هشت
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون
را از گوشة اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.»
گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.»
گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.»
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانة گُل گز خانم و با همسایة دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانة ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشة پرده را کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.»
گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد.
به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانة لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانة تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند.
صمد که برگشت، یک لقمة بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.»
بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد.
ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.»
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!»
گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...»
(پایان فصل پانزدهم)
#ادامه_دارد
~•~•🍃꧁🌸꧂🍃•~•~
@payame_kosar