#گزارش_تصویری
🪴 به مناسبت هفته بسیج سازندگی به همراه تعدادی از خانم های پایگاه از کارگاه کاربافی مریم بافت در محله بازدید به عمل آمد.
#گروه_جهادی_حضرت_معصومه(س)
#پایگاه_حضرت_معصومه(س)
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
🌼༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🌱 مناسبت هفته بسیج سازندگی بازدید از کارگاه کاربافی سنتی
#هفته_بسیج_سازندگی
#گروه_جهادی_شهیدمجتبی_الهی_فرد
#پایگاه_امام_حسین_ع
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
🪴⃟༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🌼نظافت مسجد توسط خواهران
گروه جهادی شهیدمجتبی الهی فرد
#هفته_بسیج_سازندگی
#گروه_جهادی_شهیدمجتبی_الهی_فرد
#پایگاه_امام_حسین_ع
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
♥️⃟༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🪴برنامه پیاده روی هفتگی
در پارک آزادی همراه باغبارروبی مرقد شهید گمنام و قرائت سوره یس و صرف صبحانه .
#گروه_جهادی_حضرت_معصومه(س)
#پایگاه_حضرت_معصومه(س)
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
🌸⃟༈╰➤⃝⃔@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🥀 برگزاری مراسم اربعین شهدای مدافع وطن و شهید حسین انتظاریان
با حضور خانواده محترم شهید انتظاریان و مداحی برادر نیکو نژاد و تقدیر از دختر شهید انتظاریان به مناسبت ولادت حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) و روز دختر و تقدیر از مادر و همسر شهید عزیز
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#دهه_کرامت
#بشری
#برکت_ایران
#اردکان
#یزد
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
#ناحیه_مقاومت_بسیج_اردکان
‼️مانع از آب رسیدن در وضو
🔷 س ۱۰۴: آیا چربی هایی که به طور طبیعی در مو و صورت به وجود می آیند، مانع محسوب می شوند؟
✅ ج: مانع محسوب نمی شود، مگر آن که به حدّی باشد که مانع از رسیدن آب به پوست و مو گردد.
#احکام_طهارت
#احکام_وضو
📕منبع: KHAMENEI.IR
🌸🍃 @payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم سینمایی اخت الرضا
🎥 فیلم «اخت الرضا» سفر بانوی کرامت حضرت معصومه سلام الله علیها را از مدینه تا قم روایت می کند.در این فیلم ضمن به تصویر کشیدن رخدادهای مسیر، زمانه حضرت، توطئه ها و تلاش های مأمون برای شهادت ایشان تلاش می کند تا روایتی عارفانه از شخصیت حضرت معصومه را بیان نماید.
فیلم سینمایی اخت الرضا را رایگان در تلوبیون تماشا کنید.
تماشای تلوبیون برای کاربران اینترنت ثابت مخابرات رایگان محاسبه می شود.
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥دستگیری یکی از دختران قمی توسط ماشین گشت ارشاد رئیس جمهور
#طنز
🇮🇷@payame_kosar
🔴 تصویری از دختر شهید علیرضا محمدیپور شهید حادثه تروریستی کرمان که روز گذشته بهدنیا آمد
🔹شهید علیرضا محمدیپور قبل از شهادت نام دخترش را زینب انتخاب کرده بود.
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@payame_kosar
🔴 #فوری
مجمع عمومی سازمان ملل متحد به عضویت کامل فلسطین در این سازمان با اکثریت آرا رأی مثبت داد🇵🇸
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
#قسمت_هفتم
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل
روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.
مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچة شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.»
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهرة مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند
توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها دربارة مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانة ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
چادرم را سرکردم و به طرف خانة خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.» بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینة بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم
وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. آه از نهاد صمد درآمده بود.
بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود:
این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانة ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد.
#ادامه_دارد.
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
4_5791935884542609352.mp3
21.06M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
🎧 با نوای علی فانی
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
•┈••••✾•☘️🌸☘️•✾•••┈•
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجوری از خدا فرزند بخواهید...
داستان جالب دختر حضرت عمران از زبان حجت الاسلام پناهیان
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 درد و دل یکی از شرکت کنندگان در انتخابات با #وزیر_ارتباطات
⭕️ رفقا باید قبول کنیم این #دولت تمام ظرفیت و توان خودش رو برای خدمت به مردم گذاشته و اگر این همه امید به آینده داریم برای همینه!!!
➖ممکنه یکی بگه: بابا مشکل کشور با این کارا مگه حل میشه؟؟
🔰#بله با کنار مردم بودن و درک کردن مردم همه چیز حل میشه!!! تا الان کلی از مشکلات از سر راه برداشته شده اما مشکلاتی باقی مونده و ماهم منکر نیستیم!!!!! اما حرف ما اینه کسی که تا اینجاش تونست بیاد و کلی از مشکلات رو حل کرد و برای بقیه مشکلات برنامه ریزی داره و دارن کار میکنن و #رهبری که نماینده امام زمان علیه السلام هست هم تمجیدشون میکنه، یقیناً موفق خواهند شد و روسیاهیش میمونه برای بعضی ها😏
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
🔴 دوستان اگر وکیل خوب تو لندن سراغ دارید به خاله نیکا شاکرمی معرفی کنید میخواد از سالی گامبالو شکایت کنه 😂
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar