عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_هجدهم بابا بذار بخوابم. ديشب درست نخوابيدم. - پاشو صب
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_نوزدهم
روسري گلدار سفيد با گلهاي ريز آبيرنگ رو مدلدار دور گردنم بستم، تونيك
آبيرنگم رو پوشيده بودم و آرايش ملايمي روي صورتم نشسته بود.
چادر رنگي گلدار كرم رنگم رو از روي صندلي برداشتم و بهسمت هال رفتم. مامان روي مبلهاي صورتيرنگمون نشسته بود و كوسن سفيدرنگش رو هم توي دستش گرفته بود.
بابا هم كنارش روي مبل نشسته بود. روي مبل روبهروشون نشستم. سرم رو پايين انداخته بودم و با نوك پا به تاروپود قالي ضربه ميزدم. با شنيدن صداي زنگ آيفون، سكوت بينمون شكسته شد.
مامان چادر گلدارش رو سر كرد و بابا آيفون رو جواب داد. من هم كنار مامان ايستادم. چند ثانيه بعد صداي هستي اومد.
- عمو سعيد اين يكي واحدشونه بفرماييد.
با چند ضربه به در و باز شدن در توسط بابا، اول خانم ميانسال و خوشقيافهاي كه مانتوي بلند مشكيرنگي پوشيده بود و روسري كرمرنگي به سر داشت و تارهايي از موهاي دكلرهشدهش رو از روسريش بيرون انداخته بود، وارد شد. پشت سر اون هم مرد ميانسالي با كتوشلوار سورمهاي و بلوز سفيدرنگ از در داخل شد كه چهرهي جذاب و گيرايي داشت.
بهنظر مرد سالخورده و جاافتادهاي مياومد كه توي زندگي
تجربه زيادي كسب كرده. بعد از اون هم هستي با لبخند پهن روي صورتش وارد
شد، مانتو آبيرنگش رو با شلوار و شال سفيدرنگي پوشيده بود. پشت سرشون هم دختر كمسنوسالي كه حدوداً ١٦ -١٧ساله ميزد بههمراه پسربچهاي موفرفري واردشدن.
بعد از اون هم احسان همراه با دستهگل و شيريني بزرگي وارد شد.
بابا با آقاي ميانسالي كه فكر ميكنم پدر احسان بود دست داد و روبوسي كرد. خانوم ميانسال هم با مامان روبوسي كرد و بعد هم به من دست داد و توي يه نگاه از سرتاپاي من رو برانداز كرد. هستي جلو اومد و به بابا سلام كرد، مامان رو بوسيد و من رو توي بغـ*ـل گرفت.
- سلام دوست عزيزم، زنداداش آينده، احوالت چطوره عروس خانوم؟
با حرص توي آ*غـ*ـوشم محكم گرفتمش و زير گوشش گفتم:
- عروسخانوم و كوفت!
- آخي خجالت ميكشي؟ خواستگاري كه خجالت نداره، بعداً بايد خجالت بكشي!
از زير چادر نيشگوني ازش گرفتم كه چشمهاش رو روي هم گذاشت و با لبخند
زوركي گفت:
- حداقل شب خواستگاري خودت رو نشون نده!
از توي آغـ*ـوش هم بيرون اومديم. به مادر احسان سلام دادم، اون هم در جواب
سلامي داد. با اشاره و تعارفات مامان، پدر و مادر احسان و هستي روي مبل نشستن.
خواهر احسان هم با من و مامان دست داد و با سلام و احوالپرسي روي مبل نشست. كوچولوي موفرفري بانمك هم بهسمتم اومد و گفت:
شما بايد دوست آبجي هستي باشيد!
دستم رو روي سرش كشيدم و گفتم:
- شما هم بايد داداش كوچولوي هستي باشيد.
بابا كنار پدر احسان روي مبل نشست. من و مامان هم روي صندليهاي ميزبان
نشستيم. اول از همه سلام و احوالپرسيها شروع شد و بحث سمت شغل بابا و پدر
احسان كشيده شد، بعد از اون صحبتهاي اقتصادي كه معمولاً بين آقايون مرسومه.
با جمله بابا فضا كمي رسميتر شد.
- خب آقاي ايراني شغل شما چيه؟
احسان روي مبل جابهجا شد و با صداي مردونهش گفت:
- من وكالت خوندم و درحالحاضر وكيل پايه يك دادگستري هستم. شانس بزرگي
كه توي زندگيم داشتم اين بود كه توسط يكي از دوستانم به شركتي معرفي شدم كه به دنبال وكيل جوون و مسئوليتپذيري بودن. رئيس شركت من رو ديدن و از من خوششون اومد و الان حدود يه سال و نيمي ميشه كه توي شركت مشغول به كارم.
بابا سري تكون داد و در جواب گفت:
موفق باشي!
و احسان متواضعانه تشكر كرد.
مامان زير گوشم گفت كه برم چايي بيارم. از روي صندلي بلند شدم، چادرم رو سفت گرفتم و بهسمت آشپزخونه رفتم. چايي داخل قوري رو روونه استكانهاي كمر
باريك ميكردم كه هستي كنار گوشم گفت:
- اينقدر خوشگل نميكردي، دل اين پسرخاله من برات رفت!
پوزخندي زدم و گفتم:
- هستي من استرس دارم. ميترسم كه همهچي درست پيش نره.
- نه عزيزم، به اميد خدا كه همهچي خوب پيش ميره. توكل به خدا كن!
- ميگما فكر كنم خالهت زياد از من خوشش نيومده، خيلي بد نگاهم ميكنه!
- نه اخلاق خالهم همينجوريه، خيلي زود با كسي صميمي نميشه. نگران نباش.
- خيلهخب بيكار نباش، شيرينيا رو توي ظرف بچين.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_نوزدهم روسري گلدار سفيد با گلهاي ريز آبيرنگ رو مدلدار د
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیستم
همزمان كه شيرينيها رو داخل ظرف ميذاشت گفت:
- عروس هم اينقدر پررو، نوبره والا!
سري تكون دادم، چادرم رو درست كردم و سيني به دست از آشپزخونه بيرون
اومدم. هستي هم پشت سرم با ظرف شيريني همراه شد.
با ورودم صحبتشون قطع شد و همهي سرها بهسمتم چرخيد. اول سيني چاي رو به سمت پدر احسان گرفتم كه با تعارف به بابا بالاخره استكان رو برداشت و تشكركرد. روبهروي مادرش ايستادم و كمي خم شدم تا چاي رو برداره. با كمي تعلل استكان رو برداشت، يه حبه قند هم از داخل قندون برداشت و تشكر كرد.
سيني
چاي رو سمت احسان گرفتم، نگاهش پشت سرم بود، با تعارفي دوباره نگاهش رو به
استكان داخل سيني دوخت و با لبخندي كش اومده تشكر آرومي كرد و استكان رو
برداشت. سيني چاي رو بعد از گرفتن جلوي خواهرش و مامان و بابا روي ميز
گذاشتم و نشستم. نشستن من و هستي باهم همزمان شد. به چهرهي خندونش نگاهكردم و ته دلم روشن شد.
مادر احسان بهم رو كرد و گفت:
- خب دخترم شما از خودت بگو. داري درس ميخوني؟
چادرم رو درست كردم و با لحن آرومي كه تهمايهي استرس داشت گفتم:
- پرستاري خوندم و درحالحاضر توي بخش اطفال بيمارستان طرحم رو ميگذرونم.
چهرهي مادر احسان تغيير كرد، دستش رو روي دستهي مبل گذاشت و دوباره
پرسيد:
- چند سالته؟
.٢٤ -
- آقاي رفيعي اجازه ميديد باهم صحبت كنن؟!
بابا گفت:
- البته.
سپس رو به سمت من گفت:
- مبيناجان اتاق رو به آقاي ايراني نشون بدين!
به مامان نگاه كردم، چشمهاش رو به معناي باشه روي هم گذاشت. با چشم گفتني ازروي مبل بلند شدم و بهسمت اتاقم رفتم. دم در ايستادم تا احسان بياد.
با اشاره دست تعارف كردم كه وارد اتاق بشه. وارد اتاق شد و روبهروي پنجرهي اتاق ايستاد.
در رو پشت سرم روي هم گذاشتم و منتظر نگاه كردم. بهسمتم برگشت، دستهاش رو پشت كـ*ـمرش به هم گره داده بود، كتوشلوار مشكيرنگش روي تنش نشسته بود.
- اتاق زيبايي داري.
- ممنون.
به صندلي اشاره كردم و گفتم:
- بفرماييد بشينيد.
تشكري كرد و نگاهش روي عكس چسبيده به ديوار آقا خيره موند.
- بهنظر مذهبي مياي! البته دوست هستي بايد مثل خودش باشه ديگه نه؟
سري تكون دادم و اين بار تونستم اجزاي صورتش رو بهتر ببينم، موهاي بور پرپشت و چشمهايي كه رنگ خاصي داشت، البته از اين فاصله نميتونستم رنگشون رو تشخيص بدم. روي تخت نشستم و بهش خيره شدم. رفتاراش برام جالب و عجيب بود، روبهروي قفسهي كتابهام ايستاد. طبقه اول رو نگاه كرد، انگشت اشارهش روروي صحافي كتابها ميگذاشت و اسمشون رو ميخوند:
- من زندهام، دختر شينا، دا، ارميا و...
- پس رمان هم ميخوني!
- نه هر رماني!
سري تكون داد و بهسمتم برگشت.
- اينجا اصلاً شبيه به اتاق يه خانم پرستار نيست.
- مگه اتاق يه پرستار بايد چطور باشه؟!
- آخه همهي دكتر و پرستارا هميشه يه گوشي پزشكي همراشونه.
لبخند محوي زدم گفتم:
- من هم دارم!
- قايمش كردي؟
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیستم همزمان كه شيرينيها رو داخل ظرف ميذاشت گفت: - ع
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیست_یکم
بهسمت كمدم رفتم و كيف پزشكيم رو بيرون آوردم.
- نه اينجاست.
- چه جالب! اونوقت ميشه الان فشارخونم رو چك كني؟
- الان؟!
- آره، هيجانات امشب زياد بوده؛ فكر كنم فشارم افتاده.
ابرويي بالا انداختم. خوبه خواستگاري دختري اومدي كه از قبل باهاش قرار گذاشتي
كه طلاقش ميدي؛ وگرنه درغيراينصورت دار فاني رو وداع ميگفتي!
روي تخت نشستم و زيپ كيف رو باز كردم، گوشي پزشكي و دستگاه فشارسنج رو
ازش بيرون آوردم. احسان صندلي چرخدار روبهروي ميزم رو كنار تخت گذاشت و
روش نشست.
دكمهي آستين پيراهنش رو باز كرد و آستينش رو بهسمت بالا تا زد. نميدونم چرا
قلبم داشت ميايستاد. اينجور موارد براي يه پرستار كاملاً عاديه؛ ولي در اون لحظه
هر بار از خجالت سرم رو بيشتر پايين ميانداختم و لبم رو به دندون ميگرفتم.
صداش باعث شد كه سرم رو بالا بيارم و نگاهم توي نگاهش گره بخوره.
فكر ميكني الان دارن درمورد ما چه فكري ميكنن؟
- به هر چيز فكر كنن، مطمئناً يه درصد هم به ذهنشون خطور نميكنه كه من دارم
فشار شما رو ميگيرم.
لبخند قشنگي روي صورتش نشست. سرم رو پايين انداختم. دستگاه فشارسنج رو
دور بازوش بستم و گوشي پزشكي رو زير فشارسنج قرار دادم.
- خب چي شد؟
- فشارتون نيفتاده، بلكه بالا هم رفته.
- واقعاً؟!
- بله، حد معمولش هشت روي دهه؛ ولي شما الان ده روي دوازدهيد.
- يعني خيلي بده؟
- خيلي نه؛ ولي از حد معمولش بالاترين.
دستگاه رو جمع كردم و داخل كيف گذاشتم.
الان بايد درمورد چي صحبت كنيم؟!
- بهتره درمورد اين يه سال و خردهاي كه ميخواهيم كنار هم زندگي كنيم صحبت
كنيم. فكر كنم يه سري مواردي هست كه هردو بايد قبلش به هم متذكر بشيم.
- اوه البته، مثلاً اينكه كاري به كار هم نداشته باشيم.
يه تاي ابروم رو به معني يعني چي بالا انداختم.
- من روي اين قضيه خيلي حساسم كه كسي كاري به كارم نداشته باشه. از چك شدن
مداوم بدم مياد. بهتره توي اين مدتي كه مجبوريم كنار هم باشيم كاري به من
نداشته باشيد.
- اين قضيه متقابل هم هست ديگه؟
- خب درمورد شما يكم متفاوته؛ بههرحال بعد از ازدواج شما يه جورايي ناموس من
حساب ميشيد، بايد مراقبتون باشم.
ته دلم قنج رفت براي اين حمايت، فكر ميكردم كه به اين جور چيزا توجهي نميكنه؛
ولي انگار همونطور كه هستي ميگفت ميتونه تكيهگاه خوبي باشه.
شونهاي بالا انداختم و گفتم:
هرچند كه يهكم خودخواهيه ولي قبول!
- مهريه چي؟
- مطمئن باشيد كه خانوادههامون هر چيزي كه تعيين كنن براي من فرقي نميكنه!
- اوهوم، خوبه.
- فقط يه چيز ديگه.
- بله؟!
- بهنظر من توي اين وضعيتي كه ما الان داريم برگزاري مراسم ازدواج و عقد و
عروسي فقط يه خرج اضافي روي دست خونوادههامونه. بهتر نيست كه راضيشون
كنيم كه فقط يه ماهعسل بريم؟
- فكر خيلي خوبيه، موافقم. خب امر ديگهاي نيست؟
- خير عرضي نيست!
بهسمت در اشاره كرد.
پس بفرماييد.
از لبهي تخت بلند شدم و ايستادم. احسان هم از روي صندلي بلند شد. اول من از اتاق
خارج شدم و پشت سرم هم احسان اومد.
با ورودمون به پذيرايي، همهي سرها بهسمتمون چرخيد. زير حجم اونهمه نگاه سرم
رو پايين انداختم و گونههاي داغ از خجالتم رو حس كردم! صداي پدر احسان
اضطرابم رو بيشتر كرد.
- خب چي شد؟ به توافق رسيديد انشاءاالله؟
آب دهانم رو قورت دادم و با طمأنينه گفتم:
- با اجازهي پدرومادرم، نظرم مثبته!
صداي دست و جيغ هستي و اميد بلند شد.
هستي شاد و مسرور گفت:
- مباركه!
هستي ظرف شيريني رو از روي عسلي برداشت و جلوي مادر احسان گرفت.
- بفرماييد خالهجون، مبارك باشه!
مادر احسان تشكر سردي كرد و نگاه بيتفاوتش رو به چهرهم دوخت.
هستي اين بار ظرف رو سمت مامان گرفت. مامان كه با خشم نگاهم ميكرد، با
چشمهاش بهم ميفهموند كه كار اشتباهي ازم سر زده. درست مثل زمان بچگي كه با
يه چشمغره سر جام ساكت و بيحركت مينشستم، اين بار هم سرم بيشتر توي يقهم
فرو رفت و لبم رو به دندون گرفتم.
پدر احسان گفت:
- مبارك باشه. انشاءاالله به پاي هم پير شيد.
من و احسان روي مبلها نشستيم كه پدر احسان رو بهسمت بابا گفت:
- آقاي رفيعي نظر شما چيه؟
- والا چي بگم آقاي ايراني! مهم نظر خودشونه؛ بههرحال بايد يه عمر زير يه سقف
باهم زندگي كنن، بايد همهي جوانب رو بسنجن.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_دوم ▫️اين حرف بابا خطاب به من بود و اين يعني كه خ
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیست_سوم
قربونت برم عزيزم! سلامتي تو واسهم از همهچيز مهمتره. فقط خودم هم نميدونمكه توي اون لحظه چطور به ذهنم خطور كرد.
چشمكي سمتم زد و خداحافظي كرد. مهمونها كه رفتن، در رو بستم و عقبگرد
كردم كه با چهرهي اخمو و درهمرفتهي مامان مواجه شدم. مچ دستم رو توي دستش گرفت و روي مبل نشوند.
- من تو رو اينجوري تربيت كردم؟
- وا مامانجون مگه قتل كردم؟!
- رفتي با پسره حرف زدي، زود به اين نتيجه رسيدين كه باهم تفاهم دارين؟ از من كه هيچ، لااقل از بابات اجازه ميگرفتي.
- من بدون اجازهي شما آب هم نميخورم. همينالان هم اگه بهم بگين اين پسره به
دردت نميخوره ميگم نه!
- حرف من اينه كه چرا اينقدر زود جواب دادي. اصلاً اينكه زود ازدواج كنين ديگه
چه صيغهاي بود؟!
- خب بهنظرمون اينطوري بهتر بود.
- مبينا دركت نميكنم. تو توي هيچ كاري اينقدر عجله نميكردي، الان كه مسئله بهاين مهمي پيش اومده چرا داري بيگدار به آب ميزني؟ همين رو كم داشتيم كه
مادرش تيكه بندازه كه با دو ساعت حرف زدن نميشه همديگه رو شناخت. لابد الان
هم ميره ميگه دختره چقد بيشوهري كشيده كه منتظر بوده فقط ما بريم
خواستگاري تا با كله جواب مثبت بده. اصلاً به اين فكر كردي كه تا ماه ديگه ما چطور جهيزيهت رو آماده كنيم؟!
بابا با آرامش روي مبل روبهرومون نشست.
مامان رو بهسمت بابا با همون عصبانيت گفت:
- تو نميخواي چيزي بهش بگي؟
واقعاً نميتونستم توي چشمهاي بابا نگاه كنم، از خجالت سرم رو پايين انداختم و به گلهاي قالي خيره شدم. لحن آرامشدهندهي بابا آرومم كرد.
- دختر گلم اين زندگي توئه، تو هم هر تصميمي بگيري من و مامانت مثل كوه پشتت ميمونيم. فقط بدون كه اين تصميم خيلي سختيه، بايد عاقلانه فكر كني و تصميم بگيري. اصلاً موضوع سادهاي نيست كه بخواهي سرسري ازش گذر كني! خوب
فكرات رو بكن. اگه به اين نتيجه رسيدي كه ميتوني باهاش زندگي كني، مطمئن
باش كه هر اتفاقي پيش بياد ما كنارتيم. ما بهجز تو كسي رو نداريم و تنها
دلخوشيمون تويي. تنها آرزوي ما هم خوشبختي توئه. ولي اگه راضي نباشي و
همينالان بگي نه، ديگه نميذارم كه از صد كيلومتري تو رد بشن! تو اونقدر عاقل بادرايت هستي و اينقدر بهت اعتماد داريم كه مطمئنيم بهترين تصميم رو ميگيري.
نگران جهيزيه و اينجور مسائل هم اصلاً نباش.
لبخند قشنگش رو مهمون لبهاش كرد.
- من اگه مجبور بشم و جفت كليههام رو هم بفروشم، نميذارم دختر گلم سرافكنده
بشه.
ديگه نميتونستم جلوي اومدن اشكهام رو بگيرم. ايكاش ميتونستم كه توي
چشمهاش نگاه كنم و بگم مجبورم، من مجبورم كه با يه غريبه زندگي كنم، مجبورم
كه تا يه ماه ديگه ازدواج كنم و باردار بشم؛ وگرنه ديگه نميتونم شماها رو ببينم.
ايكاش ميتونستم اشكهام رو به چشمهاش گره بزنم و بگم كه درد دلم دوري از
شماست! اينكه بايد با يه مرد غريبه زير يه سقف زندگي كنم و حمايت شما رو
نداشته باشم. ايكاش ميتونستم بگم كه سختترين كار دل كندن از شماست كه
همهي زندگي منيد! همهي جونم بسته به جون شماست، همهي وجودم فقط اسم شما
دوتا رو صدا ميكنه و فقط خدا ميدونه كه چقد برام عزيزين و الان كه مجبورم ازتون
جدا بشم، تمام وجودم فرياد ميزنه كه نه اين كار رو نكن و افسوس كه مجبورم!
ايكاش ميتونستم همهي اينها رو بهت بگم باباي گلم!هيچوقت چيزي رو ازتون
پنهون نكردم و پنهون كردن اين مسئله برام از فتح قلهي اورست هم سختتره.
