eitaa logo
پایگاه بسیج ریحانه الرسول شلمزار 🇮🇷
79 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
ادمین 💢@Razahra313💢
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺️ رهبر انقلاب، امروز: از جمله کارهای خیلی خوب پرستار است. من البته این را سه چهار سال پیش، یک وقتی به مسئولین محترم گفتم. گفتم باید حدود سی هزار پرستار را استخدام کنید. مشکلاتی داشتند و متعذر شدند به مشکلات و نشد. اخیرا خب یک اقداماتی انجام گرفته این را باید به شدت و با جدیت دنبال کنند. شوخی نیست؛ وضع پرستارهای ما بایستی آنچنانی باشد که اینها بتوانند با خیال راحت به کارشان بپردازند. خانواده‌هایشان هم بایستی خاطر جمع باشند که این جوانشان، زنشان، مردشان که داخل بیمارستان مشغول به این خدمت بزرگ است، در این کار توفیقاتی خواهد داشت. ۹۹/۹/۳۰ @paygah_reyhane
🔺️ رهبر انقلاب، امروز: مسئولان هم (در قبال پرستاران) تکالیفی دارند. باید تکالیف خودشان را انجام بدهند. باید به فکر باشند. شاید یکی از کارهای لازم الاجرا که به من گزارش دادند عبارت باشد از اجرای قانون تعرفه گذاری خدمات پرستاری که این قانون مدتها قبل تصویب شده و آنطور که برای من گفته میشود این قانون به سود پرستارهاست و برای آنها مفید است لکن اجرا نشده. این باید اجرا بشود یک قانونی است باید اجرا بشود البته کارهای دیگری هم وجود دارد. ۹۹/۹/۳۰ @paygah_reyhane
📚یک جرعه کتاب📚 🦋کودکی🦋 صبح زود با صدای همبازی های همیشگی ام؛ منیژه و زری از خواب بیدار می شدم. زری با همه ی زیبایی اش لکنت زبان داشت و آبادانی ها طبق عادت به او لقب اضافه کرده و زری گنگو صدایش میزدند. علت انتخاب او به عنوان یک دوست، زیبایی اش نبود بلکه همین لقب زشت بود. دوست داشتم زری باشد. دلم نمی خواست زری گنگو صدایش کنند. می خواستم همیشه کنارش باشم و مواظب باشم کسی مسخرهاش نکند. زری عزیزم...من و زری و منیژه همیشه با هم بودیم . با دمپایی های لنگه به لنگه، شلوارهای وصله دار و پیراهن های گل باقالی و گیسهای بافته شده، دست در دست هم میپریدیم توی کوچه و می خواندیم : ما سه تا دخترخاله، میرویم خونه ی خاله، میخوریم گوشت و جگر، میزنیم به همدیگر، هاپولو هاپو، هاپولو هاپو. اگرچه همه ی همسایه‌ها خاله و عمو بودند اما بعضی ها رهگذار کوچه های ما بودند. یکی از رهگذرهای دائمی ننه بندانداز بود. ننه بندانداز ماهی یک بار می آمد زنهای همسایه را توی یک اتاق دور هم جمع میکرد و آنها را صفا می داد و خوشگل می کرد. حجب و حیا آنقدر بین زنها زیاد بود که حتی نمیخواستند کسی بفهمد چه زمانی و چه کسی آنها را اصلاح میکند. من که دیگر ننه بندانداز را خوب شناخته بودم و میدانستم خبر آمدنش همه‌ی همسایه‌ها را خوشحال می‌کند، به سرعت مادرم و بقیه ی همسایه‌ها را خبر می کردم. معمولا در خانه ی ما جمع نمیشدند و می رفتند منزل خاله توران که اهل و عیالشان کمتر بود و مرد نداشتند. اما یک روز که آقا، سر کار بود و بچه‌ها همه بیرون بودند اتفاقی همه ی همسایه ها منزل ما جمع شدند و من شدم نگهبان تا کسی خبردار نشه و داخل نیاد تا بفهمه که این‌ها چه می‌کنند. هر چند وقت یکبار تلاش میکردم اطلاق در چیزی ببینم و چیزی بفهم ، اما هر بار که لای در را کمی باز میکردم صدای جیغ زن ها و پودر سفیداب بود که به هوا میرفت. کمی که گذشت از پشت در ایستادن و نگهبانی دادن خسته شدم. کلید را در قفل چرخاندم و توی جیب گذاشتم و رفتم سراغ بچه های کوچه. مادرم که می خواست از کنجکاویهای من در امان باشد هیچ اعتراضی نداشت فقط سفارش کرد همان دور و بر باش . هر گروه از بچه‌های توی کوچه به یک بازی مشغول بودند. لی لی بازی، هفت سنگ، بالا بلندی و گوشواره طلا. کمی آن طرفتر یک جوی بزرگ بود که به آن آب تندو میگفتیم . شرط بندی میکردیم که چه کسی می تواند از روی آب تندو بپرداحمد میگفت: فقط خدا میتونه بپره صفر سیاه میگفت: به جز خدا شاه هم میتونه بپره جعفر دماغ میگفت: جعفر دماغ به جای شاه میپره حالا دیگر نوبت پریدن بود، علی گاوی، جعفر دماغ، صفر سیاه و بهمن چول همگی پریدند. هر کس که میپرید یک پول سیاه می انداختند آن دست آب. کمی آن طرفتر میخواستم یواشکی تمرین کنم که به خدا نزدیکم یا به شاه. نمیخواستم پسرها متوجه تمرین کردن بشوند. هی رفتم عقب و آمدم جلو و ایستادم. ترس ، جرأت را از من می گرفت و دوباره برمی گشتم . زری، خدیجه و منیژه و مهناز هم اضافه شده بودند. خدیجه و منیژه تماشاچی بودند و ما را تشویق می کردند. بعضی وقت ها هو میکشیدند و بعضی وقت هاهورا.توی همین صداها و بازی ها، صدای پسرها می آمد که می‌گفتند: »پسرا شیرن مثل شمشیرن، دخترا موشن مثل خرگوشن« هیچ چیز نمیتوانست بیشتر از این به من زور و قدرت بدهد. با سرعت شروع کردم به دویدن، آب تندو به آن بزرگی برایم کوچک شده بود اما هر چه نزدیدک تر می شدم بزرگ و بزرگ تر می شد. پاهای کودکانه ام قدرت پریدننداشتند اما برای اینکه به صفرسیاه و جعفردماغ که دخترها را مسخره میکردند ثابت کنم میتونم ، به جای پریدن به پرواز درآمدم و در همان حال صدای جلنگه ای به گوشم رسدید که مرا به یاد مادرم و ننه بندانداز و در قفلشده انداخت. سراسیمه برگشتم. وقتی به در خانه رسیدم مادرم و همسایه ها و ننه بندانداز هنوز بودند. به در اتاق که رسیدم محض دلخوشی جیب هایم را گشتم . خیلی دلم می خواست کلید توی جیبم باشد اما جیبم خالی بود. صدای مادرم را می شنیدم که با عصبانیت فریاد میزد: مصی کجایی؟ اگه دستم بهت برسه در رو باز کن. کجا رفته بودی؟ دو ساعته همه رو کاشتی اینجا، مردم کار و زندگی دارن.نمیتوانستم بگویم چه شده و کلید کجاست. بازی های شاهانه کار دستم داده بود. تنها چیزی که میتونستم به مادرمبگم این بود که بروم کلید را بیاورم. شتابان برگشتم سراغ کلید را از آب تنددو گرفتم . دلم میخواست بلند بلند گریه کنم اما پسرها هنوز داشتند بازی می کردند. نمیخواستم جلوی آنها کم بیاورم. من با بغضی که فرو می خوردم سعی میکردم خودم را آرام نشان دهم . دوباره برگشتم پشت در. علاوه بر مادرم صدای همسایه‌ها هم درآمده بود. ننه بندانداز هم سخت نیازمند دست به آب شده بود. تنها چیزی که میتوانست به من کمک کند این بود که شروع کنم به بلند بلند گریه کردن. با گریه و زاری گفتم : کلید را گم کرده‌ام...🌱🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
990830-Panahian-AhammiateKalanNegari-24k.mp3
5.97M
🌸نشست بصیرت افزایی 🌸 موضوع این هفته👈 «اهمیت کلان نگری» با سخنرانی 👈👈👈 «استاد پناهیان» امیدوارم که این نشست ها راهگشا باشه برای تمام طلبه های عزیزمون و همراه و پیگیر مطالب باشند. 🦋«وَ مِنَ اللّهِ تُوفِیق» 🦋
⭕️ خطیب زاده: گزارش فنی سقوط هواپیمای اوکراینی به زودی منتشر می‌شود 🔸سخنگوی وزارت امور خارجه در نشست خبری(۳): 🔹گزارش فنی سقوط هواپیمای اوکراینی آماده شده است، نهاد‌های جمهوری اسلامی با دستورات موکد این قضیه را پیگیری کردند و تمامی تلاش خود را براساس قوانین و معاهدات بین‌المللی انجام دادیم، امروز و فردا گزارش فنی قبل از یک ساله شدن این فاجعه منتشر می‌شود. 🔹این گزارش به صورت بر خط برای طرف اوکراینی و دیگرانی که مرتبط هستند ارسال خواهد شد، تمام تلاش خود را می‌کنیم که با شفافیت پیش برود، موضوع ساده‌ای نیست. 🆔 @YjcNewsChannel
