🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺
🔷️مسابقه ماه محرم🔷️
❗رده سنی ۳ تا ۷ سال با موضوع محرم در قالب شعرخوانی و نقاشی.❗
❗رده سنی ۸ تا ۱۳ سال با موضوع شعار ما ملت شهادتیم ما ملت امام حسینم در قالب دلنوشته ای برای حاج قاسم.❗
آثار خود را به آیدی زیر :
@amoozesh_msqsajjad
در پیام رسان های ایتا ، بله و سروش ارسال نمایید.
مدت زمان ارسال آثار ۶ ، ۷ و ۸ ماه محرم.
#باید_تمام_زندگیم_مثل_او_شود
#کارگروه_آموزش_شهید_عباس_حیدری
🔹روابط عمومی سپاه اردکان🔹
🔸@payame_kosar
🔴 #درد_و_درمان
🔶انسان چه زمانی #ضجه می زند، زمانی که #دردش آمده باشد، امام باقر(ع) می فرماید که شما #شیعه باید دردتان بیاید تا #فرج امام محقق شود.
🔶این مهمترین #شرط ظهور حضرت است. تا این #درد ایجاد نشود، #درمان را نمی فرستند.
🔵 #استاد_عالی
@payame_kosar
💥 توجه توجه 💥
سلام بچه های عزیز 👋
حالا که زحمت کشیدین کاردستی:
1⃣ کبوتر ها و لونه شان🕊
2⃣ پرچم 🚩
3⃣ مسجد 🕌
4⃣ با حوض قشنگ و ماهی هاشو🐠
درست کردید و نقاشی کشیدید و اونا رو به دیوار خونتون نصب کردین ،از امروز هر قصه ای که میذاریم نقاشیشو بکشید و روی همون دیوار خونتون بچسبونید تا یه نمایشگاه حسینی تو هر خونه ای داشته باشیم.🎨✂️
در انتهای این ۱۳ داستان ان شاءالله به قشنگ ترین و خلاق ترین نمایشگاه های دیواری خونگی شما به قید قرعه جایزه های قشنگ تعلق میگیره.🎁🎁🎁
#مسابقه
🏴🚩🏴🚩🏴🚩
@payame_kosar
644357888_-213683.mp3
13.46M
قصه پنجم...
🕊 کبوتران خوش آواز 🕊
بخش پنجم
📖🔊حالا که داستان رو گوش کردید نقاشی داستان رو بکشید و عکسش رو تا ساعت ۱۷ فردا به آیدی @Montazer_250 ارسال کنید.. 🕊📷
همچنین منتظر بموووونید تا ادامه داستان رو با هم بشنویم..🗣
#مسابقه
@payame_kosar
به مناسبت روز پزشک ، بسیجیان حوزه مقاومت کوثر اردکان با حضور در درمانگاه امام سجاد (علیه السلام ) دیدار صمیمانه ای با خانم دکتر مریم فتاحی اردکانی داشتند و ضمن تبریک این روز از خدمات این پزشک مردمی و اخلاق مدار به عنوان یک بانوی نمونه تجلیل کردند و پای صحبت های ایشان و خاطرات ۱۷ سال سابقه در جامعه پزشکی نشستند .
@payame_kosar
قسمت سه : خدایی که می شنود
مسلمانان کشور من زیاد نیستند یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد ... جمعیت اونها به 30 هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می کنن ...
همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود ... داشت دونه های تسبیحش رو می چرخوند ... که متوجه من شد ... بهم نگاه کرد و یه لبخند زد ... دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد ... نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود ...
- دعا می کنی؟ ...
- نذر کرده بودم ... دارم نذرم رو ادا می کنم ...
- چرا؟ ...
- توی آشپزخونه سر خوردم ... ضربان قلبش قطع شده بود...
چشم های پر از اشکش لرزید ... لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد ...
- اما گفتن حالش خوبه ...
- لهجه نداری ...
- لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم...
- یهودی هستی؟ ...
- نه ... تقریبا 3 ساله که مسلمان شدم ... شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه ... اومده بودیم دیدن خانواده ام...
و این آغاز دوستی ما بود ... قرار بود هر دومون شب، توی بیمارستان بمونیم ... هیچ کدوم خواب مون نمی برد ...
اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت ... منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم ... از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد ...
- من برات دعا می کنم ... از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی ...
خیلی دل مرده و دلگیر بودم ...
- خدای من، جواب دعاهای من رو نداد ... شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه ...
چرخیدم و به پشت دراز کشیدم ... و زل زدم به سقف ...
- خدای تو جوابت رو داد ... اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش ایمان میارم ...
خیلی ناامید بودم ... فقط می خواستم زنده بمونم ... به بهشت و جهنم اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود ... بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم ... هر کاری ...
#رمان
@payame_kosar
قسمت چهار : عهدی که شکست
چند ماه گذشت ... زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم... درد و سرگیجه هم از بین رفته بود ...
رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم ... آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود ... دیگه توی سرم هیچ توموری نبود ... من خوب شده بودم ... من سالم بودم ...
اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... علی الخصوص قولی رو که داده بودم ... برگشتم دانشگاه ... و زندگی روزمره ام رو شروع کردم ... چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم ...
با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد ...
- چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟ ... شاید دعای من در کلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم ... شاید ... شاید ...
چند روز درگیر این افکار بودم ... و در نهایت ... چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ ... من که به هر حال به خدا ایمان داشتم ...
تا اینکه اون روز از راه رسید ... روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید ... سرم به شدت تیر کشید ... از شدت درد، از خود بی خود شدم ... سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم ... چشم هام سیاهی می رفت ... تعادلم رو از دست دادم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ... نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش ... و زیر بغلم رو گرفت... به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین ...
صدای همهمه مردم توی سرم می پیچید ... از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم ... همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم ...
- خدایا! غلط کردم ... من رو ببخش ... یه فرصت دیگه بهم بده ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ...
#رمان
@payame_kosar