اشكهام به پهناي صورتم پايين اومدن، جلوي پاي بابا زانو زدم و سرم رو روي
زانوهاي مردونهش گذاشتم. دست بابا روي سرم نوازشي بر وجود زخمديدهم شد و
بـ*ـوسـهي سرشار از عشقش بهراستي كه از جنس نابترين عشقها بود.
فقط ميون هقهقهام گفتم:
- تو تنها مرد زندگي مني!
***
از شدت عصبانيت ليوان پر از آبِ روي ميز ايستگاه پرستاري رو يه نفس سر
كشيدم. نفسم رو با صدا بيرون فرستادم كه فاطمه بهسمتم برگشت.
- خوبي؟ چرا اينقدر عصبانياي؟
- نه اصلاً خوب نيستم!
خودم رو روي صندلي چرخدار رها كردم و به تكيهگاهش تكيه زدم.
- تو رو خدا برو ببين با صورت و بدن اين بچه چيكار كرده! يه جاي سالم روي تنش
باقي نذاشته.
تو رو خدا برو ببين با صورت و بدن اين بچه چيكار كرده! يه جاي سالم روي تنش
باقي نذاشته.
- مريض اتاق دويست رو ميگي كه تازه آوردنش؟
اشك توي چشمهام جمع شده بود، واقعاً تحمل ديدن جراحتهاي روي بدنش رو
نداشتم.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_سوم قربونت برم عزيزم! سلامتي تو واسهم از همهچيز مه
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیستُ_چهارم
با بغض گفتم:
- مرتيكهي زبوننفهم! بهش ميگم واسه چي باهاش اين كار رو كردي. ميگه «بچهمه
اختيارش رو دارم!» يعني هيچكس توي اين دنيا نيست كه جوابگو باشه؟ آخه اين بچه چه گناهي كرده كه بايد از وقتي چشم باز ميكنه خودش رو توي بدبختي ببينه؟!
صافصاف توي چشماي من زل ميزنه ميگه «حقش بود! ديگه داره تنبل ميشه، يه هفته هست هيچكدوم از گلا رو نفروخته، همهشون پژمرده شدن.» آخ خدا دارم ديوونه ميشم.
فاطمه به سمتم اومد، دستش رو روي شونهام گذاشت.
- اينقدر حرص نخور سكته ميكنيا!
- يعني هيچكدوم از اين انجمنا، هيچكدوم از اين سازماناي حقوق بشر و حمايت از كودكان و كوفت و زهرمار جوابگوي اينا نيستن؟!
- اي خواهر سادهي من! اينا خودشون هم جزء همين دستهن! چطور انتظار داري
كاري در حق مردم انجام بدن؟
حضور همراه يكي از مريضها باعث شد كه فاطمه بهسمتش بره و باهاش صحبت كنه. چارت تخت ٨٩ رو برداشتم، از فاطمه تشكر كردم و بهسمت اتاق قدم
برميداشتم كه صداي خشن سوپروايزرمون من رو سر جام ميخكوب كرد.
- خانم رفيعي!
به عقب برگشتم.
- سلام خانم عسگري.
صداش رو بالا برد. حالا اين فقط چهرهي اخمو و ابروهاي درهمكشيدهش نبود كه
عصبانيتش رو نشون ميداد.
- كجا داريد تشريف ميبريد؟
- اتاق ٢٠٩
.
- حتماً يه مريض بايد بميره تا شماها به فكر بيفتيد و به دادش برسيد؟
مبهوت نگاهش كردم!
- سريع برو، مريض داره از درد ميميره!همونطور آروم و خنثي نگاهش كردم كه عصبيتر شد. ليست بيماران داخل دستش رو روي سـ*ـينهم كوبيد و با حرص گفت:
- خانمدكتر هروقت وقتت آزاد بود، يه نگاهي هم به اينا بنداز.
خانم دكتر رو چنان با حرص و طعنهدار بيان كرد كه لحظهاي جا خوردم.
سري تكون دادم و از كنارش رد شدم. وارد اتاق كه شدم ديدم پسربچهي
چهار-پنجسالهاي روي تخت خوابيده و ناله ميكنه. بهسمتش رفتم. به چارت نگاه كردم، دكتر براش مسكن نوشته بود. مسكن رو داخل سرمش خالي كردم. اسمش رواز ليست خوندم.
- چطوري آقاپيمان؟
از درد چشمهاش رو روي هم فشرد. همراهش كه خانم جواني بود نزديك تخت اومد، دست پسرك رو توي دستش گرفت.
- خانم دكتر خيلي درد ميكشه!
- نگران نباشيد. عملشون سخت بوده، ايشون هم كه سني ندارن؛ واسه همين تحمل درد براش سخته. بهش مسكن زدم، الان آرومتر ميشه.
اشكش روي گونهش نشست و سرش بهسمت پسرك چرخيد.
- خواهرش هستيد؟!
- نه مادرشم.
- اصلاً بهتون نميخور
ه
- پونزده سالم كه بود ازدواج كردم و هفدهسالگي باردار شدم. الان هم بيستودو
سالمه!
- زنده باشين؛ مادر بودن خيلي سخته.
- ممنون، مادر بودن خيلي سخته؛ اما همهش عشقه. اين عشقه كه مجبورت ميكنه نه ماه رو به سختي بگذروني فقط به اين اميد كه قراره فرزندي از وجودت شكل بگيره.
عشقه كه مجبورت ميكنه درد عذابآور زايمان رو تحمل كني كه فقط براي اولين بار چشماي درشتش رو ببيني. اين عشقه كه مجبورت ميكنه شبا رو بيخوابي بكشي و خواب و بيدار بموني تا با صداي اولين گريهش فوري بيدار بشي و سيرش كني! واقعاً
اين عشقه كه حاضري خودت بدترين دردا رو بكشي؛ ولي يه خار به پاش نره. عشق
عذابآوريه؛ ولي اونقدر شيرينه كه همهي سختياش رو فراموش كني. هنوز مادر
نشدي؟
نه!
- انشاءاالله كه خدا قسمتت كنه.
- ممنونم.
از اتاق بيرون اومدم و به حرفهاش فكر كردم. دوباره با يادآوري اينكه من هم بايدمادر بشم ذهنم درگير شد.
به ايستگاه پرستاري كه رسيدم، آقاي دكتر اميني با فاطمه صحبت ميكرد. جلو رفتم و سلام كردم.
نگاه مهربونش رو بهسمتم برگردوند و با لبخند هميشگيش گفت:
- سلام خانم رفيعي، چه خوب كه شما هم اومدي.
- چيزي شده؟
- من فردا بايد براي يه سمينار برم آمريكا. قراره كه بهجاي من آقاي دكتر معنوي تشريف بيارن، خواستم در جريان باشيد.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیستُ_چهارم با بغض گفتم: - مرتيكهي زبوننفهم! بهش ميگم
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیستُ_پنجم
فاطمه رو به دكتر گفت:
- دكتر كي تشريف مياريد؟
- فكر نميكنم تا شش ماه ديگه برگردم.
بهشدت ناراحت شدم و مثل يخ وا رفتم. دكتر اميني از بهترين دكترهاي بيمارستان بودن و در نبود ايشون بيمارستان روي هوا ميچرخيد.
- آقاي دكتر در نبود شما...
- در نبود من كارا همونجور كه قبلاً پيش ميرفت، پيش ميره خانم رفيعي!
لبخند ديگهاي زد و ليست يكي از اتاقها رو از فاطمه گرفت و از اونجا دور شد.
- واي مبينا اگه دكتر بره ميدوني بيمارستان چي ميشه؟!
- باورم نميشه!
- اوه تو به اين فكر كن كه از اين به بعد با اون غولتشن چيكار كنيم؟ لابد از فردا
يه چوب دستش ميگيره ما رو فلك ميكنه!
از يادآوري چهرهي اخمو و عصبانيش ابروهام در هم رفت. از اصطلاح غولتشن
فاطمه خندهم گرفت.
- اسمش هم كه مياد حالم بد ميشه.
انگار صداش توي سرم ميپيچيد.
- «خانم رفيعي!»
رو بهسمت فاطمه گفتم:
- حتي الان هم حس ميكنم داره صدام ميكنه!
- خانم رفيعي با شما هستم.
با اشارهي فاطمه به عقب برگشتم و با ديدن صورت درهمش فاتحه خودم رو خوندم.
- بله خانم عسگري؟
- همينالان برو اتاق رياست، آقاي دكتر باهات كار دارن.
چشمي گفتم و با تمام توان از اون جا دور شدم. با صداي ويبرهي گوشيم، از داخلجيب روپوش سفيدرنگم بيرون آوردمش.
- جانم؟
- سلام عزيزم، كجايي؟
- بيمارستانم!
- ميگم امشب آقاي ايراني دعوتمون كردن، زودتر از بيمارستان بيا تا باهم بريم!
- اوه مامان من امشب تا ساعت نه شيفتم.
- تو كه هميشه تا شيش بيشتر بيمارستان نبودي.
- پزشك شيفتمون تغيير پيدا كرده، واسه همين شيفتا هم عوض شده.
- باشه، به بابات ميگم زنگ بزنه به آقاي ايراني بگه كه امشب نميتونيم بيايم!
- باشه ممنون.
- مواظب خودت باش!
چشم خداحافظ
.
گوشي رو توي جيب مانتوم سُر دادم و بهسمت آسانسور رفتم. دكمه ٣ رو فشار دادم و به خانومي كه به ديواره آسانسور تكيه داده بود، نگاه كردم. با اعلام طبقه سوم، از آسانسور بيرون اومدم و بهسمت اتاق آقاي دكتر رفتم. منشيش نبود. بهسمت در رفتم و با دو تقه به در و «بفرماييد» آقاي دكتر، وارد شدم.
اتاق تميز و هميشه مرتبش، شلوغ و نامنظم بود. وسايلش سر جاشون نبود. مشغول جمع كردن كتابهاي چيده شده داخل قفسه بود كه با ديدن من دست از كار كشيد.
- سلام استاد. خسته نباشيد. كمك نياز نداريد؟
- سلام دخترم. ممنون. يه جايي پيدا كن بشين.
پوشههاي ريخته شده روي مبل رو روي ميز گذاشتم و نشستم.
- با من امري داشتيد؟
همينجور كه پوشههاي داخل كمد رو توي كارتنها ميچيد گفت:
- آره. ازت خواستم بياي تا يه سري چيزا رو بهت بگم؛ البته بهتره كه بين خودمون
بمونه.
حتماً.
- من براي شش ماه به آمريكا نميرم. درواقع براي هميشه ميرم.
از شدت تعجب دهنم باز مونده بود. باورم نميشد كه ديگه نميتونم آقاي دكتر رو.ببينم.
- آقاي دكتر ما در نبودتون چيكار كنيم؟!
- كاري كه هميشه انجام ميدادين!
- آخه...
- ببين دخترم! تو دختر مهربون، مسئوليتپذير و بااخلاقي هستي! بين تمام پرسنل بيمارستان اگه يه نفر باشه كه واقعاً از جونودل براي كارش مايه ميذاره، تويي! ازت ميخوام كه در نبود من هم كارا همونجوري پيش بره كه قبلاً انجام ميشد.
آقاي دكتر معنوي كه قراره بهجاي من بيان، دكتر مطمئن و سرشناسين. دوست ندارم يه وقت فكر كنن كه بيمارستان ضوابط و قوانين مخصوص خودش رو نداره. آقاي دكتر معنوي با وجود اينكه دكتر جووني هستن؛ امّا بهشدت توي كارشون موفقن و اين كه قبول كردن از آمريكا بيان ايران و رئيس اين بيمارستان بشن، فقط بهخاطر خواهشاي من بوده؛ چون واقعاً دوست نداشتم كه بعد از من، بيمارستان به دست كسي بيفته كهصلاحيتش رو نداره. پس ميخوام كه در نبود من، حواست به همهچيز باشه و كارا رو
همونجور كه قبلاً پيش ميرفت، پيش ببري!
- آقاي دكتر! من هر كاري كه از دستم بربياد انجام ميدم و إنشاءاالله كه نااميدتون نميكنم؛ اما نبودتون توي بيمارستان براي همه ما سخته!
- ممنونم. اميدوارم كه شما هم موفق باشين!
- تشكر. نميدونم خوشحالم از اينكه دارين زندگي جديدي رو آغاز ميكنين، يا
ناراحتم از اينكه ديگه شمار رو اينجا نميبينم!
- تو دختر عاقلي هستي! بود و نبود من اينجا خيلي فرق نميكنه؛ امّا بود و نبود
پرسنل خوبي مثل تو، خيلي فرق ميكنه.
- اين چه حرفيه آقاي دكتر! شما بزرگترين جراح و پزشك توي كشور هستين؛ امّا
من فقط يه پرستار عاديم.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیستُ_پنجم فاطمه رو به دكتر گفت: - دكتر كي تشريف ميا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیستُ_ششم
اينطور فكر نكن رفيعي! من شايد فقط يه عمل انجام بدم و بعد از عمل هم چند
باري مريض رو ببينم، امّا تو كه يه پرستاري بيشتر كنار بيماري و واسه زخمشون التيام. حتّي ميتوني به دردِدلاشون گوش بدي، باهاشون صحبت كني و با بچهها بازي كني تا براي لحظهاي دردشون رو فراموش كنن. كار تو خيلي با ارزشتره!
قدر خودت رو بدون و سعي كن اينجور پرستاري باشي، نه كسي كه فقط از سر تكليفميخواد كارش رو انجام بده. اونوقت ميتوني اسم خودت رو بذاري پرستار!
- مطمئن باشيد هيچوقت حرفاتون رو فراموش نميكنم. تمام سعي خودم رو ميكنم كه يه پرستار باشم.
- خيالم رو راحت كردي! حالا برو به كارت برس. بيمارا منتظرن.
- بله حتماً. خداحافظتون!
- خدانگهدار!
از اتاق آقاي دكتر بيرون اومدم. واقعاً كه نبود دكتر توي بيمارستان مثل نبود
ستونهاي يه ساختمون، برامون سخته. خيلي ناراحت شدم؛ بهخصوص وقتي كه
استادت، نه تنها باعث آموزش مباحث درسي بلكه باعث پيشرفتت ميشه و درس زندگي رو هم بهت آموزش ميده. اونوقته كه متوجه ميشي برخي آدمها چقدر قلب بزرگي دارن و هنوز هم افراد مهربان و دلسوز و با وجدان كاري هم پيدا ميشه.
استادي كه براي من فراتر از يه استاد بود؛ براي من استاد اخلاق و زندگي بود.
سوار آسانسور شدم و به دختربچهي خوشگلي كه دست توي دست مادرش به من خيره شده بود، لبخند زدم.
با ويبرهي گوشيم دستم رو سمت جيب مانتوم بردم.جانم؟
- سلام عزيزم خوبي؟
- ممنونم شما خوبي؟
- مرسي. بابات زنگ زد به آقاي ايراني؛ امّا مثل اينكه قبول نكردن كه امشب نريم.
قرار شد ما بريم، بعدًا احسان بياد دنبالت!
- حالا چه واجبيه آخه؟!
- ديگه دعوت كردن، زشته اگه بخوايم مخالفت كنيم
.
- باشه.
- راستي!
- بله؟
- يهكم به خودت برس، يه آرايشي بكن. اون بدبخت فلكزده كه گـ ـناه نكرده
نامزد تو شده!
مامانجون حرفا ميزنيا! من الان توي بيمارستان لوازمآرايش از كجا بيارم؟!
- بالاخره يهكاريش بكن. مبينا اگه ديدمت كه همينجوري اومدي، كلهت رو ميكنم.
- چشم! امر ديگه؟
- مواظب خودت باش.
- خداحافظ!
گوشي رو توي جيب مانتوم سر دادم و سري تكون دادم. از دست اين مامان! آخه مگه اينجا آرايشگاهه؟!
***
احسان
- سلام آقاي صالحي! احوال شما؟
- سلام احسانجان! خوبي؟
به لطف شما. شما خوب هستيد؟
- متشكرم! امروز ميتوني بياي خونه؟
- بله حتماً. كي بيام خدمتتون؟
- هرچي زودتر بهتر. اگه كه همينالان كاري نداري توي شركت، بيا اينجا.
- چشم ميام!
- با آريا باهم بيايد.
- احتمالاً كار داشته باشن.
- بگو كارا رو بسپاره به خانم همتيان و خودش بياد.
- چشم!
- بسيار خب. خدانگهدار!
- خداحافظ شما!
گوشي رو توي جيب كتم گذاشتم. وسايل روي ميز رو داخل كمد قرار دادم و از اتاق بيرون زدم. دكمه آسانسور رو زدم و منتظر ايستادم. با پا روي زمين ضرب گرفتم.
از انتظار متنفر بودم و صبر برام معني خاصي نداشت. بالاخره در آسانسور باز شد و خانم شيك پوشي بيرون اومد. دكمه ٢٥ رو زدم و به چهره خودم توي آينهي آسانسور نگاه كردم. چند تاري از موهام رو كه آشفته شده بودن، مرتب كردم و با باز شدن در بيرون رفتم. بهسمت اتاق رياست كل شركت رفتم. خانم افشار پشت ميز نشسته بود و سرگرم تايپ كردن چيزي بود. با ديدن من از روي صندلي بلند شد و
سلام كرد. من هم در جواب سلام و احوالپرسي كردم.
- آقاي صالحي هستن؟.
- بله تشريف دارن. كاري باهاشون دارين؟
- آره. ميتونم برم داخل؟
- جلسه دارن.
- كي تموم ميشه؟
- نميدونم. با خانم همتيان جلسه دارن.
مغزم تير كشيد. از اينكه اون رو، كنار يه غريبه، تنها ببينم حالم بد ميشد و قلبم به
درد مياومد. فوراً گفتم:
- آخه كارم خيلي واجبه!
- پس اجازه بديد بهشون اطلاع بدم.
گوشي تلفن رو برداشت و دكمه يك روفشار داد.
- آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار مهمي باهاتون دارن.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیستُ_ششم اينطور فكر نكن رفيعي! من شايد فقط يه عمل انجا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیست_هفتم
آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار مهمي باهاتون دارن.
- بسيار خب.
گوشي رو گذاشت و گفت:
- بفرماييد داخل.
تشكر كردم و با نواختن چند ضربه به در، وارد اتاق شدم. اتاق به سليقه آقاي صالحي چيده شده بود. ست سفيد و سورمهاي همهجاي اتاق بهچشم ميخورد و اوّلين چيز غيرعادي داخل اتاق رياست، انواع و اقسام گلدونها بود كه آقاي صالحي علاقه خاصي بهشون داشت.
با وجود مشغله زياد كاري از رسيدگي بهشون باز نميموند.
بهنظرم اين حجم زياد مسئوليت براي آريا سنگين بود و چشمم آب نميخورد كه
بتونه از پسش بربياد.
آريا روي صندلي گرونقيمت رياست تكيه داده بود و هستي روي مبلهاي چرمي
سورمهاي و سفيد نشسته بود. با ورودم سلام كوتاهي كردم كه با جواب بلند و
سرخوش آريا و سلام كوتاه و سرد هستي روبهرو شدم.
رفتارهاي هستي توي شركت
١٨٠ درجه با مواقع ديگه فرق داشت. توي كارش جدي و مصمم بود و سعي ميكرد
كه تا حد ممكن با ديگران محكم برخورد كنه.
آريا: سلام احسانجان! بشين.
روي مبل روبهروي هستي جا خوش كردم.
- ببخشيد مزاحم كارتون شدم؛ امّا آقاي صالحي گفتن كه همين الان كار واجبي دارن و بايد بريم پيششون.
- اتفاقي افتاده؟
- نميدونم. چيزي كه نگفتن.
- كلي كار سرم ريخته.
تأكيد كردن كه اگه كاري دارين به خانم همتيان محول كنين.
- بسيار خب.
از روي صندلي بلند شد و بهسمت هستي كه با چهرهاي رسمي روي مبل نشسته بود و.شال مشكيرنگش رو مرتب ميكرد، رفت.
- خانم همتيان شما اين دوتا پرونده رو مطالعه كنين. با شركت آزادمنش هم تماس.بگيرين و قرار جلسه فردا رو اُكي كنيد. تأكيد كنيد كه حتماً فردا براي انجام قرارداد
بيان!