📚یک جرعه کتاب📚 🦋کودکی🦋 برگشتن بچه ها و مردهای خانه نزدیک شده بود. بالاخره مادرم راضی شد همسایه‌ها را خبر کند . اول از همه شوهر صغری خانم که منقلی و شیره کش محل و دست و پا چلفتی بود آمد جلو و دسته ی در را تکان داد. مثل اینکه دست جادویی داشته باشد تعجب کرد که چرا در وا نمی شود. بیحال و مشنگ گفت: احتمالا این در قفله همه زدند زیر خنده و گفتند: کشیف کردی اوستا؟ دمت گرم آقا خلیلی، درست فهمیدی؛ در قفله، کلیدا هم گم شده. با شنیدن این حرف، با عصبانیت صغری خان را صدا زد و پرسید: اینجا اومدی چه کار؟ میخواست همانجا دادگاه تشکیل بده . خدیجه و منیاه که مادرشان داخل اتاق بود شتابان به خانه رفتند و پدرشان را آوردند. شوهر سکینه خانم زور بازوی خوبی داشت اما قفل خانه های شرکت نفتی با زور بازو هم باز نمیشد. اکبرآقا که قلدر محله بود و فقط از تکان‌های سبیل پرپشتش می شد فهمید حرف میزند و اگر زیر لب چیزی میگفت شنیده نمیشد، به حرف آمده بود و میگفت: حالا همهتون رفتین این تو چه کار؟ چرا در رو روی خودتون قفل کردین؟ وقتی میگن زنها یه تخته کم دارن دروغ نمیگن. از پسربچه های کوچه گرفته تا مردهای بزرگ هر کسی یک چیزی توی این قفل فرو میکرد تا زبانه ی آن را عقب بکشد و کارگشا شود. بابای جعفر دماغ با چاقو، بابای علی کتل با پیچ گوشتی و بابای صفرسیاه با چنگال. اما تا آقا نیامد تلاش هیچکس کارساز نبود. بالاخره به هر ضرب و زوری بود در برابر چشمان بیش از پنجاه تماشاچی در باز شد و زن های همسایه که وقتی ننه بندانداز میآمد، رو می‌گرفتند و مراقب بودند کسی آنها را سفیدآب زده و خوشگل نبیند، در منظر همه ی همسایه ها نمایان شدند. از آن روز به بعد زنهای همسایه از در خانه ی ما که رد می شدند بیشتر رو می‌گرفتند و پای ننه بندانداز از خانه ی ما بریده شد. بعد از آن دیگه، هروقت ننه بندانداز را تو کوچه میدیدم توی باغچه قایم می شدم. باغچه ی حیاطمان پر از گل و گیاه بود. هرکس به سلیقه ی خودش در باغچه ی حیاط خانه اش درخت میوه و گل و گیاه می کاشت تا شاید تیغ گرمای پنجاه درجه را قابل تحمل کند و سایه بانی در حیاط برای نشستن و عصرانه خوردن و خوابیدن شبانه فراهم کند. آقا شیره ی این باغ را کشیده بود. از درخت انگور و انجیر و خرما و سیب و گلابی گرفته تا گل های رنگارنگ، در این باغ کاشته بود. هر لحظه در باغچه ی حیاطمان گلی در حال شکفتن بود و عطری سرمست کننده در فضای خانه ی کوچکمان می پیچید. خورشید که به وسط آسمان میرسید گلهای ناز می شکفتند و گلهای آفتابگردان به او لبخند میزدند. با رفتن خورشید گلهای شب بو و محبوبه ی شب تمام حیاط و خانه را معطر می کردند. همیشه لباس های کهنه ی من بر تن مترسکهایی بود که نگهبان گلها و میوه ها بودند. باورم شده بود این مترسکها خود من هستند که شبانه روز در باغچه مراقب اندتا کسی گلها را نچیند. یک روز بهاری که زیر سایه بان درخت انگور دور سفره ی صبحانه نشسته بودیم آقا برخالف همیشه که می گفت: دختر گل نچین، گلها هم نفس و جون و زندگی دارن، صدا زد: - مصی خانم برو یه دسته گل خوش عطر و بو بچین و بیار. احمد و علی آمدند کمک کنند اما آقا دعواشان کرد و گفت: شما بلد نیستین. باغچه رو خراب میکنین. چنان سرگرم گل چیدن شده بودم که وقتی دسته گل را کامل کردم،دیدم همه رفته اند و فهمیدم که گل، نخود سیاه بوده و دور سفره جز شبنم های سیاه پالایشگاه که همیشه میهمان ما بودند کسی نیست....🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