کتاب «پرواز تا بی نهایت»
✅ کاملترین کتاب درباره شهید بابایی
سرهنگ علی مطلق درباره شهید میگوید:
«... در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی، مرد میانسالی با کلاه نمدی از اهالی روستاهای اطراف اصفهان بر مزار عباس خاک بر سر میریخت و به شدت میگریست. آرام به او نزدیک شدم و با بغضی که در گلو داشتم پرسیدم: -پدرجان! این شهید با شما چه نسبتی داشت؟ مرد سرش را بلند کرد و گفت: - او همه زندگی ما بود. ما هر چه داریم از او داریم. از او خواستم تا از آشناییاش با عباس بگوید. با همان حالی که داشت گفت: ـ من اهل ده زیار هستم. اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تنگنا بودند. ما نمیدانستیم که او چه کاره است؛ چون همیشه با لباس بسیجی میآمد. او برای ما حمام و مدرسه و حتی غسالخانه ساخت و همیشه هرکس گرفتاری داشت برایش حل میکرد. همه اهالی او را دوست داشتند. هر وقت پیدایش میشد، همه با شادی میگفتند: «اوس عباس اومد». او یاور بیچارهها بود. تا اینکه مدتی گذشت و پیدایش نشد. گویا رفته بود تهران. روزی آمدم اصفهان. عکسهایش را روی دیوار دیدم. مثل دیوانهها هر که را میدیدم میگفتم: او دوست من بود؛ ولی کسی حرف مرا باور نمیکرد. بچههای نیروی هوایی را دیدم گفتم: او دوست من بود. گفتند: پدرجان تو میدانی او چکاره بود؟ گفتم: او دوست من و دوست همه اهالی ده ما بود. او همیشه به ما کمک میکرد. گفتند: او تیمسار بابایی فرمانده علمیات نیروی هوایی بود. دلم از اینکه او ناشناس آمد و ناشناس رفت. آتش گرفته بود.
#شهید_عباس_بابایی
#فرماندهان_میدان