eitaa logo
پیام کوثر
847 دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
8.7هزار ویدیو
176 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
📣 ممنوعیت تردد در محور چالوس - کرج 🔺مرکز مدیریت راه‌ها در آخرین به‌روزرسانی خود از ممنوعیت تردد در محور چالوس - کرج و آزادراه تهران - شمال تا اطلاع ثانوی خبر داد. 🔺همچنین بر اساس گزارش این مرکز، ترافیک سنگین در محور چالوس مسیر (جنوب به شمال) حدفاصل پل زنگوله تا سیاه بیشه مشاهده می‌شود. 🔺در آزادراه تهران - شمال مسیر (جنوب به شمال) حدفاصل تونل شماره ۱۲ تا ۱۳، تونل شماره ۱۶ تا ۱۸ و تونل البرز تا انتهای آزادراه نیز ترافیک سنگین گزارش شده است. ✾࿐༅•••{ 🌸✨🌸 }•••༅࿐✾ @payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢طغیان رودخانه های فصلی در مهرستان سیستان و بلوچستان و واژگونی تریلی ✾࿐༅•••{ 🌸✨🌸 }•••༅࿐✾ @payame_kosar
هدایت شده از نسرا اردکان
⭕️سلسله نشست‌های تخصصی 🔰بامحوریت: «نابودی اسرائیل در گذرگاه اربعین» 👤با حضور: حجت الاسلام والمسلمین محسن مجتهدزاده«شیخ قمی» 📆 پنجشنبه اول شهریورماه ۱۴۰۳ ⏰ ساعت ۲۰:۰۰ 🌐پخش زنده در کانال بصیرت پیام رسان روبیکا👇 🆔https://rubika.ir/Baseeratt 🚩 نهضت سواد رسانه‌ای انقلاب اسلامی (نسرا) شهرستان اردکان 🆔 @NasraArdakan
💠 در آستانه اربعین حسینی ویژه برنامه ای به همین مناسبت با حضور مداح اهل بیت خانم سرافراز در پایگاه حضرت علی بن ابیطالب (ع) برگزارشد. ╭┅─•❀♡❀♡•─┅╮ ‌    @payame_kosar ╰┅─•❀♡❀♡•─┅╯
✅ برگزاری حلقه صالحین پایگاه امام جعفرصادق(ع) با سرگروهی : خانم عبداللهی با موضوع:گناهان زبان     @payame_kosar ╰━⊰🍂🌺🌺🍂⊱═╯
🔷 شکستن قند برای مسجد صدرآباد به همت تعدادی از اعضای گروه جهادی شهید ترابی     @payame_kosar ╰━⊰🍂🌺🌺🍂⊱═╯
9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طنین فریاد «مرگ بر اسرائیل» از قلب کربلای معلی 🔹زائران مراسم اربعین حسینی در کربلای معلی با اهتزاز پرچم فلسطین ضمن ابراز همدردی با مردم مظلوم غزه، شعارهایی علیه رژیم صهیونیستی جنایتکار و آمریکا به عنوان حامی اصلی این جنایات سر دادند. ✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾ @payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت مدتی صبر کردم... بهار آمد و سال نو🌸🌱 آغاز شد. مجددا با خانواده ام درباره ی فاطمه❤️ حرف زدم. باز هم با مخالفتشان مواجه شدم. اصرار من و مخالفت آنها فایده ای نداشت.😔 تغییری در نظر هیچ کداممان رخ نمی داد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به پدر و مادرم بگویم به خواستگاری فاطمه بروم. روز پنجم عید بود. به محمد زنگ زدم و اجازه خواستم. گفت خبر می دهد. فردایش زنگ زد. بعد از اینکه قرار گذاشتیم تازه گفتم که بدون پدر و مادرم می آیم. حس کردم میخواست قرار را به هم بزند، اما توی رودربایستی ماند و چیزی نگفت.😒 روز قرار رسید... صبحش به آرایشگاه 💇♂رفتم و سر و ریختم را مرتب کردم. پدر و مادرم مشغول دید و بازدید بودند و کسی خانه نبود. با خیال راحت آماده شدم. ☺️ کت و شلوار رسمی ام را پوشیدم. کمی استرس داشتم. سر کوچه پارک کردم. بعد از اینکه قیافه ام را در آینه ی ماشین چک کردم پیاده شدم و گل💐 و شیرینی🍰 را از صندلی عقب برداشتم. آرام آرام حرکت کردم تا به درشان رسیدم. دل توی دلم نبود. 😍💓زنگ زدم. محمد در را باز کرد و با خوشرویی از من استقبال کرد. موقع روبوسی خندید 🤗😘و در گوشم آهسته گفت : _«ماشالا خوشتیپ! »😁 مادرش روی ایوان به استقبالم آمده بود. بعد از سلام و احوالپرسی گل و شیرینی را به محمد دادم و وارد شدم... محمد و مادرش یک طرف نشستند و من مقابلشان دو زانو نشستم. مادرش سر حرف را باز کرد و گفت : _ اون روز خیلی زحمتت دادیم پسرم. مارو رسوندی تا ترمینال. خدا خیرت بده.😊 + خواهش میکنم. وظیفم بود.☺️ _ محمد خیلی ازت تعریف می کنه. بارها ذکر خیرتو پیش ما گفته. من فکر می کردم با خانواده تشریف میارین. البته محمد گفته بود شاید تنها بیای. من و محمد زیر چشمی همدیگر را نگاه کردیم. گفتم : + والا یکم درگیر بودن. حالا ایشالا بعدا مزاحمتون میشیم. _ انشاالله که خیره.😊 بلند شد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد. محمد هم به بهانه ی بردن جعبه ی شیرینی پشت سرش رفت. بعد از چند دقیقه با سینی چای☕️☕️☕️ وارد سالن شدند. محمد با چای و شیرینی از من پذیرایی کرد. کمی از درس و دانشگاه حرف زدیم. نیم ساعتی از ورودم می گذشت و خبری از فاطمه نبود.🙈 وقتی که چایم را نوشیدم محمد استکان ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. سرم را پایین انداخته بودم. ☺️❤️ اندکی گذشت. نیم نگاهی به سمت آشپزخانه انداختم. هنوز سرم را کامل بلند نکرده بودم که دیدم محمد می آید و فاطمه هم پشت سرش. بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم سلام کردم. ☺️ سرم پایین بود و 🌸گلهای چادرش🌸 را که روی زمین کشیده می شد دنبال می کردم. بعد از اینکه کنار محمد و مادرش نشست من هم سر جایم نشستم. جو سنگینی بود. محمد سکوت را شکست و گفت : _ من توی این یک سالی که با رضا دوستم هیچ بدی ازش ندیدم. با اینکه میدونم از خیلی جهات تحت فشار بود ولی پای که فکر می کرد درسته . بنظرم این برای از همه چیز مهم تره. ولی به خودشم گفتم. که سر راهش قرار دارن خیلی زیادن.😊 مادرش خطاب به من گفت : + ببین پسرم محمد سربسته درباره ی شرایط زندگی و خانواده ی شما یه چیزایی به من گفته. میدونم که خانوادت مخالف تصمیمت هستن و برای همینم امروز نیومدن. 😊وقتی هم که بهم گفت شاید امروز تنها بیای حدس میزدم که نتونستی پدر و مادرتو راضی کنی. اینکه انقدر جرات به خرج دادی و تنهایی اومدی جلو برای من خیلی با ارزشه. ولی شما که نمیتونی خانوادتو بذاری کنار. نه من و نه بچه هام دلمون نمیخواد چنین اتفاقی بیفته. اینکه خواستیم بیای اینجا تا باهم حرف بزنیم برای این بود که دوست نداشتم با برخورد تند یا غیر منطقی برنجی. گفتم بیای تا بشینیم رک و پوست کنده حرف بزنیم. ادامه👇