شبي در پادگان با هم بوديم. حسين, گوشي تلفن را برداشت و با جايي تماس
گرفت. همين كه تلفن وصل شد, به ساعتش نگاه كرد. گوشي تلفن را كه
گذاشت, باز هم به ساعتش نگاه كرد. زير لب چيزي مي گفت. انگار كه حساب
و كتاب مي كرد. بعد هم مبلغي پول از جيبش بيرون آورد و حساب تلفنش را
پرداخت كرد. تازه فهميدم كه حرفهايي كه دربارة حسين مي زنند, مبالغه نيست.
بچه هاي سپاه از توجه حسين به بيت المال حرفهاي زيادي م يزدند.
******
بنا بود كه فردا شب به جبهه برگردد. با تعدادي از بچه ها براي شام به
خانه شان رفته بوديم. مثل هميشه شوخي و خند ههاي بسيجي. غذا كه تمام شد.
قبل از اينكه سفره را جمع كنند, بنا شد كسي دعا كند. حسين چند سالي بود كه
ازدواج كرده بود؛ اما فرزندي نداشت. همه, دستانش را به دعا بلند كردند. حسين
هم دستانش بلند بود. يكي از دوستان گفت: خدايا! آروزي حسين آقا را برآورده
كن.
همه آمين گفتند و براي استجابت اين دعا صلوات فرستادند. رفقا به نيت پدر
شدن حسين صلوات فرستاده بودند؛ اما بعد از صلوات, حسين به زبان آمد و
گفت: تنها آروزي من شهادت است.
برخي كه با هم صحبت مي كردند, ساكت شدند و حسين ادامه داد: از آقاياني
كه صلوات فرستادند تقاضا ميكنم كه نيت خود را درست كنند. من آرزويي غير
از شهادت ندارم.
#شهیدحسین_الله_داد
#معاونت_ایثارگران_و_امور_شهدا
#پایگاه_ویژه_سلمان_کن
@paygah_salman_kan