#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۳۵
- چرا مادر، ميدونم، هست. بالاخره هميشه بوده، زمان پيامبرش هم بوده، ولي الان قابل مقايسه با زمون اون پهلوي بي غیرت بی.... نيست. ديگه همه چيز داشت علني ميشد .
ميگن گناه هم ميكنين، نريد اين ور و اون َور بگيد. خودتون بدونيد و خداي خودتون. زود هم بريد توبه كنيد. داشت يه جوري ميشد كه ديگه هيچ چي، قباحت نداشته باشه. جلوي چشم مردم تو تلويزيونو چه ميدونم تو اين كثافت خونه هاشون، هرجور كاري رو ميكردن .
بيچاره جوونا، تو اون وضعيت چیكار بايد ميكردن؟
فرزاد گفت :
- حالا كه همون جوونايي كه به قول شما پرپر شدن، تو همون جامعه زندگي ميكردن .
خانم جون گفت:
- آره مادر! ببين اونا ديگه چي بودن. جووناي اين دوره زمونه بايد ياد بگيرن .
فرزانه گفت :
- خانم جون! حالا بحث رو سياسيش نكنين. بقيه شو بگين. خانم جون رو كرد به مادر و گفت :
- وا! سياسي بود اين حرفا كه زدم؟ !
همه خنديديم. فرزاد گفت :
- بله خانم جون! فردا از سازمان سياه ميان ميگيرن، ميبرنتونها. از ما گفتن بود .
خانم جون گفت :
- غلط كردن. مي تونن، بيان بگيرن .
گفتم:
- خب خانم جون! بالاخره چي شد؟ آقا جون چند سال اينطوري شما رو زندوني كرد؟
گفت:
- خدا بيامرز تا وقتي زنده بود، همينطوري بود، البته خب اولهاش سخت گيرتر بود. ولي بعد با صبر و حوصله ي من كمكم بهتر شد. ديگه در رو، روم قفل نميكرد. هفتهاي دو شب،زود مي اومد، منو ميبرد خونه ي پدرم. يه وقتام به خان داداشم سفارش ميكرد بياد دنبالم منو ببره خونه ي پدرم يا خواهر و برادرام. اولها فكر ميكردم، بچه بيارم شايد عوض شه .خودم هم از تنهايي در ميام .
فرزاد گفت :
- بله. بالاخره يه هم سلولي، آدم داشته باشه، بهتر از اينه كه تو انفرادي باشي .
خانم جون گفت
- خب حالا! شما هم خيلي شلوغش نكنين. زندونو، انفراديو....
با اومدن بچه از تنهايي در اومدم، ولي يه وقتا كه بچه مريض ميشد يا دلتنگي ميكرد،خيلي سخت ميگذشت، تا جليل، خودش رو برسونه. از شانس بدم، بچه هام دختر ميشدن....
••••••🦋••••••
@payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۳۶
اگه پسر مي آوردم يه كم كه بزرگ ميشد و از آب و گل در مي اومد، ميتونست بره بيرون،برام خريد كنه. خبر ببره، خبر بياره، ولي نشد. قسمتم نبود، پسردار بشم. خدا به دخترام هم،يكي يه پسر بيشتر نداد .
تازه فهميدم چرا خانم جون آنقدر پسر دوست است. شايد حق داشت، اگر من هم جاي او بودم، همينطوري ميشدم .
فرزاد گفت:
- آره خانم جون! پسر كيمياست .
خانم جون گفت:
- بله. ولي نه هر پسري. ان شاءالله تو از اون كيمياهاش بشي مادر .
مادر كه حساسيت من و فرزانه را ميدانست زود گفت :
- خوب بودن و كيميا بودن، به دختر و پسر بودن نيست كه .
خانم جون گفت:
-خوب بله! بعد رو كرد به ما و گفت: آقا جون خدا بيامرزتون، خيلي مهربون و با محبت بود، هر چي داشت براي من و بچه هاش ميذاشت. ولي خوب، اون يه عيب هم، داشت ديگه. شايد اگه تو اين دوره زمونه بود، اونقدر به ما سخت نميگرفت. بعد رو كرد به من و گفت: نپرسيدي اينا چه ربطي به كوك تشك آقا جون داشت؟
گفتم: اونقدر رفتيم تو بحر داستان كه يادم رفت بپرسم. خوب جريان تشك چيه؟ گفت :
-جليل آقا، هميشه پولاشو ميذاشت تو تشكش.
فرزانه گفت :
- آره يادمه فکر کنم يه بار به من گفته بوديد .
خانم جون ادامه داد؛ آقا جون ميگفت: هيچ جا امن تر از تشك، واسه پولاي آدم نيست .
شب، سرتو راحت ميذاري روش و ميخوابي. صبح تا شب هم كه كليدش دست خانم خونه
است كه از همه امين تره. به خاطر همين هميشه به من ميگفت: كوك هاتو درشت درشت به تشك بزن، يه وقت خواستيم پول برداريم، زود بتونيم كوكها رو بشكافيم. يه وقتا كه خيلي دلتنگي و غرغر ميكردم كه چرا منو تو خونه تنها ميذاري و نميتونم بدون خودت جايي برم، ميگفت: من، تو و بچه ها رو از همه دنيا بيشتر دوست دارم. بعد به شوخي ميگفت :
نشونه اش هم اينه كه كليد صندوق خونه ي پولامو دادم دست خودت اون شب خيلي با خودم فكر كردم. چرا بايد خدا زنها را اينطوري خلق كند، ضعيف و تو سري خور، چرا اجازه ي زن بايد دست مرد باشد؟چرا زن بايد زيردست مرد باشد؟ چرا....
