#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۳۴
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین عینک آفتابی اش را که درآورده بود به چشم گذاشت و گفت:
- ببین شاهرخ، امروز اگه فحش هم بدی من جایی نمی رم. پس خودتو خسته نکن
- چرا اینقدر از خونه فرار می کنی؟
- برم خونه که چی؟ تا برم شروع می کنن به گیر دادن. سر کوچک ترین مسئله ای اوضاع داریم. کاش
حالا چیزای به درد بخور هم بود
- تو هم اسم هر سوالی رو میذاری گیر. قبول دارم که آدم گاهی واقعاً کم میاره اما باید یاد بگیری تحمل
کنی. پدر و مادر رو که نمیشه عوض کرد
- ولی شاهرخ ...
- ولی نداره. پدر و مادر حرمت داره. بی بر و برگرد. نگفتن پدر و مادر خوب یا ایده آل. فقط پدر و مادر. اگه تونستی حرمت این دو کلمه رو حفظ کنی اونوقت می بینی که چه اتفاق های خوبی برات می افته. اگه یاد بگیری هم زندگی خودت خوب میشه هم هی خونه مردم تلپ نمی شی
- آها! پس تو غصه جیبت رو می خوری
شاهرخ سر تکان داد اما قبل از اینکه جواب بدهد صدایی از پشت سرشان آمد.
- استاد مهدوی؟
هر دو برگشتند. چهره دختر برای هر دو آشنا بود. شروین با دیدن دختر ابروهایش را بالا برد و نگاهش
را به طرف دیگر دوخت و زیر لب گفت :
- وای بازم این
دختر هم که متوجه این حرکت شروین شده بود و معلوم بود از این حرکت ناراحت شده جوری وانمود
کرد که انگار اصلا شروین را ندیده و فقط به شاهرخ سلام کرد.
- سلام استاد
شاهرخ که از این حرکات خنده اش گرفته بود جواب سلام را داد.
- ببخشید استاد. می دونم یه کم بد موقع است اما یه سوال داشتم. هر کاری می کنم نمی تونم به جواب
برسم. اجازه هست؟
شروین دوباره زیر لب غر غر کرد:
- خوبه لااقل می دونه بد موقع است
و شاهرخ با خوشرویی جواب داد:
- البته. چرا که نه می خوایم بریم اتاق من؟
شروین این را که شنید زیر چشمی نگاهی به شاهرخ انداخت و چشم غره ای رفت. می دانست شاهرخ
از لج او این حرف را می زند. دختر که متوجه حرکات شروین شده بود با حالتی خاص گفت:
- نه نیازی نیست. فقط یه راهنمایی می خوام. گویا عجله دارید
و با ابرویش به شروین اشاره کرد. شروین هم با لحن مسخره گفت:
- دقیقاً. درست فهمیدید
شاهرخ سعی کرد میانه داری کند.
- خب حالا سوال کجاست؟
دختر برگه ای را که دستش بود بالا آورد و به شاهرخ نشان داد. شاهرخ برگه را گرفت. نگاهی به سوال کرد و درحالی که ابروهایش را بالا پائین می کرد زیر لب چیزهایی را زمزمه کرد.
- باید اول دیفرانسیل ..... نه اینجوری نمیشه. شروین؟ به نظرت اگه دیفرانسیل بگیری درست درمیاد؟ آقای کسرایی؟ با شمام
شروین که دیگر خون داشت خونش را می خورد نگاهی به برگه انداخت و ُخر ُخرکنان گفت:
- یعنی تو نمی دونی چطوری حل میشه؟
لبخند شاهرخ حرصش را درمی آورد. مداد را از دست شاهرخ گرفت و چیزهایی را روی برگه نوشت
و با حالتی غیض مانند گفت:
- اینم راه حل! خوبه؟
شاهرخ که انگار به راه حلی بدیع! دست یافته باشد همانطور که به وجد آمده بود گفت:
- آره .... آره .... درسته، اینجوری راحت تر هم هست
شروین گفت:
- حالا می شه بریم؟
شاهرخ برگه را به طرف خانم معینی زاده گرفت و گفت:
- بفرمائید اینم مسئله. مشکل دیگه ای نیست؟
- نه. خیلی ممنون استاد
- خواهش می کنم ولی آقای کسرایی مشکل رو حل کردند، باید از ایشون تشکر کنید!
شروین که دیگر حسابی جوش آورده بود نگاهی به شاهرخ کرد. دختر هم با بی میلی رو به شروین تشکر کرد. شروین هم جوابی زورکی داد.
- خواهش می کنم
- ببخشید استاد، با اجازه
- خداحافظ شما، روز خوش
وقتی دختر رفت شروین که همچنان عصبانی بود گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۳۴ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شروین عینک آفتابی اش را که درآورده بود به چشم گذاشت و گفت:
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۳۵
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- سیرک با مزه ای بود، نه؟
شاهرخ خودش را زد به اون راه:
- سیرک؟ کجا؟
شروین با لحنی مسخره گفت:
- ها ها. خندیدم
بعد به طرف شاهرخ چرخید و همانطور که دستش را دراز کرده بود گفت:
- فکر کردی نمی دونم از عمد این کار رو کردی؟ می دونستی جلوی اون هیچی نمی تونم بگم این کارو کردی
- مگه کار بدی بود؟ دیدی؟ به همین راحتی میشه کار خوب کرد
- ما اگر نخوایم برای این خانم کار خیر کنیم باید کی رو ببینیم؟
- مگه برای کار خیر کردن باید طرفت فرشته باشه. یادت رفته اول کی سر دعوا رو باز کرد؟
شاهرخ این را گفت بعد درحالی که لحنش عوض می شد ادامه داد:
- از دختر خالت که بهتره، نیست؟
و نیشخندی زد. به ماشین رسیده بودند.
- هه! خواب دیدی خیر باشه. زن جماعت ارزش هیچی نداره. یه مشت آدم خاله زنک که هیچ کاری بلد
نیستن و فقط دوست دارن یکی نگاشون کنه. همشون ....
اما حرفش نیمه ماند چون شاهرخ یقه اش را گرفت و به ماشین چسباندش. شروین متعجب خشک شده
بود. شاهرخ را می دید که عصبانی جلویش ایستاده و با خشم در چشم هایش زل زده بود. مغزش هنک
کرده بود. جملاتش را مرور کرد اما نمی فهمید چه چیزی گفته که شاهرخ را اینقدر ناراحت کرده. دست
هایش را به علامت تسلیم بالا گرفت. شاهرخ که سعی می کرد خودش را آرام کند همانطور که در چشمان شروین زل زده بود، زیر لب چیزی را تکرار می کرد. چشم هایش را بست، یقه شروین را ول کرد و شروع به قدم زدن کرد. بعد به طرف شروین چرخید و درحالیکه با فاصله ایستاده بود و دست
هایش را تکان می داد بلند بلند شروع کرد به حرف زدن:
- خیلی ادعات میشه که مردی؟ به زور بازوت می نازی یا به سبیل مردونت؟ به هرچی می نازی بدون قوتت! زائیده یه زنی. یه زنی که اگه نبود همون اول از گشنگی می مردی وبه این گردن کلفتی نمیشدی. اگر تر و خشکت نمی کرد بوی گندت حال همه رو به هم می زد. پس زن فقط یه موجود خاله زنک یا عروسک کوچه گردون نیست. اگه زنا این جوری ان چون من و تو یادمون رفت با قشنگی و کمر باریکی زنمون با بقیه رقابت نکنیم. یادمون رفت زن عروسک نیست که هرکسی خوشگل ترش رو داشته باشه خوشبخت تره. وقتی تو یادت رفت که زن بودن فقط به چشم و ابرو نیست
زنا هم شدن موبورهای دماغ باریک که کاسه گدایی دست گرفتن که از امثال من و تو، توجه و احترام
گدایی کنن و ماها فکر کنیم خیلی داریم بهشون لطف می کنیم که از رنگ رژ لبشون یا مانیکور ناخن
هاشون تعریف می کنیم. عین یه دسته گل خوش بر و رو که وقتی پلاسیده شد و رنگ و لعابش از بین رفت جاش توی یه سطل آشغاله. اگر زن ها رو اینقدر حقیر می بینی از حقارت من و توی مثلا مرده!
شروین می دید که دستان شاهرخ می لرزد. انگار چیزی بزرگ او را آزار می داد اما نمی فهمید چه چیز؟ اشکال از او بود یا شاهرخ؟ او بی تفاوت بود یا اینکه شاهرخ حساس بود؟ شاهرخ که حرفش تمام شده بود سوار ماشین شد و نگاهش را به کاپوت دوخت. شروین چند لحظه ای به همان حال ماند بعد آرام
از کنار ماشین خزید و سوار شد. شاهرخ که آرام تر شده بود گفت:
- هروقت قبل از جنسیت انسانیت برات مهم بود می تونی به مرد بود خودت بنازی
شروین جوابی نداد فقط استارت زد و ماشین را روشن کرد
.
فصل بیست و هشتم
از در خانه که بیرون آمدن همانطور که شاهرخ در را قفل می کرد شروین گفت :
- با ماشین بریم؟
- نه دوست دارم پیاده روی کنیم
کمی که رفتند شروین پرسید :
- چند روزه تو خودتی! اتفاقی افتاده؟
- نه یه کم ذهنم مشغوله
شروین با قیافه ای حق به جانب گفت:
- مگه تو ذهن هم داری؟
شاهرخ ابرویی بالا برد
- فکر کنم
نزدیک پارک که رسیدند شروین گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۳۶
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
ا؟ شاهرخ نگاه کن! این همون فروشنده نیست که اون دفعه بهش تذکر دادی؟ اون که قبول کرد اما بازم
داره کارش رو تکرار می کنه!
شاهرخ به طرفی که شروین نشان می داد خیره شد و در حالیکه ذهنش جای دیگری بود اتوماتیک وار جواب داد:
- اون دفعه جو گیر شد! کارش از سر شور بود نه شعور. برای همین بعد از یه مدت وقتی اون شور از کلش افتاد میشه همون آدم قبلی
شروین زیر چشمی شاهرخ را می پائید. حرکاتش خاص شده بود. با حالتی عجیب اطراف را نگاه می
کرد.گاهی هم می ایستاد و اطرافش را ورانداز می کرد. منظورش را از این حرکات نمی فهمید.
- یه جوری رفتار می کنی. انگار دفعه اولته میای اینجا!
شاهرخ آرام و غمگین فقط لبخند زد.
- تو امروز یه چیزیت شده! هی لبخند تحویل من نده. بگو چته؟
شاهرخ خندید
- وای که با این خونسردیت حرص آدم رو درمیاری
شاهرخ نگاهش را از شروین به طرف پارک چرخاند.
- خاطرات خوبی اینجا داشتم. دوست دارم اینجا رو توی ذهنم داشته باشم
شروین شکلاتی را که تازه از پوست درآورده بود دهانش گذاشت و گفت:
- خیلی رمانتیک بود
بعد شکلاتی به شاهرخ تعارف کرد و گفت:
- حالا دلیل اصلیش؟
- جدی گفتم
- تو با این حافظه کوتاه مدت چطوری می خوای تو حافظت نگه داری؟ فردا که ریست (reset)کردی کلا پاک میشه
شاهرخ بلند خندید.
- تو ریست بدهاش حذف میشه
- از اون لحاظ. یه راه حل ساده تر هم هست. هر وقت خواستی بیا اینجا. اینجوری حافظت هم خالی می مونه
- نمی دونم دیگه کی می تونم بیام اینجا. شاید چند سال طول بکشه. شاید هم .... جای جدیدی که می رم
خیلی از اینجا دوره
شاهرخ این را گفت و نشست. شروین که اصلا متوجه حرف های شاهرخ نبود با خوشحالی گفت:
- جداً؟ یعنی بالاخره راضی شدی خونت رو عوض کنی. حالا کجا می خوای بری؟ پیش بابا؟ بیا طرف ما. یه سری آپارتمان جدید ساختن. خیلی ژیگول و نقلیه. باب خودت
شاهرخ جوابی نداد. شروین کنارش نشست و شروع کرد به توضیح دادن:
- جدی شاهرخ، خب مگه چیه؟ آها، پولش؟ خب از بابا می گیری بعد خرده خرده پس میدی. اصلا خودم
می خرم،اینقدر ها پول دارم. اگر اونجا باشی منم می تونم بیام پیشت
شروین پر شور و حرارت حرف می زد.
- خیلی خوب میشه شاهرخ. فکر شو بکن. اینجوری هم من از دست گیرهای مامان خلاص میشم هم تو
از تنهایی درمی آیی. دوتایی می ریم می گردیم. شمال،کیش ... حتی اروپا! کیف میده، نه؟
شاهرخ با سر تائید کرد.
- آره....خیلی خوبه
شروین خوشحال از اینکه توانسته بود رضایت شاهرخ را بگیرد گفت:
- پس موافقی، بزن قدش
و دستش را جلو آورد. شاهرخ نگاهی به دستش انداخت و بعد به شروین خیره شد. دستش را گرفت،
روی پایش گذاشت و به جلو خیره شد.
- همه اینایی که گفتی خوبه ولی ....
- ولی چی؟ مشکل کجاست؟
- مسئله اینجاست که بعضی چیزا توی زندگی هست که نمیشه عوضش کرد. هر چند تلخن اما باید قبول
کرد که جزئی از زندگی هستن و باید باهاشون کنار بیای
- متوجه منظورت نمی شم. بروسر اصل مطلب. چرا واضح حرف نمی زنی؟
- چون سخته. هنوز خودمم باهاش کنار نیومدم
- چیزی که تو رو اینجور به هم ریخته باید مطلب مهمی باشه
شاهرخ چند لحظه چشم هایش را بست بعد بلند شد. یکی دو قدم جلو رفت، همانجا پشت به شروین ایستاد
و دست هایش را توی جیبش کرد.
- می گی چی شده یا نه؟
بالاخره شاهرخ سکوت را شکست.
- باید از این شهر برم
شروین چند لحظه ای خشکش زد. بعد شروع کرد به خندیدن، به صندلی تکیه داد و گفت:
- شوخی بی مزه ای بود. باید اعتراف کنم برای چند لحظه غافلگیر شدم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۳۷
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
اما وقتی دید که شاهرخ حرکتی نکرد خنده روی لبش خشک شد. بلندشد وجلوی شاهرخ ایستاد. با
نگرانی در چشم هایش خیره شد.
- معلومه چی می گی؟ اگه این یه شوخیه بهتره همین جا تمومش کنی چون دیگه داره بی مزه می شه
و جواب شاهرخ همه امیدش را بر باد داد. شاهرخ چشم هایش را بست و آرام گفت:
- کاش یه شوخی بود
شروین که ناگهان عصبانی شده بود کمی عقب رفت، چرخید و درحالی که به موهایش دست می کشید
سعی کرد آرام باشد. بعد به طرف شاهرخ چرخید و داد زد:
- منو آوردی اینجا اینو بهم بگی؟ بهترین خبری بود که می شد بشنوم. واقعاً ممنونم
و با عصبانیت شروع کرد به قدم زدن. کمی رفت و دوباره برگشت. جلوی شاهرخ ایستاد. می خواست
چیزی بگوید که نگاهش در نگاه مغموم شاهرخ گره خورد. حلقه اشک را در چشمان آرامش دید. فهمید
که شاهرخ هم مثل او درون پر غوغایی دارد. حرفش را خورد. چرخید دستش را در هوا تکان داد و به درخت روبرویش کوبید.
- لعنتی
شاهرخ جلو رفت دستش را روی شانه شروین گذاشت و فشار داد...
چند دقیقه بعد در حالیکه هردویشان ساکت بودند توی پارک قدم میزدند. شاهرخ دست هایش در جیب
هایش بود و به انتهای راه خیره شده بود و شروین دست هایش را به سینه زده بود، توی خودش مچاله
شده بود، نگاهش را به زمین جلوی پایش دوخته بود و توی فکر بود. کمی که گذشت آرام پرسید:
- پس این چند وقت که تو فکر بودی برای همین بود؟
شاهرخ سر تکان داد:
- اوهوم
- حالا کی باید بری؟
- حدوداً اخر ترم
- کجا می ری؟
- نمی دونم . هنوز معلوم نیست
شروین نفسش را بیرون داد:
- تازه داشت یه کم اوضاع خوب میشد. آدم بد شانس بد شانسه
شاهرخ نگاهش کرد و چون می دانست حرف زدن بی فایده است چیزی نگفت...
آن شب شروین تا صبح بی هدف توی خیابان پرسه زد. هنوز نمی دانست حرف های شاهرخ را باور کند یا نه. انتظار هر اتفاقی را داشت جز این. امیدوار بود صبح وقتی خورشید بالا آمد از خواب بیدار شود و بفهمد همه چیز خواب بوده اما خودش هم می دانست که این فقط یک آرزوست. هرچه بیشتر فکر
می کرد کمتر می فهمید. تا صبح راه رفت و در و دیوار شهر را دید زد. برای همین وقتی به دانشکده
رسید خواب آلود بود و شاید بیشتر گیج. شاهرخ مثل همیشه توی اتاقش بود و برخلاف شروین کاملا
سرحال. از پشت عینک نگاهی به شروین کرد و درحالی که مشغول نوشتن می شد گفت:
- دیشب نخوابیدی؟
- تا صبح راه رفتم. فقط صبح رفتم خونه دوش گرفتم
- با چند پاس کردی؟
- چی رو؟
- واحد متراسیون رو. انگاری کامل پاس شده!
- بایدم خوشحال باشی. خلاص شدن از دست یه آدم نق نقوی بی خاصیت خوشحالی هم داره
شاهرخ سر بلند کرد و چند لحظه ای به شروین خیره ماند. شروین با اینکه نگاهش به شاهرخ نبود
متوجه شد که نگاهش می کند. فهمید که حرف بی ربطی زده. با حالتی کلافه گفت:
- ببخشید. هم ناراحتم هم خسته. نمی فهمم چی می گم
- حالا چرا اینجور عزا گرفتی؟ مردم کل دارائیشون رو از دست میدن اینقدر ناامید نمی شن
- اگه از بیرون نگاه کنی همه چیز ساده است. باید جای من باشی تا بفهمی. یه آدم تنها یه آدمی که به ته
خط رسیده، یهو یکی سر راهش سبز می شه و یه چیزایی تغییر می کنه. اما درست وقتی اوضاع داره یه
کم بهتر میشه دوباره باید تنها باشه
- این آدم تنها اون اول قبول نداشت که این تغییرات به نفعشه اما کمی که گذشت فهمید بعضی چیزای به
ظاهر ناخوشایند می تونه نتایج خوبی داشته باشه. فقط کافیه صبر داشته باشه و از همه چیز استفاده کنه
- ولی سخته
- همیشه باید دستت رو بگیرن تا راه بری؟ نمی خوای راه رفتن رو یاد بگیری؟
- تنهایی مشکل منه نه راه رفتن. اینجوری برمی گردم سر خونه اول
- برای اینکه برنگردی سر خونه اول فقط کافیه به چیزایی که میدونی درسته عمل کنی.تو دیگه یاد
گرفتی چطور تنها نباشی. در ثانی آدم های زیادی هستن که جای منو بگیرن. خیلی بهتر از من. بستگی
به انتخاب خودت داره
- اما من با اونا صمیمی نیستم
- با من هم نبودی
شاهرخ این را گفت و بعد با لحنی ملایم و حسرت بار اضافه کرد.
- باز خوبه. اقلا تویکی رو داری
شروین نگاهش کرد و گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#بسم_الله . #ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه #سال91
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
#قسمت۲
…
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام.
نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨
همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.
هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥
حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇
احساس میکردم #دوستش_دارم. 😌
.
برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم #اشک می ریختم. 😭
انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم.
بالاخره طاقت نیاوردم.
زنگ زدم به #پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢
.
از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود.
یک روز #مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "
قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم.
پیام دادم براش.
برای اولین بار.
نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " #خانم_عباسی هستم. "😌
کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد.
.
از آن موقع به بعد ، هر وقت کار #خیلی_ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس #کوتاه و #رسمی با محسن میگرفتم.
تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود.
روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود!
#نگران شدم.
روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔
دیگر از #ترس و #دلهره داشتم میمردم.
دل توی دلم نبود. 😣
فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم.
آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️
نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔
تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯
#ادامه_دارد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 #قسمت۲ … فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
#قسمت٣
…
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮
#مادر_محسن گوشی را جواب داد. 😌
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭
.
پرسیدم:"خوبی؟"😢
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭
محسن شروع کرد به زنگ زدم به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.
#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. "
.
لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌
.
اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود.
از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍
.
.
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری.
می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند.
چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا.
.
می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨
باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌
همان موقع رفت توی دلم. 😍
با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. "
.
وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!😇
.
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍
.
ادامه دارد..
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بسم الله… 💥#قسمت19💥 هر روز محسن با #موتور می رفت به آن شش #پایگاه سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد
بسم الله…
💢#قسمت٢٠💢
👇🏻مادرخانم شهید حججی👇🏻
یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند،😈 آمده بود خانه مان و ایستاده بود توی هال. آرام آرام آمد طرفم.😰
وحشت کردم.😨گفتم: "نکند بلایی سرم بیاورد!"
دیدم سری را توی دستش گرفته.😢
نگاه کردم دیدم محسنم است. سر را جلویم محکم به دیوار زد و رفت توی یکی از اتاق هایمان.😭😭😭
با ترس و دلهره از پشت سر نگاهش کردم. دیدم چند نفر دست بسته توی اتاقند و آن داعشی دارند با تبر سرهایشان را میزند.😖
اما هیچ خونی از آن سرها نمی چکید! 😲
یکدفعه شوهرم از خواب بیدارم کرد. گفت: "چت شده!? خواب بد می بینی!?"🧐
وحشت زده شده بودم. گفتم: "اون داعشی، محسنم، محسنم…"😭
فردا یا پس فرداش بود که خبر اسارت محسن به گوشم خورد.
من که مادرزنش بودم یک لحظه آرام و قرار نداشتم، تا چه رسد به مادرش و پدرش. 😭😔
✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸
💢همرزم شهید💢
شانزده مرداد ٩٦ بود. حول و حوش ساعت ٤ صبح.
محسن از خیلی قبل رفته بود جلو که به پایگاه ها سر بزند.😌
یک ساعتی بود خوابیده بودم. یکدفعه با صدای چند انفجار شدید که از سمت پایگاه ها آمد ،از خواب پریدم.💥
قلبم تند تند درون سینه ام کوبید. گفتم: "خدایا خودت کمک کن. حتما داعش پایگاه ها رو زده!"😥
سریع بی سیم زدم به محسن، اما هیچ جوابی نداد.
هر چه میگفتم: "جابر جابر، احمد" چیزی نمی گفت.😱
آمریکایی ها زهر خودشان را ریخته بودند. دستگاهی به نام "جَمِر" را داده بودند به داعشی ها که براحتی ارتباط بی سیمی ما را با هم قطع میکردند.😖
بدون معطلی با تعدادی از بچه ها حرکت کردیم سمت پایگاه ها. داعشی ها اول صبح حرکت کرده بودند به پایگاه چهارم و آنجا را زده بودند.😩
همانجا که محسن بود! 😔😢
ضربان قلبم بالا رفت. یکی از بچه های افغانستانی را دیدم. با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"😨
گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.😰
همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?"
جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."😢
قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?"
رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم…
ادامه دارد..😔
پ.ن: رفقا کمربند هاتون رو محکم ببندین که داریم به جاهای حساس میرسیم..😭
اگه تونستین بقیه رو هم دعوت کنید این قسمت های پایانی رو بخونن😔👌🏻
ان شاءالله خدا امان و صبر بده😭
💝یاعلی💝
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بسم الله… 💢#قسمت٢٠💢 👇🏻مادرخانم شهید حججی👇🏻 یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند،😈 آمده بود خانه م
بسم الله..
💢#قسمت٢١💢
💚شهید محسن حججی در سوریه💚
…
…ضربان قلبم بالا رفت.
یکی از بچه های افغانستانی را دیدم.
با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"😨
گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.😰
همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?"
.
جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."😢
قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?"
رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم.😥
دیدم محسن نیست.😌
.
فریاد کشیدم: "اینکه جابر نیست."🤨
دیگر داشتم دیوانه می شدم. یعنی محسن کجا بود!?😫
.
بی سیم زدم به بچه هایی که جلو بودند.
بهشان گفتم: "من الان اونجا بودم. بهم گفتن جابر زخمی شده و فرستادنش عقب. اومدم عقب اما جابر اینجا نیست اشتباه شده. ببینید کجاست?"⁉️😞
گفتند: "ما همه شهدا و زخمیها را منتقل کرده ایم عقب. هیچکس اینجا نیست."🙄
عقلم به جای قد نمی داد. نمی دانستم چه بکنم.😩
با تعدادی از بچه ها، تا شب همه آن منطقه را گشتیم و زیر و رو کردیم. اما خبری از محسن نبود.
دیگر راستی راستی داشتم دیوانه میشدم.😭
.
.
