10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#معرفی_تولیدات_جبهه_انقلاب_اسلامی
یکی از بخش های جدید کانال معرفی محتواهای فرهنگی جبهه ی انقلاب اسلامی شامل فیلم و آلبوم صوتی و کتاب و.... مانند این است.
با توجه به عید سعید غدیر❤️ که در پیش داریم برای این هفته آلبوم صوتی « پیر مغان »رو انتخاب کردیم
اگر دلتون می خواد با یک زبان روان و البته منظوم با خطبه ی غدیر آشنا بشین🌹
اگر به شعر آیینی علاقه دارین 📚
اگر به دکلمه و آواز ایرانی علاقه مندین 🎤
و اگر به دنبال یه محتوای صوتی می گردین که این روز ها حال دلتون رو خوش کنه این آلبوم صوتی مخصوص شماست. 💖
به خصوص این که دفتر هنر و ادبیات هلال این آلبوم صوتی رو رایگان منتشر کرده است.
این آلبوم صوتی در ده قسمت ترجمه منظومه ی خطبه ی غدیر اثر غلامرضا سازگار پیر غلام اهل بیت است با دکلمه حجت الاسلام حسین فتحی و آواز محسن هاشمی که در مجموعه شعر آوا منتشر شده است.
قسمت اول رو براتون گذاشتیم گوش بدین و اگر خوشتون اومد☺️ از آدرس زیر بقیه قسمت ها رو هم دانلود کنین و البته وقتی حال دل تون خوش شد ما رو هم دعا کنین. 😊
آلبوم صوتی پیر مغان
https://www.aparat.com/playlist/144335/%D8%A2%D9%84%D8%A8%D9%88%D9%85_%D9%BE%DB%8C%D8%B1_
#چی_خوبه؟
@payame_kosar
پیام کوثر
📣📣📣📣 #مسابقه نوجوان خب نوجوونای گلمون. مخلصیم.☺️با یه مسابقه جذاب چطورین؟؟ اول این روایت زیبا👇 رو
نو جوونای گل کانال کجایین؟؟
این مسابقه هم جذابه و هم خیلی وقتت رو نمیگیره.
پس یه یا علی بگید و هنرمند بودنت رو ثابت کنید. مطمئنم میتونید بهترینها باشید. 🌹😊
@payame_kosar
🕯🕯🥀🕯🕯
پنجشنبه است...
باز بی قراری ها...
باز دلتنگی ها...
باز خاطرات...
باز اشڪ و حسرت...
باز جای خالی مسافران بهشتی...
ًثانیـه ها بوی دلتنگی میدهد....
🥀یادشان بخیر🥀
عزیزانی ڪه با ما زیستند و....
نیستند....
❣مُردن آن نیست ڪه
درخاڪ سیاه دفن شوم...
❣مُردن آن است ڪه
از خاطر تو
با همہ خاطره ها
محو شوم...
با ذڪر یک فاتحه و صلوات
وچند آیه از قرآن
یادی ڪنیم از عزیزانی ڪه...
🥀هنوز دوستشان داریم🥀
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
@payame_kosar
قسمت شانزده: آغاز یک پایان
فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... .
تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ... حتی شب ها خواب درستی نداشتم ... تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... .
کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ... به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم ... .
گریه ام گرفته بود ... به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم ... .
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود ... .
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد ... یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا ... .
آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود ... .
#رمان
@payame_kosar
قسمت هفده: سه بار بی هوش شدم
دیگه هیچی برام مهم نبود ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم ... .
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ... هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ... همزمان مناظره می کنی؟ ... .
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ...
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ...
از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ... با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... .
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره ...
#رمان
@payame_kosar
قسمت هجده: کاروان محرم
تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم ... .
دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ... شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ... حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... .
در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید ... از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم ... از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ... این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه .
بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد ... دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ... موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم ... همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... .
روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ... سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود ... خیلی از دست خودم عصبانی شدم ... می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود ...
همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ...
#رمان
@payame_kosar
خدایا !
بسیاری از گناهان مرا مردم ندیدند و نشنیدند و ندانستند .
اگر این گناهان را نبخشی
من در روز واپسین در برهوت قیامت
انگشت نما خواهم شد .
تا نرفته ام ، با نگاه لطف خویش این گناهان را از نامه عملم محو کن
و پرده سَتّاریتی را که بر روی گناهانم کشیده ای کنار مزن
که سخت محتاج آنم .
#شب_بخیر
#مجموعه قصه های قصه من و خدا
#محسن_عباسی_ولدے
@payame_kosar