مرد ميتواند پيامبر بشود، امام بشود، به درجات بالاي علمي و اجتماعي و كاري برسد،ولي زن بايد بماند كنج خانه و پست ترين كارها مثل شست و شو و عوض كردن پوشك بچه و غذا پختن و دهها كار ديگر را انجام بدهد. فكر ميكردم مردها كه هيچ، خود خدا هم نعوذ بالله، راه كمال زن را مسدود كرده است. مرد ميتواند براي هدف متعاليش، به قول خانم جون پرپر بشود، افتخار آفرين بشود، سردار بشود، شهيد بشود، ولي زن نميتواند حتي پيش خدا، اينطوري خودش را بالا ببرد. الان مثلا زن برادر، خانم افتخاري كجاست و چه كار مي كند؟ بیست سال پيش شوهرش شهيد شده و به بالاترين مقام معنوي رسيده است،ولي زنش چي؟ بايد توی تنهايي بماند و بچه های او را بزرگ كند. آن هم طوري كه بچه ها در آينده پایشان را كج نگذارند كه آبروي پدر شهيدشان را ببرند. باز هم اينجا آبروي پدرشان مهم است، نه سختي هاي مادرشان. اينها سؤال هايي بود كه مدتها ذهنم را مشغول ميكرد و آزارم ميداد، كه چند وقت بعد جواب هایش را از خانم افتخاري گرفتم. البته بيشتراز اينكه چيزي بشنوم، ديدم و با تمام وجودم فهميدم .
خب بالاخره به قول معروف، شنيدن كي بود مانند ديدن. آن چيزي را كه آدم ميبيند،خيلي بهتر قبول ميكند، تا شعارهايي كه ميشنود .
🍃🌺🍃
@payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۳۷
آن شب تا دير وقت بيدار بودم، آنقدر از اين فكرها كردم، كه خواب ديدم به زور من را به يک پيرمرد كچل، شوهر داده اند. او هم من را توی زيرزمين خانه زنداني كرده و نميگذارد بروم دانشگاه و ادامه تحصيل بدهم. خوب كه نگاهش كردم ديدم امير الياسي است كه پير و كچل شده است، از قيافه ي جواني اش هم حالم به هم ميخورد چه برسد به اينكه پير هم شده باشد. انگار ميخواست از من انتقام بگيرد. ميگفت: حالا ديگه تو چنگ مني، هر چي
من ميگم، بايد بگي چشم. هر چي فرياد ميزدم و بد و بيراه ميگفتم، فقط ميگفت بيچاره اين كارا رو نكن، بذار حداقل اون دنيات خراب نشه. كسي كه به شوهرش اعتراض كنه و به اون توهين كنه، جاش تو جهنمه .
از خواب كه پريدم، كلافه تر شده بودم. اون از فكرهاي آخر شب، اين هم ازخواب دم صبح!
از پله هاي ساختمانمان كه داشتم ميرفتم پايين، سوسن را ديدم، جارو و خاك انداز دستش بود و یک روسري كج و كوله سرش کرده بود كه گرهش در قسمت چپ چانه اش ديده ميشد، به همراه يك چادر كرم با گلهاي طوسي كه دور كمرش بسته بود. من نفهميدم كه كاربرد آن چادر براي چيست؟ من را كه ديد سريع سلام كرد و گفت :
-دانشگاه ميرين؟
جواب سلامش را دادم و گفتم:
-دانشگاه كه نه ولي با بچه هاي دانشگاه قرار دارم، ميخوايم درس بخونيم .
گفت: خوش به حالتون فرشته خانم. من دانشگاه رو خيلي دوست دارم، ولي بابام نميذاره درس بخونم. بابای شما خیلی مهربونه.
دلم برایش سوخت رفتم كنارش، دستش را گرفتم و رفتيم توي پاركينگ.
گفتم: چرا نميذاره؟ تو كه دختر زرنگ و باهوشي هستي؟
گفت: ميگه دختر رو چه به درس خوندن !
پرسيدم: يعني چي؟ اونوقت با درس خوندن پسرا موافقه؟
يكدفعه چشم هاي سوسن برق زد، لبخندي زد و گفت :
- داداش ساسانم رو ميگي؟
فهميدم سوتي دادم. الان بود كه به خودش بگيرد و فكركند بارقه اي از محبت داداش زاقارتش، توی دل من هست. سريع اخم هایم را توی هم كردم و گفتم :
-نه. چه ربطي داره؟ كلا درس خوندن مردا رو ميگم. منظورم اينه كه فقط با درس خوندن دخترا مخالفه؟
سوسن سريع مفهوم رفتارم را فهميد و لبخند روي لبش محو شد و گفت :
-آقا جونم ميگه دختر بايد بمونه تو خونه، از مادرش خونه داري ياد بگيره. ميگه شماها فردا ميخواين برين شوهرداري كنين، درس و كتاب به چه دردتون ميخوره .
واقعا نميدانستم چه بايد به او بگویم و چطوري دلداريش بدهم. نميشد بگویم بابات غلط كرده. بالاخره پدرش بود و گفتن اين حرف درست نبود. از طرفي هم كار پدرش اصلا قابل تاييد نبود....
__❄️🍉❄️__
@payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۳۸
گفتم:خب حالا مگه تو دوست نداري ازدواج كني؟
گفت: چرا خب. حالا كو شوهر؟ اگر هم باشه، دوست دارن با آدماي تحصيل كرده ازدواج كنن .
ما ديپلمه ها رو كه حساب نميكنن. همين داداش ساسانم اگه دانشگاه رفته بود و تحصيل كرده بود، شايد خود شما بيشتر تحويلش ميگرفتين.ديوونه، اونم كه بابام اجازه ميداد درس بخونه، ديپلمش رو نگرفت .
خواستم بگویم آن داداش ساسان تو دكترا هم بگيرد، از نظر من فرقي نميكند. ديدم
حالش خوب نيست و ناراحت است، ترجيح دادم كمكش كنم و دلداريش بدهم. گفتم
- ببين سوسن جون! با سواد و با فهم و شعور بودن، ربطي به دانشگاه رفتن يا نرفتن نداره. خيلي ها هستن كه دانشجوي دكترا هم هستن، ولي آدماي خودخواه و نفهمي هستن .
خيلي آدما هستن كه سواد خوندن و نوشتن هم به زور دارن، ولي آدماي فهميده اي هستن.
سريع گفت: يعني از نظر شما، داداش ساسان من دانشگاه هم نره، آدم خوبيه؟
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، بلند گفتم:
-داداش ساسانو زهرمار. ميشه همه چيز رو به داداشت ربط ندي. گوش كن ببين چي دارم بهت ميگم. دارم با خودت حرف ميزنم دختر جون .
گفت: آخه ميدوني من خيلي داداشم رو دوست دارم. اگه يكي مثلا مثل شما با سواد و دانشگاه رفته باهاش ازدواج كنه، خيلي خوب ميشه. لااقل شايد بتونه رو افكار بابام تأثير بذاره ما هم بريم دانشگاه. از اين كيف دانشجويي هاي با كلاس بگيرم.... اصلا همين كه بگم، دارم ميرم دانشگاه يه عالمه كلاس داره .
گفتم: اگه دانشگاه رو براي كلاسش ميخواي كه هيچي، ولي اگه دوست داشتي آدم باسواد و با فهم و كمالاتي بشي، به نظر من ميتوني تو خونه هم مطالعه كني،تحقيق كني .
بعد بلند شدم و دستم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم:
- اگه تصميم گرفتي اين طوري با سواد بشي، رو كمك من حساب كن. برات كتاباي خوب مي آرم .
گفت: راست ميگي؟ من كتاب هاي خوب رو نميشناسم. آقا جونم ببينه ما كتاب ميخونيم اصلا انگارحرصش ميگيره. اگه برام بيارين صبح ها كه آقا جونم نيست، ميخونم. ميارين برام فرشته خانم؟
صداي عشرت خانم توی راه پله ها پيچيد:
- سوسن كجايي ذليل مرده، الان آقا جونت مي آد، هزار تا كار داريم؟!
دستش را گرفتم، فشردم و گفتم:
- باشه. حتما برات مي آرم. خداحافظي كردم و راه افتادم .
ساعت 03:9 جلوی در اصلي دانشگاه قرار داشتيم، با چند دقيقه تأخير و با عجله، خودم را رساندم. خانم افتخاري را ديدم كه سرقرار ايستاده بود و برایم دست تكان میداد. ولي از مريم خبري نبود
تا با هم احوالپرسي كنيم، مريم هم رسيد، خواستيم به طرف ايستگاه تاكسي برویم كه
خانم افتخاري گفت :
- من ماشين آوردم. يك پرايد سفيد قديمي بود. سوار ماشينش شديم. آدرس را از مريم گرفت و راه افتاديم.
بعد از چند دقيقه سكوت، خانم افتخاري آهي كشيد و گفت :
- امان از عشق بازي جوونا! ببين چه طوري ما سه نفر، آدم گنده رو مچل خودش كرده، كه فيلم بازي كنيم تا خانم، خانما، مثلا به عشقش برسه .
با اينكه خانم افتخاري، واسطه گري براي ازدواج جوانها را دوست داشت و آن حرفها رااز سر شوخي ميگفت ولي حرفهایش باعث شد تا سؤالي كه برایم بوجود آمده بود را از او بپرسم. اين بود كه گفتم....
°°°°°°°°°🐞°°°°°°°°°
@payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۳۹
-باز ما رو بگيد يه چيزي. شما كه خودتون اين جور كارها رو دوست دارين.
خيلي وقت بود كه دلم ميخواست ازش بپرسم كه او شماره ی ما را به الياسي داده يا نه .اما رویم نميشد. ولي آن بحث که پيش آمد از فرصت استفاده كردم و پرسيدم :
_شما شماره ي خونه ي ما رو به آقاي الياسي دادين؟
خانم افتخاري با تعجب گفت :
-نه! مگه زنگ زده خونه تون؟
گفتم: يه خانمي از طرف آقاي الياسي زنگ زده، خودش رو هم معرفي نكرده. مامانم
نشناخته كي بوده. گفتم شايد شما بوده باشيد .
گفت: عجب آدم زرنگيه. از كجا شماره ي خونه تون رو پيدا كرده؟
گفتم: من هم نميدونم. فكر كردم شما شماره رو دادين .
گفت: من كه شماره ي خونه تون رو ندارم. شماره ي همراهت رو دارم. اگه هم داشتم، هيچ وقت بدون اجازت، شمارت رونميدادم. حالا بگو ببينم چرا مخالفي و هر دفعه يه جوري اين بيچاره رو ميچزوني؟
گفتم: شما ميشناسيدش؟
گفت: حقيقتش نه نميشناسم. اولين ترمه که باهاش هم كلاس شدم. اون دفعه هم كه موضوع خواستگاريش رو باهات مطرح كردم، به خاطر اين بود كه، خودش خواسته بود. وقتي ديدم تو مخالفي، ديگه پي اش رو نگرفتم. اگه موافق باشي ميتونم در موردش تحقيق كنم،ببينم چطور آدميه .
گفتم: نه تو رو خدا اصلا حرفش رو نزنين .
گفت: چرا؟ حالا كه اِنقدر اصرار ميكنه، تو هم يه كم در مورد پيشنهادش فكر كن .
گفتم: اتفاقا هر چي بيشتر اصرار و پيگيري ميكنه، بيشتر ازش بدم مي آد. معلوم نيست و انتخاب و پيگيري ميكنه، فردا بتونه رفتار عاقلانه از خودش نشون بده. البته اين نظر من در مورد شخص امير الياسيه، شايد هم درست نباشه، ولي دليل اصلي و اساسي من اينه كه،الان اصلا هيچ علاقه اي به ازدواج ندارم .
خانم افتخاري گفت: من فكر ميكنم اين نگاه تو به ازدواج و شخص آقاي الياسي، مبتني بر يك سري پيش فرض هاي غلطه. به نظر من، رفتار تو هم در برخورد با اين قضيه درست و منطقي نيست .
بايد در اين مورد، با هم سر فرصت صحبت كنيم. اينكه ميگي آدمهايي كه بدون عقل
و استدلال، ميخوان ازدواج كنن، در آينده هم ممكنه تصميم هاي غيرعقلاني بگيرن رو تا حدي قبول دارم.
خانم افتخاري شروع كرد در مورد عشق هاي دختر و پسرهاي جوان به همديگر صحبت كردن، اينكه اين عشق و عاشقي ها باعث ميشود آدم نتواند درست تصميم بگيرد. داستان چند تا جوان را كه خيلي به هم علاقه مند شده بودند را برایمان تعريف كرد. ازش پرسيدم :
پس چرا دارين براي رويا و مجيد كه گرفتار عشق شدن، پا پيش ميذارين؟
گفت:
- راست ميگي خيلي كار حساسيه، من خودم بعضي وقتا گيج ميشم و نميدونم كه چكار بايد كرد، ازدواج مسأله مهميه، ولي خب براي رويا سعي كردم بيگدار به آب نزنم، باهر كدومشون حداقل سه- چهار ساعت صحبت كردم. دلايل و انگيزه هاشون رو پرسيدم. به نظرم مشكلي نيست. ارتباط و علاقه اونا به هم، اولش درست و با خواستگاري شروع شده،ولي متاسفانه به دليل مخالفت هاي سرسختانه ي پدر و مادر رويا، بعداً به شكل غيررسمي ادامه پيدا كرده. به رويا هم گفتم، كار خوبي نميكنن قرار ميذارن و با هم حرف ميزنن شايد به هر دليلي اين ازدواج سر نگيره، اونوقت اين حرف زدن ها و قرار گذاشتن ها براي چيه؟
ازشون قول گرفتم تا يه هفته هيچ ارتباطي با هم نداشته باشن. حتي پيامك هم نزنن. هر حرف واجبي هم بود، از طريق من به همديگه برسونن. البته هنوز يه هفته شون تموم نشده كه رويا خانم نقشه امروز رو برامون كشيدن.....
🪵 @payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۴۰
پرسيدم: خانم افتخاري! اين چه فرهنگيه كه ايراني ها دارن و اينقدر در مورد ازدواج دخترا،سختگيري ميكنن؟ چرا اينقدر سلايق شخصي شون رو تو ازدواج جوونا دخالت ميدن؟
خانم افتخاري گفت :
- اين فرهنگ ايراني ها نيست، طرز فكر و رفتار غلط بعضي خانواده هاس. همه اينطوري نيستن. مثلا پدر خدابيامرز من، در مورد ازدواج بچه هاش، كه مال يك نسل پيش هستيم، خصوصا من و خواهرم، خيلي رفتار خوب و عاقلانه اي داشت. الحمدلله همهمون هم ازدواج هاي موفقي داشتيم. پدرم حتي در مورد ازدواج خودش با مادرم، اونم زمان اونا كه خانواده ها خيلي سختگير بودن و يه سري رسم و رسومات غلط داشتن و اصلا نظر دختر
براشون مهم نبود و تو خيلي موارد عروس تا روز عروسيش داماد رو نميديد، اصول اخلاقي و ديني رو رعايت كرده، اصولي كه خيلي ها اون موقع ازش خبر نداشتن. پدرم خودش، همه رو تو جوونياش، تو كتابهاي حديث خونده بود. انشاءلله يه بار سر فرصت داستاناش رو براتون تعريف ميكنم. اصلا شايد بردمتون پيش مادرم، خودش براتون تعريف كرد. از زبون مادرم بشنوين بهتره خيلي برایم جالب بود. چون خيلي از موارد ظلم به زن، حداقل آنهايي كه تا آن روز شنيده بودم، بخاطر همين رعايت نكات ديني بود، فقط خجالت کشیدم جلوي خانم افتخاري كلمه
"اسلام" را بگويم و گفتم "فرهنگ ايراني". مثلا اينكه دختر را زود شوهر بدهند، حتي خانم
جون ميگفت: تو خونه اي كه دختر نه سال به بالا مجرد باشه، فرشته ها رفت و آمد نميكننديا اينكه پدر و شوهر اختياردار زن هستند و خيلي چيزهاي ديگر كه بعداً فهميدم خيلي هایش غلط و خرافه است و ربطی به دین ندارد. حالا خانم افتخاري داشت ميگفت؛ آنهايي كه رفتار بد با زن دارند واقعا اسلام را درست نميشناسند و به آن عمل نميكنند ! خيلي از حرفهایش را باور نكردم، ولي چون ميدانستم آدمي نيست كه حرف بيجا بزند، مشتاق بودم كه هر چه زودتر فرصتی پيش بياید و با او در مورد اين مسائل صحبت كنم .
