#گزارش_تصویری
💫در روز شهادت رئیس مکتب جعفری امام جعفر صادق (علیه السلام) دیدار با خانواده شهید انتظاریان مشترکا توسط دو پایگاه امام حسین علیه السلام و پایگاه حضرت ابوالفضل (ع) و با حضور جمعی از خواهران جهادگر انجام شد.
#پایگاه_امام_حسین_ع
#پایگاه_حضرت_ابوالفضل_ع
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
♥️⃟༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🌟 به همت گروه جهادی شهیده طیبه واعظی و در هفته بسیج سازندگی ،۴۰پرس غذای گرم تهیه وبین خانواده های نیازمند توزیع شد.
#هفتهجهادسازندگی
#گروه_جهادی_شهیده_طیبه_واعظی
#حوزهمقاومتبسیجکوثر
♥️⃟༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گزارش_تصویری
🌸برداشت گل محمدی با همت گروه جهادی شهیده طیبه واعظی
#هفته_بسیج_سازندگی
#گروه_جهادی_شهیده_طیبه_واعظی
#حوزهمقاومتبسیجکوثر
🌸⃟༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🌼 به همت گروه جهادی شهیده طیبه واعظی
و با همکاری گروه های جهادی
🔺شهید حسین مروتی
و
🔺شهدای شریف آباد
تعدادی چادر برای دختران موسسه قرآنی نورالزهرا دوخته شد.
#بسیجسازندگی
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
♥️⃟༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
📌 نمایشگاه اقتصاد مقاومتی و محصولات مشاغل خُرد خانگی و صنایع دستی در روستای رباط پشت بادام افتتاح شد.
🔹به مناسبت هفته بسیج سازندگی و با رویکرد حمایت از تولیدات خانگی ، صنایع دستی و رشد تولید، نمایشگاه اقتصاد مقاومتی در محل مدرسه آزادی رباط با مشارکت حوزه چهار انصارالله ، بخشداری بخش خرانق ، پایگاه حضرت ثامن الائمه و شورا و دهیاری با حضور مسئولین افتتاح شد.
🔹نمایشگاه شامل ۱۰ غرفه در زمینه محصولات دامی ، مواد غذایی ، ترشیجات ، کیف ، پوشاک و صنایع دستی می باشد که با حضور پر رونق مردم همراه بود .
#نمایشگاه_اقتصادمقاومتی
#هفته_بسیج_سازندگی۱۴۰۳
#رشدتولیدبامشارکت_مردم
#بخشداری_خرانق
#حوزه_چهارانصارالله
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
🌱༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🪴 بازدید اعضای گروه جهادی شهید مهدی باکری پایگاه شهید شرکایی از کارگاه روغن گیری خانم هاتفی یکی از بسیجیان کارآفرین
به مناسبت هفته بسیج سازندگی 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#گروه_جهادی_شهید_مهدی_باکری
#پایگاه_شهید_شرکایی
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
🪴༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🌿 بازدید از چند کارگاه خانگی حوله بافی
بمناسبت هفته کارگر و هفته بسیج سازندگی
کاری از گروه جهادی شهید عباسپور
پایگاه مهدیه
#گروه_جهادی_شهید_عباسپور
#پایگاه_مهدیه
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
☘☘☘☘
⃟༈╰➤@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🍂 تقدیر و تشکر از زحمات کادر شبکه بهداشت خرانق و مامای خرانق سرکار خانم شاکر به مناسبت روز ماما
#پایگاه_فردوس_خرانق
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
♥️⃟༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
📸#گزارش_تصویری
🌸اجرای گروه سرود دختران پایگاه حضرت ابوالفضل(ع)
در صبحگاه مدرسه رسالت
و تقدیر از معلم های دخترای گلمون
#پایگاه_حضرت_ابوالفضل(ع)
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
♥️⃟༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
📢📢📢📢📢
پایگاه شهید شرکائی با همکاری خانواده مهر بسیج برگزار میکند:
آموزش های پیش ازازدواج
مشاور :جناب آقای یاسینی (کارشناسی ارشد روانشناسی عمومی ومشاورخانواده)
پنج شنبه ۲۰اردیبشت ماه
ساعت ۱۱
آدرس : بلوارخاتمی کوچه 126 بعد از چهارراه نبش خ امام جعفر صادق (ع)
مسجد الرسول دیلم
نوجوانان ۱۷سال به بالا می توانند شرکت نمایند.
#پایگاه_شهید_شرکایی
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
♥️⃟༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
سلام
بریم برای شروع رمان جدید به اسم { دختر شینا }
رمان بر اساس واقعیت هستش
امیدوارم ازش به خوبی استفاده کنید 🙂
درون مایه یا همون (ژانر): دفاع مقدس ؛ عاشقانه ؛ خانوادگی
(اصلا همه چی تمومه 😌 )
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
#دختر_شینا_۱
#رمان
#قسمت_اول
مقدمه
گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پرسن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم: «می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!»
شرح حالت را شنیده بودم، پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی!
گفتم خودش است، من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین
جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال 1388. فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت. ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانة کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم خیر محمدی کنعان. و هیچ کس این را نفهمید.
تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزه هایت می رسی. دست آخر گفتی: «نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. حالا کِی بود، دهم دی ماه 1388. دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد،
گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را
نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.»
می گفتی: «خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه رویم تا غصة تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.» می گفتی: «وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر پیش هم نبودیم. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. باور کنید توی این هشت سال، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می گفتند مامان، همه بابا هایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید. پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه. و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روزهای بعد و بعد و بعد...»
اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی.
ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی. تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانة بخت فرستادی. نگران این آخری بودی!
بلند شو. قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام. چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟!
دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...،»
نه، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصة زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصة صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام. این طور تهی به من نگاه نکن!(بهناز ضرابی زاده)/تابستان/ 1390
نام: قدم خیر محمدی کنعان
تولد:17/2/1341 روستای قایش، رزن همدان
ازدواج: 13/8/1356
وفات: 17/10/1388
نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر (فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین (ع))
تولد: 11/8/1335، روستای قایش، رزن
همدان
شهادت: 12/12/1365، شلمچه (عملیات کربلای پنج
🌍🌼@payame_kosar🌼🌍
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_دوم
فصل اول
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همة فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچة خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچة پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکردة پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانة ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر
برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همة آسمان را پر می کردند ، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست میآورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.
#ادامه_دارد
🌍🌼@payame_kosar🌼🌍
4_5791935884542609352.mp3
21.06M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
🎧 با نوای علی فانی
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
•┈••••✾•☘️🌸☘️•✾•••┈•
@payame_kosar