💥بعضیا یادشون رفته ولی ما یادمون نرفته که رئیسی هم رفته بود برای مردم شمالغرب کشور آب بیاره که شهید شد...💔🖤
#تاسوعا
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز در کدام مکان ثوابش از نماز در مسجد بالاتر است؟
#احکام_نماز
🏴@payame_kosar
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕋 عاشقان وقت نماز است؛ اذان می گویند...
🎞 #امام_صادق علیهالسلام فرمودند: «یک ذکر یا استغفار که با تسبیح تربت حسین علیه السلام گفته شود برابر است با هفتاد ذکر که با چیز دیگر گفته شود.»
🏴🌹@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🔶 حلقه صالحین حضرت رقیه(س) باسرگروهی: خانم ریحانه حیدری
با موضوع: پاسخ به شبهات واقعه عاشورا
همراه با آموزش گل با دستمال کاغذی
#ماه_محرم
#نو_جوانه_ها
#پایگاهحضرتعلیبنابیطالبع
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
✦࿐჻ᭂ❣🖤❣჻ᭂ࿐✦
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🔶 مراسم عزاداری و روضه خوانی ابا عبدالله الحسین (ع) و سفره حضرت رقیه (سلام الله علیها ) روز هشتم محرم
🏴🏴🏴🏴🏴
مداح: کربلایی محمود علیپور
#ماه_محرم
#گروه_جهادی_شهید_محمد_ترابی
#پایگاه_امام_جعفر_صادق_ع
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
@payame_kosar
╰━⊰🍂🌺🌺🍂⊱═╯
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گزارش_تصویری
💠 در شب تاسوعای حسینی و در هفته عفاف و حجاب، تعداد ۳۰ بسته بندی حاوی گیره روسری ، شمع ، شکلات و متن هایی از وصیت نامه شهدا بین عزاداران حسینی توزیع شد.
#ماه_محرم
#عفاف_و_حجاب
#پایگاه_شهید_مصطفی_صدرزاده
#مسجد_امام_رضا_علیه_السلام
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
╭┅─•❀♡❀♡•─┅╮
@payame_kosar
╰┅─•❀♡❀♡•─┅╯
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفتاد_پنج
خندید و گفت: «عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.»
گفتم: «بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟!»
گفت: «شب ششم دی ماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند.»
دوباره خندید و گفت: «بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب. تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند.»
کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، در آورد و بوسید. گفت:« این را یادگاری نگه دار.»
قرآن سوراخ و خونی شده بود. با تعجب پرسیدم:«چرا این طوری شده؟!»
دنده را به سختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت: «اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم. می دانم هر چی بود، عظمت این قرآن بود. تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت می شود؟!»
قرآن را بوسیدم و گفتم:«الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر.»
زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد. بعد ساکت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت؛ اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم.
همین که به همدان رسیدیم، ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد؛ با چند بسته پفک و بیسکویت. نشست وسط بچه ها. آن ها را دور و بر خودش جمع کرد. با آن ها بازی می کرد. دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت. از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیة ستار را قلقلک می داد. می بوسید. می خندید و با او بازی می کرد.
فردا صبح رفتیم قایش. عصر گفت: «قدم! می خواهم بروم منطقه. می آیی با هم برگردیم همدان؟»
گفتم: «تو که می خواهی بروی جبهه، مرا برای چی می خواهی؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و برمی گردم.»
گفت: «نه، اگر تو هم بیایی، مادرم شک نمی کند. اما اگر تنهایی بروم، می فهمد می خواهم بروم جبهه. گناه دارد بندة خدا. دل شکسته است.»
همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. این بار هم سمیة ستار را با خودمان آوردیم. فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت: «قدم! من می روم، مواظب بچه ها باش. به سمیة ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار.»
گفتم: «کی برمی گردی؟!»
گفت: «این بار خیلی زود!»
پایان هفتة بعد صمد برگشت. گفت: «آمده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم.»
شب اول، نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم. دیدم صمد نیست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توی هال. آنجا هم نبود. چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده اش و دارد چیز می نویسد.
گفتم: «صمد تو اینجایی؟!»
هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن.
گفتم: «این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟!»
گفت: «بیا بنشین کارت دارم.»
نشستم روبه رویش. سنگر سرد بود. گفتم: «اینجا که سرد است.»
گفت: «عیبی ندارد. کار واجب دارم.»
بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: «وصیت نامه ام را نوشته ام. لای قرآن است.»
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar