eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
8.7هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
شهید مدافع حرم 🌷عباسعلے علیزاده؛🌷 در آخرین لحظات زندگے در محاصره ے نیروهای تکفیری هست ‌"چادر مادرمون زهرا رو همیشه رو سرتون نگه دارید... خواهرم به گوشی⁉️⁉️⁉️ #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
بعضی ها حرف از محدودیت وبعضی حرف از مصونیت میزنند این حرف ها بماند برای حداقلی ها چادر برای ما دارد!😍❤️ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 بدحجابی و تحریک جنسی ببینید دشمن بابرنامه ریزی دقیقش چطور باعت فساد بین زنان و جوانان شده #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
🔴 داستانی تلخ از زایش «فمنیسم» یه روز یه آقایی یه کاسبی راه میندازه و یه صندوق دار خانوم استخدام میکنه بعد چند وقت میبینه درآمدش ازین رو به اون رو شده کمی که فکر میکنه متوجه میشه نصف مشتری‌هاش به خاطر وجود اون صندق‌دار پا تو مغازش میزارن 🔹میگه چه جالب... سر وقت میاد سر وقت میره غر نمیزنه حقوقشم که مثل یه کارگر سادس خوش سلیقه‌هم که هست بیمه هم که نداره... 🔻اینطوری میشه همه‌ی مردا رو اخراج میکنه و به جاشون خانوم استخدام میکنه در نهایت اون مرد یکی از ثروتمند ترین تاجرهای دنیا میشه 🔹اما کار به اینجا ختم نمیشه همکارش که توی تولید لباس مردونه بوده ‌هم از یه خانوم برای تبلیغاتش استفاده میکنه و کم‌کم جنسیت‌زدگی مشخص میشه و کم‌کم زن به یه ابزار تبلیغاتی تبدیل میشه 🔻حالا کنار این قصه‌‌ی ما یه افرادی هستند که بهشون میگن اونا رگ غیرتشون بیرون میزنه ازین ماجرا و میگن چکار کنیم، چکار نکنیم که این زنا توی اینهمه فشار روحی و کار و مشغله... حجاب اذیتشون میکنه؟! پس ما میشیم حامی حجاب زنان و یه خانومو میفرستیم بالای جعبه تقسیم برق، یه چوبم میدیم دستش تا اعتراضشو نشون بده 🔹خلاصه سرتونو درد نیارم بعضیام دیدن جعبه تقسیم برق کوچیکه و تو دید نیست گفتن یه خانومو میزاریم رو بیلبورد که همه بتونن ببینن و زیباییشو به رخ بکشه 😊 🔻آخه همونطور که میدونید زنان چهره شهر را تغییر میدهند... 😒 📝 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۶ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) سعید کله اش را کرد توی کلاس: - آقای کسرایی؟ شروین سرش را از
🌹🍃 ۷ ✍ - بعضی وقتا تگری هم میشه - مامانت می دونه تو نمی خوای؟ - بدونه هم براش فرقی نمی کنه. دیشب از اینکه با سر و وضع نامرتب رفتم تو اتاق اینقدر عصبانی بود که کارد می زدی خونش در نمی اومد. وقتی رفتن اومده سراغ من میگه خالت از حرف زدنت ناراحت شده. یکی نیست بگه اگه ناراحت شده برای چی هر روز بازم خونه ماست؟ سعید با قیافه ای متفکرانه که اصلا بهش نمی آمد! گفت: - نمی دونم چرا این مامان ها اینقدر برای آدم نقشه می کشن. از وقتی دو سانتی هستی برات دنبال زن می گردن بعد اولین کسی هم که با زنه دشمن می شه خودشونن! - مامان من سالی یه بار هم نمیاد تو اتاق من. هر بار کارش دارم میگه کی این همه پله رو میاد؟ اما برای دعوا و بحث سر این چیزا هیچ پله ای نیست - بابات چی میگه؟ شروین مایوسانه سر تکان داد: - تنها چیزی که برای اون مهمه نمایشگاهه! - اما تو که تا چند ماه پیش مخالف نبودی - چند ماه پیش، چند ماه پیش بود. حالا دیگه حوصله خودمم ندارم. چه برسه به این لوس بازی ها - گناه داره بنده خدا، این همه به پات نشسته - تو رفیق منی یا فامیل اون؟ سعید خندید: - می دونی؟ دارم فکر می کنم خواستگاری که تو بری چی میشه - من درسم تموم شه یه راست میذارنم سر سفره عقد. به این چیزا نمیرسم - من می گم فرار کن. جون تو خیلی باحال میشه. تیتر اول روزنامه ها : داماد فراری! - حوصله این جیمز باند بازی ها رو ندارم. خودش خسته میشه ول میکنه. بی خیال. دیشب به اندازه کافی از حضورشون تلمذ کردم. نمی خوام بهش فکر کنم. بهتره راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم نگاهی به اطراف کرد و وقتی دید سعید ساکت شده گفت: - چی شد؟ غیر حرف های خاله زنکی چیزی نداری؟ - اطلاعات عمومی می خوای؟ - خب؟ - اون پسره رو می بینی؟ شروین دستش را به طرف دانشجوهایی که آنجا بودند دراز کرد و گفت: - یه صد تایی می بینم. چه مدلی می خوای؟ - اون که کت و شلوار قهوه ای داره. کیف دستشه. عینک آفتابی زده - خب؟ - استاد جدیده - از کجا می دونی؟ - دیروز سر یکی از کلاس ها دیدمش. داشت درس میداد شروین استاد را ورنداز کرد و گفت: - یه کم لاغره ولی خوش تیپه. استاد چی هست؟ - نمی دونم - موهاش بلنده؟ - عجیبه نه؟ شروین شانه ای بالا انداخت و با نگاهش استاد جدید را تعقیب کرد تا وارد ساختمان کلاس ها شد. - اینا هم حوصلشون سر می ره. می افتن به جون استادها هی استاد عوض می کنن. به نظرت چیزی بارش هست؟ - خیلی جوونه.به هرحال برای من که فرقی نمی کنه بعد سر چرخاند و درحالیکه به ردیف درخت های روبرویش خیره شده بود گفت: - می دونی؟ چند وقته به سرم زده بی خیال دانشگاه شم. یعنی حوصلش رو ندارم سعید دستش را روی پیشانی شروین گذاشت و گفت: - عجیبه! با اینکه تو سایه ایم بازم خیلی داغه! - تو هم که همه چی رو به مسخره می گیری - تو یا دیوونه ای که این حرف رو می زنی یا شوخی می کنی؟ - هر جور دوست داری فکر کن - بعد از سه سال؟ یعنی نمی تونی این یک سال رو تمام کنی؟ حیف این همه وقت و انرژی نیست؟ - حوصلش روندارم اصلاً می خوام انصراف بدم. سعید در حالیکه کش و قوس می آمد گفت: - حالا چرا انصراف؟ دنگ و فنگش زیاده. همینجوری نیا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۸ ✍ شروین کیفش را که به خاطر حرکت سعید افتاده بود برداشت و گفت: - چقدر وول می خوری؟ بعد در حالیکه خاک کیفش را می تکاند ادامه داد: - اونجوری اگه لو بره مجبورم می کنن برگردم. اگه انصراف بدم همه چی تموم می شه - به بهونه کلاس بیا بیرون که لو نره - تا کی؟ - خونوادت چی؟ به همین راحتی قبول می کنن؟ - اهمیتی نداره. فوقش یه کم سر وصدا می کنن. منم یه هفته ای بی خیال خونه می شم تا اوضاع آروم بشه. البته اگر کسی بفهمه که من کلاس نمی رم. نمی کشنم که! اگه بخوان اذیت کنن شاید اصلاً خودم... سعید نذاشت حرفش تمام شود. - پاشو بریم کلاس. یه کم دیگه اینجا بمونیم مخت کلاًتعطیل می شه - کلاس نمیام. حوصلشو ندارم سعید روبرویش ایستاد و بدون اینکه حرفی بزند با نگاهی عاقل اندر سفیه بهش خیره شد. شروین که خودش هم مردد بود دستش را دراز کرد. سعید دستش را گرفت و کشید و گفت: - خودم یه فکری برات می کنم - نمی خواد. زیادی به مخت فشار میاری. عادت نداره می ترکه، خون تو هم می افته گردنم - خوبه که. اینجوری به جرم قتل اعدامت می کنن. مگه نمی خوای بمیری؟! بذار، خودم یه فکری می کنم که حال کنی شروین گفت: - من با هیچی حال نمی کنم کیفش را روی کولش جابجا کرد و ادامه داد: - توبرو، منم میام سعید از پله ها بالا رفت و شروین سلانه، سلانه، به سمت اتاق آموزش رفت. نگاهی به تابلو انداخت. سالن خلوت شده بود. هنوز دو دل بود. چشم هایش را بست و سرش را پائین انداخت. - ببخشید؟ سربلند کرد. یک نفر جلویش توی قاب در ایستاده بود. شناختش. - میشه رد شم؟ کنار رفت. استاد جوان لبخندی زد و رد شد. شروین کمی مکث کرد. بالاخره تصمیمش را گرفت. پایش را برداشت که وارد اتاق شود که صدائی آمد. سرش را عقب آورد و نگاه کرد. استاد بود که روی زمین ولو شده بود. ناخودآگاه به طرفش رفت. - حالتون خوبه؟ - بله، چیزی نیست. پام پیچ خورد. افتادم کمکش کرد تا وسایلش را جمع کند. - مشکلی نیست؟ - نه، خیلی ممنون .می خواست برود که ... - ببخشید؟ استاد کاغذی را از جیبش بیرون آورد و نشان شروین داد - شما این آدرس رو بلدید؟ کاغذ را گرفت و نگاه کرد. - بله، نزدیک امیدیه است! استاد گفت: - ممنون می شم راهنمائی کنید و همانطور که به موهایش که به هم ریخته بود دست می کشید و مرتبشان می کرد گفت: - بلد نیستم چطوری برم و خندید. صدای گرم و آرامی داشت. از خنده اش لبخندی روی لب شروین نشست. نگاهی به آموزش انداخت و مشغول توضیح دادن شد. صدای در آموزش بلند شد. آقای نعمتی، مسئول آموزش، بود که داشت از اتاق بیرون می رفت. رو به استاد گفت: - ببخشید. چند لحظه با عجله به طرف آموزش رفت. - ببخشید آقای نعمتی یه کاری داشتم آقای نعمتی که داشت در را قفل می کرد گفت: - چه کاری؟ - یه برگ انصراف می خواستم آقای نعمتی کلید را توی جیبش گذاشت و مشغول شماره گیری با گوشی اش شد: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۹ ✍ -متأسفم. الان وقت ندارم. باشه برای فردا - ولی چند لحظه بیشتر طول نمی کشه - من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که دیر نمیشه ولی من دیرم شده و رفت. - اَه! لعنتی دستی روی شانه اش احساس کرد. - مثل اینکه مزاحم شدم. واقعاً متأسفم شروین سعی کرد خونسرد جلوه کند. - مهم نیست این را گفت، سرش را پائین انداخت و از پله ها بالا رفت. استاد هم لبخند زد و از ساختمان خارج شد.پشت در کلاس که رسید دستگیره را گرفت اما قبل از اینکه در را باز کند پشیمان شد. حوصله کلاس را نداشت. کلافه بود. توی حیاط روی چمن ها دراز کشید. مدتی گذشت. - اینجائی؟ چشم هایش را باز کرد. - منو فرستادی پی نخود سیاه دیگه. چرا نیومدی؟ - حوصلم نشد - خب می رفتی خونه آیکیو شروین لباسش را تکاند - برم خونه بگم چند منه؟ بعد با صدائی آرام و گرفته ادامه داد: - اونجا کسی منتظر من نیست سعید برگ زردی را که به موهای شروین چسبیده بود جدا کرد، صدایش را کلفت کرد و گفت: - ای مرد نا امید قبیله. من تو را ملقب می کنم به ببر بی چنگال، یه چند تا خط هم بکش رو صورتت، با این لباس نارنجیت عین ببر می شی. از اون موقع تا حالا افتادی به غلتک کاری چمن ها؟ شروین غرق در خیالات گفت: - رفتم فرم انصراف بگیرم نشد - از الاغ سواری خسته شدی پیاده شدی؟ استاده، همون که صبح نشونم دادی، نذاشت سعید خندید و گفت: - فرشته نجات. به قیافش هم می خوره. حتماً وقتی خواستی برگه بگیری دستت رو گرفت و گفت ... بعد مکثی کرد با لحنی پر احساس گفت: - نه! تو نباید این کارو بکنی. آه. شروین، این کار اشتباهه محضه! - فیلم هندی زیاد می بینی؟ - شما که فیلم آمریکایی می بینی بگو چی شد؟ - خورد زمین، رفتم کمکش، آقای نعمتی جلسه داشت رفت - مفید و مختصر. بعضی ها تخصص عجیبی توی مزاحمت بی موقع دارن. یکی باید به خود تو کمک کنه - شاید اگه یکی اونجا بود جلو نمی رفتم. خودمم نفهمیدم چی شد این را گفت، کیفش را پرت کرد پشت ماشین و پرید بالا. سعید هم سوار شد. سوییچ را چرخاند. ماشین پرید جلو و خاموش شد. سعید داد زد: - چه کار می کنی پسر؟ تو دندست شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. چند لحظه ای دست هایش را روی فرمان گذاشت و سرش را پائین انداخت. بعد گفت: - تو رانندگی می کنی؟ من حواسم سرجاش نیست توی بزرگراه که رسیدند سعید ضبط را روشن کرد و داد زد: - حال میکنی؟ شروین عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت: - تو دیوونه ای - نه به اندازه تو. آخه آدم با این وضع کسل می شه؟ بعد دنده را عوض کرد و گفت: - حالا راستی راستی می خوای انصراف بدی یا تریپ برداشتی؟ - به قیافم می خوره شوخی کرده باشم؟ سعید نگاهی توی آینه انداخت و سری تکان داد. شروین هم سرش را به طرف خیابان و ماشین هایش چرخاند... جلوی خانه پیاده شد و گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پس از سه سال پیکر شهید مجید قربانخانی، حر شهدای مدافع حرم کشف و شناسایی شد! داستان عجیب شهید مدافع حرمی که از قلیان و خالکوبی به آزادگی و شهادت رسید! وقتی داستان اخراجی ها تکرار می شود... در حاشیه: جالبه کسانی که علیه اخراجی ها طومار جمع می کردند امروز دهها مجید سوزوکی مقابل چشمانشان قرار گرفته امروز صبح پیکر مطهر این شهید 🌹 تشییع میشود😭🙏🙏 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
2.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥صحبت‌های جانسوز مادر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی بر بالای پیکر فرزندش 🔹استخوان های مجید من سوخته ، اینقدر نگید اینها برای پول میرن... 😭خدا حق این شهدا وخانواده هاشونو بر ما حلال کنه🙏😭 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا