8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 فرق حد ترخص و مسافت شرعی
✅ برای کسیکه مسافر شرعی است از ابتدای حد ترخص نماز چهاررکعتی شکسته و روزه گرفتن ممنوع میشود.
🪴@payame_kosar
#حدیث؛ بالیدن خدا به این بنده❤️😍
پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله)
یا أَبَاذَرٍّ إِنَّ رَبَّكَ عَزَّوَ جَلَّ یُباهِي المَلائِکَةَ بِثَلاثَة: ...
وَ رَجُلٍ قامَ مِنَ اللَّیلِ فَصَلَّی وَحدَهُ فَسَجَدَ وَ نامَ وَ هُوَ ساجِدٌ فَیَقولُ اللّهُ تَعالَی النظُرُو إِلَی عَبدي رُوحُهُ عِندِی وَ جَسَدُهُ ساجِدٌ؛
🔸 ای ابوذر! پروردگار عزّو جلّ، به خاطر سه نفر بر فرشتگان میبالد: ...
و مردی که در پارهای از شب بلند شود، تنها نماز بخواند، بعد سجده کند و در حال سجود به خواب رود. سپس خدای تعالی میفرماید: به بندهی من نگاه کنید! روحش پیش من و تنش در سجود است.
📚مجلسی، بحارالانوار، ج ۷۴، ص ۸۴
#نماز_شب
🪴@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨مرز #صداقت در زندگی #زناشویی کجاست؟؟
🚨چه چیز را باید از گذشته خود بگوییم و چه چیز را نگوییم؟؟
🎙 #دکتر_سعید_عزیزی
#همسرداری
🪴@payame_kosar
📸#گزارش_تصویری
📌حضور حلقه صالحین نونهالان پایگاه بسیج قاسم ابن الحسن (ع) در کانون امام خمینی برای تماشای انیمیشن ببعی قهرمان😍
#پایگاه_بسیج_قاسم_ابن_الحسن_ع
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
╭┅─•❀♡❀♡•─┅╮
@payame_kosar
╰┅─•❀♡❀♡•─┅╯
اسامی پذیرفتهشدگان کنکور سراسری سال ۱۴۰۳
توسط بسیجیان پایگاه علمی حضرت ابوالفضل(ع)
۱🔹مطهره شاکر
(مشاوره دانشگاه الزهرا تهران)
۲🔹فاطمه شاکر
(مشاوره دانشگاه اردکان )
۳🔹فاطمه دهستانی اردکانی
(دبیری الهیات فرهنگیان فاطمه الزهرا یزد)
۴🔹زهرا پورروستایی
(مطالعات خانواده دانشگاه اردکان )
۵🔹زهرا شاکر
(علوم قرآن و حدیث دانشگاه فارابی قم )
۶🔹فاطمه فتوحی
(جامعة الزهرا قم)
۷🔹مریم افخمی
(دانشگاه علوم و قران و حدیث اصفهان رشته علوم تربیتی)
۸🔹آتنا صالحی
(حقوق دانشگاه میبد)
ما هم به نوبه خود کسب این موفقیت را به شما و خانواده محترمتان تبریک عرض می کنیم.💐
🤲🏻از خداوند متعال موفقیت روز افزون شما را خواستاریم.
#پایگاه_علمی_حضرت_ابوالفضل_(ع)
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
࿐჻ᭂ🌸💚🌸჻ᭂ࿐
@payame_kosar
🔴به همت پایگاه بسیج قاسم ابن الحسن (ع) و با همکاری مرکز مثبت زندگی بهزیستی برگزار می شود:
📍سلسله جلسات کارگاهی
آموزش خود مراقبتی در برابر آسیب های اجتماعی ویژه دختران نوجوان
(رده سنی ۱۲ الی۱۷ سال)
🎤با حضور مشاور خانواده و مربی مهارت های زندگی سرکار خانم پیامی
⏰زمان: چهارشنبه شب ها بلافاصله بعد از نماز مغرب وعشا٫ چهارشنبه ۰۸٫۰۲ دومین جلسه
🏛مکان: خیابان شهید باهنر،انتهای کوچه ۲۵،مسجد یتیمان حسین ابن علی (ع)،
پایگاه بسیج قاسم ابن الحسن (ع)
#پایگاه_قاسم_بن_الحسن_ع
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
🌸⃟༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
🔴 پهپاد حزب الله و تحقیر سامانه های پدافندی اسرائیل
🔹 حدود یک ساعت پیش یک پهپاد حزب الله وارد سرزمین های اشغالی شده است و کل پدافند اسرائیل برای سرنگونی آن بسیج شده ولی تا کنون موفق نشده اند صهیونیست ها میگویند پهپاد حزب الله غیب میشود و مجددا ظاهر میشود.
#حزب_الله_پیروز
#اسرائیل_نابود
🦋
🦋 🦋
🦋@payame_kosar🦋
🦋 🦋
🦋
🔻 کتاب بی آرام
به روایت زهرا امینی
نوشته: فاطمه بهبودی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت چهارم:
من از اتاق درآمدم. گل از گل اسماعیل شکفت. حاج خانم گفت: "بیا ... این هم زن و بچه ت، ول کردی رفتی!" چشم های اسماعیل درشت شد و گفت: «بچه چیه؟» حاج خانم گفت: «زهرا بارداره.» داشتم از خجالت آب میشدم. اسماعیل گفت: "مامان، شما می دونستید دختر دایی بارداره و آوردیدش اهواز؟ پاشید برید! شرایط اینجا خیلی بد شده." حاج خانم گفت: "من نمیدونم. تو زنت رو راضی کن، همین حالا بر می گردیم."
اسماعیل وقتی دید بی قرارم، شاید هم به خاطر بارداریام، کوتاه آمد و قبول کرد که چند روزی بمانیم. بعد از یک هفته حاج خانم گفت: "زهرا، دیگه پاشو جمع کن بریم. من کلی کار دارم."
گفتم:" من نمی آم! "
اخم هایش در هم رفت،
- یعنی چی که نمیآم. من الان برگردم داداشم نمی پرسه دختر منرو زیر تیر و ترکش گذاشتی و اومدی.
گفتم: «من یا با اسماعیل بر میگردم یا برنمی گردم!» گفت: «پس باشه شوهرت بیاد تکلیفت رو روشن کنه.»
اسماعیل شب آمد. نه گذاشت و نه برداشت، گفت: «اینجا خطرناکه. تو هم بارداری، اگه طوریت بشه حتی یکی از همسایه ها نیست یه لیوان آب دستت بده. با مامان برگرد اصفهان» گفتم: «طوریم نمیشه بذار پیشت بمونم.» صدایش را زیر برد:
- دختردایی من که نمیتونم پیشت بمونم. باید برم. میخوای اینجا تنها بمونی؟
گفتم: « بالاخره هفته ای یه بار که می آی به خونه سربزنی.» نمی دانم دلش سوخت یا خودش هم بدش نمی آمد من در اهواز بمانم که مقاومت نکرد. حاج خانم به اصفهان برگشت و من ماندم.
تنهایی و دوری از خانواده اذیتم میکرد، اما همین که اسماعیل آخر شب ها به خانه میآمد انگار دنیا را به من می دادند. با اینکه آفتاب نزده از خانه می رفت به همان آخر شب آمدنش دلگرم بودم. میگفت ببین من رو به چه کاری واداشتی. توی جبهه م؛ اما دلم پیش توئه که اتفاقی برات نیفته. دل من برایش غنج می رفت و او پی کارهایش بود. گفتم پسردایی میشه به من هم یاد بدی مث تو خوب باشم؟» می گفت: «تو خوبی. از این بهتر چی میخوام!» میگفتم: «نه. یه آدم خوبی مثل خودت؛ خوش اخلاق و با ایمان." می خندید
- داری سربه سرم میذاری؟
- نه به خدا از ته دل میگم.
رفته رفته بارداری، خودش را نشان میداد. گاهی دل درد و کمر درد شدید میگرفتم و مدام به خودم غر میزدم:"این چه وقت حامله شدن بود!"
از صبح تا شب تنها بودم. گاهی یاد نسرین خانم می افتادم که شش ماه در بیمارستان مصطفی خمینی بود و جز اسماعیل هیچ کس نمی دانست. بنده خدا تعریف میکرد یک وقت هایی دلم میگرفت. خدا خیر بدهد به مردمی که به بیمارستانها سر می زدند و با آمدنشان غم دلمان سبک می شد. بنده های خدا انگار به دیدار قوم و خویششان آمده بودند. برایمان آبمیوه و کمپوت و گل می آوردند و میگفتند اگر مادرت اینجا نیست، من جای مادرت! اگر دلت هوای خواهرت را کرده، من جای خواهرت، هر چه میخواهی به من بگو اما من طاقت نسرین خانم را در خودم نمیدیدم و به اسماعیل غر می زدم: «تو رو خدا کمتر
برو منطقه. من روزا تنهام.» او هم ابروها را بالا می انداخت:
- یادته بهت چی گفتم؟ گفتم وضع جبهه خرابه قراره پشت سر هم عمليات بشه. من پاشم بیام پیش تو بچه های دیگه زن ندارن؟ چند تا از بچه ها مثل ما تازه ازدواج کرده ان. نمیگن تو داری میری؛ پس ما چی؟ انصافه این کار رو بکنم؟ حرفی نداشتم و بغضم را می خوردم. او هم نگاهم میکرد و سر تکان میداد اما آخرش به دلداری دادنم ختم میشد.
اواخر شهریورماه یک روز اسماعیل آمد و گفت: «دختردایی! مرخصی گرفتم، میخوام ببرمت مشهد" کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. بلیت قطار گرفت و مسافر شدیم.
🦋
🦋 🦋
🦋@payame_kosar🦋
🦋 🦋
🦋