ساعت ۱۰ شب رفتم اتاق کنترل پهباد. با اصرار از بچههای آنجا خواستم تا یک پهپاد بفرستند بالای پایگاه چهارم; جایی که محسن آنجا بود; شاید از این طریق پیدا شود.😢🙏🏻
خودم هم ایستادم پایه مانیتور. استرس و اضطراب داشت و را می کشت.😔😭
یک دفعه یکی از نیروهای عراقی آمد طرفم و موبایلش را داد دستم.😰
نفسم بند آمد. چشمانم سیاهی رفت. آب دهانم خشک شد.😖
آنچه را می دیدم باور نمی کردم. یک داعشی چچنی با خنجری که توی دست داشت محسن را به اسارت گرفته بود! 🛍️😮😱
…
#ادامه_دارد…
💝یاعلی💝
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بسم الله.. 💢#قسمت٢١💢 💚شهید محسن حججی در سوریه💚 … …ضربان قلبم بالا رفت. یکی از بچه های افغانستانی
بسم الله…
💥#قسمت٢٢💥
😔نحوه اسارت شهید محسن حججی😔
اول صبح وقتی که نیرو ها توی چادر هایشان بودند، سه #ماشین_انتحاری حمله کرده بودند به پایگاه چهارم.😯
یکی از نیروها که آنها را دیده بود، از چادرش خارج شده بود و فریاد کشیده بود: "داعشی ها،داعشی ها."
#محسن آمده بود پشت خاکریز و دوتایی شروع کرده بودند به سمت آنها شلیک کردن. 😠🔫😈
ماشین اول سیصد متر مانده به پایگاه منفجر شد.💥
ماشین دوم، لبه خاکریز و ماشین سوم هم آمده بود داخل #پایگاه و آنجا منفجر شد! 💥💥
ضربه ی بسیار سنگینی بود. تعداد زیادی از نیروها #شهید شدند.😔
محسن هم #مجروح و زخمی افتاد روی زمین و #بیهوش شد.😢
از پهلو و دستش داشت همینجور خون می آمد.
یکدفعه تعدادی #تویوتا که پر از داعشی بود به پایگاه حمله کردند!😣‼️
درگیری شدیدی شد. آن از سه ماشین انتحاری و این هم از #حمله_ی_ناگهانی داعشی ها.😢
فشار لحظه به لحظه بر نیروها بیشتر می شد. عده ای عقب نشینی کرده بودند.
تعدادی هم ایستاده بودند توی میدان و با داعشی ها درگیر شده بودند.😖
#باران_گلوله از دو طرف، در حال باریدن بود.
محسن به هوش آمد. چشمانش را باز کرد.
اسلحه اش را برداشت. و با هر سختی بود از جایش بلند شد و دوباره شروع به تیر انداختن سمت داعشی ها کرد. 🔫😈🤜🏻
نفس هایش به سختی بالا می آمد.کمترین جانی در بدن داشت. 😔
داعشی ها قدم به قدم جلو می آمدند.
نیرو ها هم چون تعدادشان بسیار کم بود، دیگر تاب #مقاومت نداشتند.
راه چاره ای نبود. همه عقب نشستند.😥
داعش جلو و جلو تر آمد. بالاخره پایگاه را گرفت و به آتش کشید.🔥
خشاب های محسن تمام شده بود. نفس هایش هم به شماره افتاده بود.😔
تشنه و بی جان و بی توان پشت خاکریز افتاد.به حالت نیمه بیهوش.
داعشی ها او را دیدند. به طرفش رفتند. رسیدند بالای سرش.😢
دست هایش را از پشت، با #بند_پوتین هایش بستند.
او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند.
خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭
تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد.
محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔
چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝
#ادامه_دارد…
التماس دعا
💝یاعلی💝
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بسم الله… 🔥قسمت٢٣🔥 💢اسارت و شهادت شهید بی سر😭 📛ادامه قسمت قبل …دست هایش را از پشت، با #بند_پوتین ها
بسم الله..
📛#قسمت٢٤
😔بعد از شهادت
تا مدتها #پیکرش توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد #حزب_الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.🤨
بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای #داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.😌
به من گفتند: "میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را #شناسایی کنی?"
می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها #اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند.
اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.😢💙
قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف #مقرداعش.😯💪🏻
※※※※
توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید.😏😤 پیکری #متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"😯
میخکوب شدم از درون #آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن #اربا_اربا شده. این بدن قطعه قطعه شده!"😭
😠بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را #مسلح کرد و کشید طرفم.😈🔫
داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!"
حاج سعید حرفهایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه میکرد.☹️
داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده."
دوباره فریاد زدم: "کجای #شریعت_محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?"
داعشی به زبان آمد. گفت: 🔞"تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"😫
هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر."😮
اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا."
نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست #فریب مان بدهد.😥
توی دلم #متوسل شدن به #حضرت_زهرا علیها السلام.
گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭🙏🏻
یکهو چشمم افتاد به...👀😯
ادامه دارد..
💝یاعلی💝
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
اخلاص و ایمان او بالاخره باعث سعادت و نجاتش گردید.حلاس شبانه از خیمه ها بیرون آمد و سریع خودش را به اردوی امام حسین علیه السلام رساند. او روی ماندن در خیمه های ارباب خود را نداشت. لذا به فرماندهی حبیب بن مظاهر در نبرد اول جام شهادت را نوشید.زهیر بن سلیم هم از جمله کسانی است که شب عاشورا خودش را به امام خوبی ها رساند و به اصحاب آن حضرت پیوست. وقتی راه درست را یافت خالصانه مشغول جهاد در راه خدا شد و مشتاقانه در حمله اول شهد شهادت را نوشید.
او پس از فیض شهادت به فیض دیگری نیز نائل آمد! و آن اینکه امام عصر عجل الله در زیارت ناحیه مقدسه برو سلام داده است.
سوار بن ابی حمیر نیز قبل از شروع جنگ به امام و یارانش ملحق شده بود. در حمله اول مجروح گردید. سپاه کوفه او را اسیر کرده اند و نزد عمر سعد بردند. ابن سعد خواست او را به شهادت برساند. بستگان او که در سپاه کوفه بودند از عمر سعد خواستند که او را آزاد کند، چون به شدت مجروح است.
سوار را آزاد کردند. اما پس از مدتی در اثر شدت جراحات به شهادت رسید. این جانفشانی و حمایت از دین حق توسط این سرباز فداکار اسلام از سوی امام عصر عجل الله با سلامی که در زیارت ناحیه آمده مورد تمجید قرار گرفته:
السلام علی الجریح الماسور سوار بن ابی حمیر الفهمی.
عبدالرحمان بن مسعود نیز با پدرش کس شجاعان عرب بودند به کربلا آمدند. اما با سپاه عمر سعد! البته کارها و حرفهایی که عبیدالله در کوفه ضد امام میگفت، در تصمیم غلط بسیاری از مردم کوفه تاثیر داشت. آنها نیز قبل از شروع جنگ تصمیم خود را گرفتند و خود را به خدمت امام حسین علیه السلام رساندند و او سلام کردند و نزد امام مانده و در حمله اول به شهادت رسیدند.
#پایان_منزل_چهلم
#قسمت _پایانی
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 قسمت_یازدهم 💠 خسته بودم و دلم میخواست بخوابم چشمانم روی نرمی شانه اش گرم میشد
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت یازدهم
مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم! دیگر از چهره اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید.
💠در این ماشین هنوز عطر مردی میآمدکه بیدریغ به ما محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجابمیرم.
💠پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :پیاده شو! از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده ای از اشک گرفت و بی هیچ حرفی پیاده شد.
💠 در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود
💠 که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم! سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم.
💠 میترسم این ماشین گیرمون بندازه. دستم را گرفت تااز ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و
من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم
شکست. سعد از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا میکرد.
💠همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم حضرت زینب کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. سالها بود خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتارشده بودم که دیگر امید رهایی نبود.
💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که تو هدیه حضرت زینبی، نرو! و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
💠 حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بی خبر از خاطرم پرخاش کرد :بس کن نازنین! داری دیوونه ام میکنی! و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
💠در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه!
فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه! از کنار صورتش نگاهم به تابلوی زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزیدو دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست،ترسیدم.
💠چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :هیس! اصلا نمیخوام حرف بزنی که بفهمن ایرانی هستی!
💠و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :تو همه چیزهات خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!
💠 حس میکردم از حرارت بدنش تنم می سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :دیوونه من دوسِت دارم! از ضبط صوت تاکسی آهنگ عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی اش را به رخم کشید :نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی! و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد...
#ادامه دارد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