🌸 با توکل به خدا🍃
🍃آغاز میکنیم روز دیگری را
روزی پـر از حس خـوب زندگی🍃
🌸🍃ســــــــــلام
صبح قشنگتووون بخیر
وسرشار از لحظه های زیبا🍃
@payame_kosar
#یا_ابا_عبداللـہ_ع🌷
باتو اے #حضرٺ_آقا بہ خدا خوشبختم
🔸با تـوأم، با تـو و بےچون و چرا خوشبـختم
عشق یعنے بخورم حسرٺ #شش_گوشہ فقط
🔸باهمین آرزوے ڪرب وبلا خوشبختم
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا❤️
🌟هرگاه صدای اذان به گوشش می رسید بلافاصله وضو می گرفت و به نماز می ایستاد . این عادت همیشه ی حسین بود.
🌚یک شب که همه خواب بودند از رختخواب برخواستم تا یک لیوان آب بخورم . نور ضعیفی را در آشپزخانه دیدم . به سمت آشپزخانه رفتم . حسین را دیدم که با صدای زیبایش زیارت عاشورا می خواند . گفتم: مادر چرا چراغ را خاموش کرده ای ؟ گفت می خواستم شما بیدار نشوید.
💫زمزمه های زیبای حسین هنوز در خانه به گوشم می رسد.
#ستاره ها
@payame_kosar
💥مسابقه ادبی #چهل_سال_حماسه
🔹با شرکت شاعران جوان و نوجوان
🔻مهلت ارسال: تا 7 مهر
🔰ارسال آثار به آی دیِ @kosar55 در پیام رسان #ایتا
#ڪلام_سردار🌹
میگفت:
باید به این بلوغ برسیم
که نباید دیده شویم!
آنکس که باید ببیند، میبیند.
#ســـردار_دلهــا
#دلتنگتیم
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرح حدیث اخلاقی بسیار زیبا از امام سجاد علیهالسلام توسط رهبر انقلاب
🔰آثار سخن نیکو
🏴 سالروز شهادت امام سجاد علیهالسلام تسلیت باد.
#اخلاقی
🍃@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ درخواست جانسوز شیخ حسین انصاریان: آی مردم نذارید رو تخت بیمارستان بمیرم
پیام کوثریای عزیز همراه، عاجزانه برای شفای این استاد اخلاق و همه مرضی دعا کنیم. 🤲
سهم شما 5 صلوات🌹🌹🌹
@payame_kosar
قسمت چهل و یک : درخواست عجیب
جرات نمی کردم برگردم ایران ... من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم ... رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم ... خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن ...
چند جلسه دادگاه برگزار شد ... نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد ... به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود ...
وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت ... اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره ...
به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم ...
چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار ... مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم ...
- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه ... همه چیز موفقیت آمیز بود؟ ...
منم با خوشحالی گفتم ...
- بله، خدا رو شکر ... قانونا آرتا به من تعلق داره ...
و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم ...
از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم ... هر روز رفتارش عجیب تر می شد ... مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد ... یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه ... تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد ... حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که ...
- خانم کوتزینگه ... شاید درخواست عجیبی باشه ... اما ... خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم ... به نظرتون ممکنه؟
#رمان
@payame_kosar
قسمت چهل و دو : مهمانی شام
حسابی تعجب کردم ...
- پسر من رو؟ ...
- بله. البته اگر عجیب نباشه ...
- چرا؟ ...
چند لحظه مکث کرد ...
- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست ... اما من به شما علاقه مند شدم ...
بدجور شوکه شدم ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... همون طور توی در خشکم زده بود ...
یه دستی به سرش کشید و بلند شد ...
- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم... واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید ... و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد ...
- آقای هیتروش ... علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم ... بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم ... زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه ... و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید ... ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم ...
این رو گفتم و از دفترش خارج شدم ... چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد ... انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود ... به خصوص روز تولدم ... وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود ... و یه برگه ...
- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم ...
با عصبانیت رفتم توی اتاقش ... در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو ... صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود ...
داشت نماز می خوند ...
#رمان
@payame_kosar
چہ زیباست هرصبح
همراهِ خورشید
بہ خداسلام کنیم
نام خدا را
نجواڪنیم
و آرام بگیریم
الهی باز هم بانام و ياد تو
بسم الله الرحمن الرحیم
@payame_kosar