درگير اين فكر و خيال هایم بودم كه ديدم خانم افتخاري به مريم ميگوید....
🍄 @payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۴۱
-آخه من فقط تو كار ازدواج و وصل كردن نيستم. دختر و پسرايي هم كه با هم مشكل پيدا كردن، خيلي پيش من اومدن. خيلي از دخترا فكر ميكنن مثلا اگه با پسرا به قول خودشون راحت باشن، چه ميدونم حرفاي غيرضروري بزنن، خوش و بش كنن، بگو بخند راه بندازن و مثلا اسم كوچيك همديگه رو صدا بزنن، نشانه تمدن و باكلاسيشونه .
من خيلي از جوونا، خصوصا دخترا رو ديدم كه در جريان اين ارتباطها به يه نفر علاقه مند شدن. دلبسته و وابسته شدن. ميدونين كه ما زنها خيلي عاطفي هستيم، خيلي زود دلبسته ميشيم. اصلا بندهي محبت ميشيم. ولي خيلي از اون رفتارهاي محبت آميزي كه فكر ميكنيم صادقانه است، فقط ظاهرسازيه. اينكه ميگن رابطه دختر و پسر مثل پنبه و آتیش ميمونه، واقعا همينطوريه، من خودم بارها اثرات اين ارتباطها رو با چشم خودم ديدم. علم
هم ثابت كرده كه زن و مرد نسبت به هم جاذبه دارن، همديگه رو جذب ميكنن، ولي اگه اين جاذبه كنترل نشه، خيلي مشكل ساز ميشه. من دختراي زيادي رو ديدم كه به خاطراين دلبستگي و وابستگي ها ضربه ي روحي خوردن، حتي سالها بعد ازازدواجشون، نتونستن خاطرات مربوط به ارتباطشون با مرد اول رو فراموش كنن.
مريم گفت: البته من بعضي دخترا رو ميشناسم كه اين رابطه رو بخاطر اين ميخوان كه اولا پسرا رو بهتر بشناسن و ميگن دختراي پاستوريزه هميشه تو زندگي مشتركشون ضرر ميكنن، ثانيا ميخوان با كسي زندگي كنن كه واقعا عاشقش باشن.
ياد خواهرم فريده افتادم كه به خاطر اصرارها و ندانم كاري هاي بزرگترها، حتي بعد از شش سال زندگي مشترك، باز هم با حامد مشكل دارد و توی سر و كله ي هم ميزنند. به خاطر همين ته دلم حرفهايي كه مريم ميزد را تأييد كردم و گوشهایم را تيز كردم ببينم خانم افتخاري چه جوابي دارد كه بدهد، خانم افتخاري گفت :
-ميدوني كه مريم جون! تو همين روانشناسي خودمون يه بحثي داريم به نام "تفاوتهاي
فردي". آدمها با هم متفاوتن، چطوري مي شه با ارتباط با يه مرد، همه مردا رو شناخت؟
مثلا خيلي از ماها، سالها با پدر و برادرامون زندگي ميكنيم. اونا هم مردند ديگه، نه؟ ولي با شناخت اونا نميشه همه مردا رو شناخت. مي شه؟ تازه تو ارتباط دخترا و پسرا اون جاذبه اي كه بهتون گفتم، اونقدر زياده كه اجازه نميده دو طرف، همديگه رو خوب بشناسن. تا حالا دقت كردين كه اكثر زوج هايي كه از هم جدا ميشن، ميگن كه تو دوران نامزدي هم،عيب و ايرادهاي طرف مقابل رو ديده و فهميده بودن؟ وقتي ميپرسيم چرا همون موقع براي جدايي اقدام نكردين، ميگن اون موقع نميتونستيم اين تصميم رو بگيريم، علاقه ووابستگي اي كه به هم داشتيم نميذاشت به اين چيزا فكر كنيم. یعنی اگه اول عقلانی تصمیم نگیری و علاقه و ارتباط ایجاد بشه دیگه این جاذبه اجازه نمیده درست و عاقلانه
تصمیم بگیری. اوني هم كه گفتي ميخواد عاشق بشه، بعد ازدواج كنه، نميدونه كه طبق
تحقيقات، اين جور عشقهايي كه بين دخترا و پسرا هست، در بهترين حالت ممكن، تا يك سال بعد فروكش ميكنه و هيجاناتش از بين ميره. اين رو من نميگم علم روانشناسي اثبات.....
🍭 @payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۴۲
كرده. ولي اون عشقي كه بايد بين زن و شوهر باشه و لازمه و اساس زندگيه، چيزيه كه خدا خودش توی قرآن وعده اش رو داده كه "ما بين شما مودت و رحمت قرارميدهيم". اونوقت به نظر شما خنده دار نيست، ما بخوايم با زير پا گذاشتن اخلاق و احكام خدا که خودش خالق و ضامن عشق و محبته و با عذاب دادن خودمون، يه عشق پايدار، براي خودمون توي زندگي دست و پا كنيم! دختر و پسر بايد انتخابشون عاقلانه باشه. البته بايد به هم علاقه هم داشته
باشن. زندگي بايد عاشقانه باشه. انتخاب عاقلانه، ازدواج عاشقانه. اون مودت و رحمتي كه خدا، بين زن و شوهرا گذاشته، اونقدر قوي و ريشه داره، كه با وجود خيلي از اختلاف نظرهايي كه ممكنه بعداً تو زندگي براشون پيش بياد، حاضر نيستن از هم جدا بشن كه هيچ، طاقت دوري همديگه رو هم ندارن.
راست ميگفت، با اينكه فريده بارها با حامد دعوایش ميشد و مي آمد خانه ي ما و گله و
شكايت ميكرد، اما هر دفعه كه ميگفتم فریده جون خب چرا جدا نميشي؟ كلي از دستم ناراحت ميشد و با حرص ميگفت:
- ممنون از راهنماييت.
هربار هم بعد از دو- سه روز، مثل مرغ پر كنده، دلش براي حامد و خانه زندگيش تنگ ميشد، بال بال ميزد كه حامد زودتر بياید دنبالش، اگر هم دير ميكرد خودش از خانم جون ميخواست واسطه شود و يك كاري كند که حامد بياید دنبالش.
حرفهاي خانم افتخاري خيلي برایم جديد و جالب بود. من سالها در يك خانواده، با
باورها و رفتارهاي سنتي زندگي كرده بودم. كارهايي انجام داده بودم كه علت خيلي هایش را نميدانستم. اعضاي خانواده ی ما خيلي گرم و مهربان بودند و حضور خانم جون در خانه،فضاي محبت آميز و گرماي ارتباط ما را خيلي بيشتر كرده بود. ولي اصولا بزرگترها هم نتوانسته بودند، جوابهاي قانع كننده و منطقي به سؤالهاي متعدد من بدهند. زندگي به سبكي كه علت رفتارها و گفتارهايش را نميفهميدم، آزارم ميداد. دوست داشتم بزرگ بشوم و پيشرفت كنم، ولي تعريف درستي از پيشرفت، رشد و تعالي، حتي براي خودم نداشتم .
از لحن آرام، حرفها و نوع نگاه خانم افتخاري به زندگي، خيلي لذت ميبردم، با اينكه بعضي از حرفهایش را درست نميفهميدم و با باورهاي قبلي خودم جور در نمي آمد، اما احساس ميكردم، حرفهاي دلنشين و حكيمانه اش، ميتواند پاسخي باشد بر ذهن پر سؤال و عطش روحي من. توی حال و هواي قشنگ خودم بودم كه با خواندن پيامكي كه برایم
آمده بود، حالم گرفته شد:
"سلام خانم حقجو. خواهش ميكنم اجازه بديد فقط يك ربع با هم صحبت كنيم. فقط يك ربع .
امير الياسي".
اين ديگر خيلي وقيحانه بود. شماره موبايلم را هم پيدا كرده بود .
با عصبانيت جواب را برایش تايپ كردم:
"يك ربع كه سهله براي يك دقيقه هم فكرش را نكنيد".
يعني كي شماره ام را به او داده بود! بايد زنگ ميزدم خانه و ميپرسيدم ولي زمان مناسبی نبود نميخواستم خانم افتخاري و مريم چيزي بفهمند. گوشي را گذاشتم روي حالت سكوت
و در كيفم را بستم.....
~🌼~
@payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۴۳
بعد از چند دقيقه كه وارد كوچه شديم، ُپرسان پرسان، خانه رويا را پيدا كرديم. يك خانه كوچك ويلايي در محله هاي پايين شهر تهران، با در آبي رنگ كهنه و رنگ و رو رفته كه احتمالا دست كمي از در خانه ي جنگ زده شان، در خرمشهر نداشت. ماشين را پارك كرديم .زنگ در را زديم و وارد شديم، رويا با روي باز به استقبالمان آمد. خانه نقلي و قشنگي بود
يك حياط ده- بیست متري، كه چند تا پله ميخورد تا به يك بالكن ميرسيديم و از آنجا وارد ساختمان میشدیم. در انتهاي هال، عكس بزرگي، از نوجواني پانزده- شانزده، ساله بود،كه روي طاقچه گذاشته شده بود، مثل خريدارها، اطراف را برانداز كردم. اتاق پذيرايي تقريبا بزرگ بود، با چيدمان ساده و قديمي كه آرامش خاصي به آدم ميداد، رويا ما را به سمت اتاقي كه در سمت راست هال بود، هدايت كرد.
من و مريم داشتيم به سمت اتاق ميرفتيم، اما خانم افتخاري به عكس روي طاقچه خيره شده بود، به طرف آن رفت که رويا سرش را از اتاق بيرون آورد و گفت:
-افتخاري جون! از اين طرف .
خانم افتخاري سر جایش خشكش زده بود، مات و مبهوت داشت به آن عكس، كه ظاهراًبرادر شهيد رويا بود، نگاه ميكرد. بعد با حالت بهت زده رو به رويا كرد و گفت: رويا جابري؟!بعد با خودش تكرار كرد، جابري. با انگشت به تصوير شهيد اشاره كرد و گفت :
- مجتبي جابري .
بعد دوباره رویش را به طرف رويا كرد و گفت :
- تو خواهر مجتبي هستي؟ مجتبي جابري برادر تو ...
در همين موقع خانمي با پيراهن زنانه عربي، با چهرهاي آفتاب سوخته كه حاكي از جنوبي بودنش بود، سبد ميوه به دست، وارد هال شد و با چهرهای مهربان به طرف ما آمد و با لهجه شيرين جنوبي گفت:
- سلام خوش اومدين. روياجان ننه، چرا دوستات سر پا نگه داشتي؟ خانم افتخاري
چشمش كه به مادر رويا افتاد، از تعجب چشمانش گرد شد، مادر رويا هم با ديدن خانم افتخاري سر جایش ميخكوب شد. براي چند لحظه هر دو زل زده بودند به هم، انگار كه زبانشان بند آمده باشد، حرف نميزدند. يكدفعه سبد ميوه از دست هاي مادر رويا رها شد و ميوه هایش روي زمين قل خورد. مادر رویا چند قدم به طرف خانم افتخاري جلوتر رفت و درحاليكه بغض توی گلوش بود گفت :
- خانم ناجي، خودتي؟
🌸🌸 @payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۴۴
اشك تو چشمهاي خانم افتخاري جمع شده بود، با سر جواب مثبت داد. مادر رويا به
طرفش رفت، هر دو همديگر را در آغوش گرفتند و سر و روي همديگر را بوسيدند. مادر رويا كه انگار دختر خودش را بعد از سالها ديده باشد با لهجه ي جنوبي ميگفت :
- الهي قربونت بِرُم خانم ناجي. تو كجا اينجا كجا! قدم رو چشامون گذاشتي.
گريه امان نميداد، خانم افتخاري حرفي بزند. اولين بار بود كه گريه اش را ميديدم، آن هم آن طوري با سوز دل. هر دویشان پاهایشان سست شد و همان جا روي زمين وسط هال نشستند.
من و مريم و رويا هم که مات و مبهوت، به همديگر نگاه ميكرديم، يك گوشه، روي
زمين نشستيم .
خانم افتخاري با چشم هاي قرمز و پر از اشك، به عكس شهيد اشاره كرد و با بغض گفت :
-مجتبي؟!
مادر رويا هم كه پهناي صورتش خيس بود، با همان لهجه ي زيبایش گفت :
- ها! مجتبي مه. مجتبي مم رفت،پركشيد.
خودش را به حالت غم، به راست و چپ تكان ميداد و ميگفت :
-طاقت نِداشت. موندني نِبود. مو چيز نِشُدَني، ازش ميخواسُم. بيقرارياش، طاقِتِمو برد .
اجازشِه گرفت. دِسُ پامونه بوسيد و گفت:
- ننه! تا حالا هرچي ازت خواستُم ن به نِه نگفتي، اين يكي ام نه نِگو...
خانم افتخاري در حاليكه اشكهایش را پاك ميكرد گفت :
-سليمه بانو! پس اجازه دادي؟ راضي شدي؟ دل كندي؟
سليمه بانو گفت
-ها! دل كَندُم، مگه خودت نگفته بودي، آدم بايد بهترين چيزِش در راه خدا بده. مجتبي عزيزُم بود، رو زمين راه نم.يرفت، رو چشماي مو راه ميرفت، نِفِسُم بود، جونُم بود، مجتبي رو از امام حسن مجتبي(ع) گرفته بودُم. بعد از هشت سال نازايي و دوا درمون. مو خيلي سخت بچُم ميشد، بعد از مجتبي چهارده- پونزده سال طول كشيد، تا خدا رويايِ بهم داد.
بعد در حاليكه به سينه ميكوبيد گفت :
- مونَم دادُم، عزيزترينمو دادُم.
ميگفت: ننه، راضي نشي، نميرُم. ولي به مو بگو كه تو اسلام جهاد واجب نيس، مونم
نميرُم. ميگفت: مگه مو از علي اكبر حسين عزيزترُم؟ مگه از پسراي حضرت زينب(س) با ارزشترُم؟ ميگفتُم: عزيُزم. مو طاقتُم ِكمِه. قربون درد دل زينب(س) بِرُم، مو زينب(س) نيسُم .
ميگفت: خُو، مُنُم علي اكبر نيسُم؟
اجازه داده بودُم، ولي دِلُم راضي نميشد مجتبي مه پر پر ببينُم. اون اولها كه تو كمپ بوديم، خيلي چيزايِ ديدُم، خو بعدِ سقوط خرمشهر، ما تو كمپ زندگي ميكرديم. خبر شهادت خيلي جوونا رِ برا مادراشون مي آوردن. از اي صحنه ها اونجا زياد بود، از جِوون سيزده ساله بگير تا پيرمرد هفتاد- هشتاد ساله، تا دختراي ِجوون كه ميرفتن امدادگري، همه تو
جنگ يه سهمي داشتن. اصلا خيليا ميگفتن تحمل و صبر ما بِرا شهادت بِچامون كه هنر نيس ِوظيفه اس....
⚡️ @payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۴۵
من و مريم همچنان مات و مبهوت به حرفهاي سليمه بانو گوش ميكرديم و رفته بوديم توی حس، كه رويا گفت :
- مادر مارو باش. يواشتر برو ما هم بيايم. يه باره ميگفتي آهنگران رو هم دعوت ميكرديم، يه شب خاطره راه مينداختيم. ناسلامتي ما اومده بوديم درس بخونيم. مريم زيرلب گفت :
- درس بخونيم! خير سرت .
رويا ادامه داد، بيچاره اين بچه ها نرسيده، گيج شدن .
سلیمه بانو که هنوز توی عالم خودش بود،یک سیب از میان میوه هایی که روی زمین افتاده بود، برداشت و به طرف رويا پرت كرد و گفت :
- خير نديده! چرا به مو نگفتي خانم ناجي تو دانشگاتونه؟
رويا گفت:
- اولندش، خانم ناجي نه، خانم افتخاري. دومندش، شوما نفرموده بودين قراره شب خاطره راه بندازين و گرنه كافي بود لب تر كني، خانم افتخاري كه سهله، آهنگران و كويتي پور و چندتا از سرداراي جنگ رو هم دعوت ميكردم واسه تون. حالا اصلا شما خانم افتخاريه مارو از كجا ميشناختي؟
خانم افتخاري كه حالش جا آمده بود رو به رويا گفت:
-اتفاقا غافلگير كردن مخاطب هم، يكي از شيوهدهاي هنريه، حالا اينجا واقعا يه صحنه هنري رو از نزديك ديدم. بعد رو به ما كرد و گفت:
- پاييز 95 بود. من بعنوان نيروي امدادگر توی بيمارستان كار ميكردم، به جووني برخوردم كه چند روز بود بعد از چند عمل جراحي، در وضعيت اُ. پي. دی بود. زخمي هايي كه تو وضعيت اُ. پي. دی بودن. اجازه نداشتن، تا چند روز آب و غذا بخورن. خيلي هاشون از شدت تشنگي ناله ميكردن و التماس ميكردن كه يه كم آب بهشون بديم، ولي ما اجازه نداشتيم .
اكثر اونا كساني بودن كه بر اثر اصابت يك تركش به ناحيه شكمشون، اعضاء و احشاء داخل شكمشون بيرون ريخته بود و بعد از عمل جراحي، تا چند وقت نبايد چيزي وارد سيستم گوارشيشون ميشد. ما كه اكثرمون خانم بوديم، خيلي وقتا در برابردرخواست های اونا براي يه جرعه آب بي طاقت ميشديم، ولي ميدونستيم كه اگه بهشون آب بديم، ممكنه جونشون رو از دست بدن. فقط با گاز استريل لب هاشون رو تر ميكرديم. بعضي هاشون از شدت تشنگي ميخواستن گاز استريل رو بخورن. چند مورد داشتيم كه بر اثر فشار زياد تشنگي، يكدفعه از روي تخت پايين ميپريدن و سرم و لوله هاي خون و ... كه بهشون
وصل بود رو از خودشون جدا ميكردن و ميخواست خودشون رو به آب برسونن، يا سرمي كه بهشون وصل بود رو سر بكشن. صحنه هاي خيلي دلخراش و غم انگيزي بود. اون روزها هيچ كس، خصوصا كساني كه در قسمت مجروحهاي اُ. پي. دی بودن، ميل به غذا و آب خوردن نداشتن. خلاصه جووني كه گفتم، در وضعيت اُ. پي. دی بود، خيلي حالش وخيم بود، تب داشت و حالت تشنج. از حالت ضعف هم مرتب بيهوش ميشد. مادرش رو میشناختم
داغدار بود، بچه کوچیکش رو زیر آوار از دست داده بود، آمده بود بيمارستان و خيلي بيتابي ميكرد برای پسرش. دائم به من ميگفت:
من مجتبي مو از شما ميخوام.
رويا كه خودش هم وارد جو شده بود و با دقت داشت به حرفهاي خانم افتخاري گوش ميكرد گفت :
- اِ من نميدونستم، يكي از بچه هامون هم زير آوار مونده، مامان چرا به من نگفته بودي؟
سليمه بانو و خانم افتخاري نگاهي به هم كردند و سليمه بانو گفت:......
🥀 @payame_kosar🥀
328_1581636737.mp3
2.79M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
#پارت 4 ♥️
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
334_1587181411.mp3
3.18M
#پارت 5 ♥️
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
335_1589877596.mp3
3.06M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸♥️
#پارت۶❤️
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
726_1601318597.mp3
3.07M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
#پارت۸❤️
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
330_1639691921.mp3
2.93M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
#پارت۱۳❤️
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
331_1639771370.mp3
3.13M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
#پارت ۱۴❤️
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
321_1647117681.mp3
2.93M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
#پارت 15 ♥️
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
722_1647189160.mp3
3.09M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
#پارت 16 ♥️
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
337_1653314282.mp3
2.56M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
#پارت 17♥️
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
722_1653319499.mp3
2.76M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
#پارت 18 ♥️
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
335_1659233689.mp3
2.8M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
#پارت 19 ♥️
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
324_1659245814.mp3
3.19M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
#پارت 20 ♥️
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
337_1659253370.mp3
2.97M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
#پارت 21 ♥️
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
334_1665231970.mp3
2.74M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
#پارت ۲۲♥️
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
337_1665236489.mp3
2.95M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
#پارت 23♥️
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
335_1672426175.mp3
2.83M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
#پارت 24♥️
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
330_1672432861.mp3
3.39M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
#پارت 25 ♥️
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
726_1679671415.mp3
3.07M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
#پارت 27 ♥️
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
721_1679701319.mp3
3.55M
#پارت پایانی♥️
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
فاتحه و صلواتی نثار روح شهید حمید سیاهکالی مرادی 🌷🌷🌷
╔══✧༅࿐✾
🆔@payame_kosar
╚═══ 🍃🌺🍃 ════════