- بله. چشم.
- متشكرم.
هستي از روي مبل بلند شد و گفت:
- امر ديگهاي نيست آقاي صالحي؟!
- نه. شما ميتونين تشريف ببرين.
هستي تشكر كوتاهي كرد و صداي برخورد پاشنههاي بلندش بر كف زمين بلند شد و در رو پشت سرش بست. همچنان به رفتنش خيره بودم كه آريا نگاهم رو دزديد.
- بسيار خب احسان! پاشو بريم.
ايستادم و از اتاق خارج شدم. بعد از تذّكر چند نكته به خانم افشار، همراه آريا ازشركت خارج شديم.
به در نگهباني كه رسيديم، آريا سوئيچ ماشينش رو به آقاي احتشامي داد و بهسمت در خروجي حركت كرديم كه پورشه جناب رئيس جلوي در واسهمون ايستاد. من و آريا روي صندليهاي عقب جا گرفتيم و تا رسيدن به منزل آقاي صالحي صحبتي بينمون ردوبدل نشد.
ماشين جلوي عمارت بزرگ آقاي صالحي ايستاد. در بزرگ عمارت با ريموت باز شد
و ماشين وسط حياط ايستاد. من و آريا پياده شديم. بار ديگه دهنم از اينهمه عظمت عمارت باز موند.
از روي سنگفرشهاي وسط عمارت گذشتيم.
درختهاي سربهفلك كشيده ي دو طرف مسير، نشوندهنده قدمت زياد اين عمارت بود.
به استخر بزرگ وسط حياط رسيديم. از ميز و صندليهاي سفيدرنگ گذشتيم و از پله ها با نردههاي سفيد كنارش بالا رفتيم.
مستخدمشون كه خانم مسن تقريباً ٥٠سالهاي با مانتوي خاكستري و روپوش
سفيدرنگ بود در رو باز كرد و با ديدن آريا، حالت متعجبي بهخودش گرفت و «سلام آقا» غليظي گفت و با ديدن من، خوشامد گفت. همراه با آريا وارد اين عمارت باعظمت شديم.
روبهروي در، راهپلهي بزرگي بود كه به طبقهي بالا راه داشت و سمت
راست، به قسمت ديگهاي منتهي ميشد.
احتمالاً آشپزخونه و اتاق خدمتكار بود.
آريا: سلطنتخانم! به پدر بگو كه داخل اتاق كار منتظرشونيم.
- چشم آقا!
- سهتا فنجون قهوه هم بيار.
- بله.
با دور شدن خدمتكار، سمت چپ از راهروي باريكي رد شديم و بهطرف در چرم قهوهايرنگي رفتيم.
آريا در رو باز كرد و با دست اشاره كرد كه وارد اتاق بشم.
با.تشكري وارد شدم.
اتاق بسيار بزرگي بود با پنجرههاي سراسري كه اون رو بهشدت
روشن كرده بود.
كنارههاي پنجره با پردههاي مخمل آبيرنگ، قاب گرفته شده بود.
روبهروي پنجره، ميز كار بزرگ چوبي با صندلي مشكي چرمي قرار داشت و روبهروي ميز هم چهار صندلي چرمي وجود داشت و ميز عسلي بزرگي، روبهروي صندلي ها.بود.
كنار اتاق هم قفسه بزرگي از پوشهها و پروندهها قرار داشت. با تعارفات آريا
روي يكي از صندليها نشستم و كيفم رو روي ميز گذاشتم. آريا كنار پنجره، منتظر
ايستاد. چند دقيقهي بعد، آقاي صالحي وارد اتاق شد. از روي صندلي بلند شدم كه به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوالپرسي پشت ميزش نشست.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_هفتم آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیست_هشتم
به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوالپرسي پشت ميزش نشست.
من و آريا كنار هم جا گرفتيم. آقاي صالحي از داخل كشوي ميزش، چند پرونده و پوشهبيرون آورد و روي صندلي روبهروييمون نشست.
پروندهها رو روي ميز گذاشت كه
مستخدم با سيني قهوه وارد شد.
فنجونهاي قهوه رو روبهروي من و آريا و آقاي صالحي گذاشت و با اجازهي آقاي صالحي از اتاق بيرون رفت.
آقاي صالحي يه پاش رو روي پاي ديگهش انداخت و به تكيهگاه صندلي تكيه داد.
- گفتم بيايد اينجا تا شما رو در جريان موضوعي قرار بدم.
به چشمهاي خيره و كنجكاومون نگاه كرد و رو بهسمت من ادامه داد:
- بعد از فوت پدرم، وصيتنامهاي كه باز شد تا بهش عمل بشه، تنها درمورد تقسيم ارث بين من و خواهرم نوشته شده بود.
هيچكدوم از ما متوجه اين نشديم كه چرا.پدرم درمورد سهمالارث فرزندان برادرم چيزي ذكر نكرده و بهاحتمالزياد بهخاطر كاري بود كه زن برادرم انجام داد و به همراه برادرزادههام، قيد خونوادهمون رو زدن و يه شب ناپديد شدن.
بههرحال هر چي كه هست، وجدان من اجازه نميده كه اين ارث و ميراث پدرم رو سهم خودم بدونم و مطمئنم كه كار درست اينه كه اين ارث بين برادرزادههام هم تقسيم بشه
.
آريا بين حرف آقاي صالحي پريد:
- اما پدر! سوگل و سهيل مردن، شما چطور ميتونين اين كار رو بكنين؟!
آقاي صالحي روي صندلي جابهجا شد. كمي خودش رو بهسمت جلو متمايل كرد وچشمهاي ميشيرنگش رو به چشمهاي همرنگ خودش گره زد.
- پسرم ميدونم كه اين حقيقت برات سخته؛ امّا بايد بگم كه اونا هنوز زندهن.
چشمهاي آريا بيش از حد گشاد شد و دهنش از تعجب باز موند. تغيير رنگ
صورتش بهوضوح مشخص بود. بريدهبريده گفت:
- امّا... امّا... چه... چهطور ممكنه؟
- چند ماه بعد از رفتنشون پدربزرگت با پيگيري زياد و به كمك دوستايي كه داشت،
كل كشور رو براي پيدا كردنشون زيرورو كرد؛ امّا هيچ ردي ازشون پيدا نكرد.
آخرين خبري كه تونستيم به دست بياريم اين بود كه به كمك آقايي كه بهنظر وكيل
ميومده، از كشور خارج شدن. پدربزرگت بعد از شنيدن اين خبر، بهشدت عصباني
شد، بهطوريكه تا يه هفته كسي جرئت نزديك شدن به اتاقش رو نداشت.
پدربزرگت فكر ميكرد كه زنعموت با اون مرد رابـ ـطهاي داشته كه حاضر به تن
دادن به خواستهش نشده و با همون مرد از كشور فرار كرده. از اون پس ديگه
آوردن اسم زنعموت و بچههاش توي خونه غدغن شده بود و هر كس كه اسمشون
رو مياورد، با خشم و غضب پدربزرگت روبهرو ميشد. اون روزا تو كمسنوسال بودي
و از اين ماجراها خبر نداشتي و فقط در اين حد ميدونستي كه از اين عمارت رفتن؛
امّا اين رو كه براي چي و چرا اين كار رو انجام دادن نميدونستي. براي همين هر روز
از من سراغشون رو ميگرفتي. هميشه بيقراري ميكردي براي ديدنشون.
پدربزرگت از من ميخواست كه تو رو ساكت كنم. براي همين از اون روز، اين شد
لقلقهي زبون همهي اهل اين عمارت كه زنعموت با بچههاش توي تصادف مردن و
ديگه بينمون نيستن.
آريا با عصبانيت و چهرهاي برافروخته از روي صندلي بلند شد. نگاه كوتاهي به آقاي
صالحي انداخت و با خشم هرچي تمومتر در رو بهم كوبيد و از اتاق خارج شد. آقاي
صالحي همچنان آروم و باحوصله روي صندلي نشسته بود. سري تكون داد و به
پروندههاي روي ميز اشاره كرد.
- بايد با واقعيت كنار بياد.
سري بهنشونهي تأييد تكون دادم كه ادامه داد:
- احسانجان تا به امروز در انجام هيچكاري از تو كوتاهي نديدم و از كارت راضي بودم؛ امّا اين يه مورد فرق داره. ازت ميخوام كه اين بار با دقت بيشتر اين كار رو انجام بدي.
ميخوام كه برادرزادههام رو هر جاي دنيا كه هستن پيدا كني تا بتونم اين
آخرِ عمري كاري براشون بكنم. در اين صورته كه ديگه ميتونم با خيال راحت سالاي.آخر عمرم رو به لحظات مرگم پيوند بزنم.
- انشاءاالله كه زنده باشين.
- اينا كه همه تعارفن. همهي ما يه روزي ميميريم.پاكتي از بين پروندهها بيرون آورد و به دستم داد.
- اين متن وصيتنامهي منه. داخلش نوشته شده كه نصف اموالم به آريا و نصف ديگهش به برادرزادههام برسه؛ چون ميدونم كه اونا هم از اين عمارت و ارثيهي به جا مونده از پدرم، سهم دارن.
چند قطعه زمين و يكهشتم از سود ساليانه شركت هم به بيماران لاعلاج برسه. چند نكتهي مبهم باقي ميمونه كه داخل وصيتنامه بهطور كامل نوشته شده.
ميخوام كه سه روز بعد از مرگم، همهي اعضاي خونواده رو داخل اين عمارت جمع كني و وصيتنامه رو باز كني و براشون بخوني. اين وظيفهي سنگين
رو روي دوش تو ميذارم. اميدوارم كه مثل هميشه از پسش بربياي.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_هشتم به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیست_نهم
به چهره ي آروم آقاي صالحي نگاه كردم. خصوصيت ها و طرز تفكّراتش رو دوست
داشتم و به عنوان بزرگتر براش ارزش و احترام زيادي قائل بودم.
- من همه ي سعيم رو ميكنم. اميدوارم كه نااميدتون نكنم.
- ممنون پسرم.
به فنجون قهوه اشاره كرد و ازم خواست كه قهوهم رو بخورم.
قهوه رو كنار آقاي صالحي و زير نور آفتاب تابيده شده از پنجره هاي اتاق نوشيديم.
***
به شركت رسيده بودم كه گوشي تلفن زنگ خورد. گوشي رو از جيب داخلي كتم
خارج كردم و جواب دادم.
- بله؟
- سلام پسرم. خوبي؟
- سلام. ممنون خوبم.
- كجايي عزيزم؟
- شركتم. كاري داشتي؟
- پدرت امشب خونواده ي آقاي رفيعي رو براي شام دعوت كرده. قرار شده كه
امشب نشون و روسري رو هم بهش بديم. زودتر بيا اينجا تا بريم واسه خريد نشون.
- من حوصله ي اين كارا رو ندارم. خودت برو بخر. توي شركت كلي كار سرم ريخته.
- واه! واسه نامزد تو قراره بخريم، بايد به سليقه تو باشه.
- من سليقه ي تو رو قبول دارم.
باشه. پس شب كه زودتر مياي؟!
- نه. فكر نكنم زودتر بتونم بيام.
- ديگه داري عصبيم ميكنيا! زشته دير بياي.
- خيله خب سعيم رو ميكنم.
- راستي طرفاي ساعت نه بايد بري بيمارستان دنبال مبينا.
- اون كه ساعت نُه مياد اشكالي نداره؟!
- نه ولي تو بايد زود بياي!
- من از راه شركت ميرم دنبال مبينا. بعد باهم ميايم.
- من كه از پس تو برنميام. هر كاري دوست داري بكن.
صداي ممتد بوق توي گوشم طنين انداز شد. بيخيال سري تكون دادم و گوشي رو
روي ميز گذاشتم و مشغول ديدن پرونده ها شدم.
مبينا
- فاطمه؟
- بله؟
- شيفتت تموم شد؟
- آره. چطور؟ كاري داشتي باهام؟
كمي اين پا و اون پا كردم.
- چيزي شده؟
سرم رو كج كردم و با حالت خجالت زده اي گفتم:
- نه! فقط من الان بايد برم خونه نامزدم. مامانم هم كلي سفارش كرده كه يه چيزي
بزن به صورتت اينجوري نرو زشته؛ ولي من با خودم چيزي نياوردم. ميخواستم
ببينم تو لوازم آرايشي چيزي پيشت داري؟
لبخندش كش اومد. فاطمه توي بيمارستان تنها كسي بود كه ميدونست نامزد كردم.
مچ دستم رو توي دستش گرفت و به سمت اتاق پرستارها كشوند.
- كجا ميبري من رو؟
من رو روي صندلي نشوند و كيفش رو از داخل كمد مخصوصش بيرون آورد. كيف
آرايشيش رو روي ميز گذاشت. تمامي وسايل داخل كيف رو روي ميز ريخت و با
همون لبخند پهن شده روي صورتش گفت:
- الان درستت ميكنم!
مات بهش نگاه ميكردم كه كرم پودرش رو برداشت و به سمتم اومد. دستم رو جلوي
دستش بردم و گفتم:
- ميخوام خيلي كم باشه. لطفاً!
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_نهم به چهره ي آروم آقاي صالحي نگاه كردم. خصوصيت ها
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_سی
دستم رو پس زد و گفت:
- صحبت نباشه! من خودم كارم رو بلدم.
كرم پودر رو روي صورتم پخش كرد و ريملش رو روي مژههام حركت داد.
خطچشم مشكيرنگي پشت چشمهام كشيد و دستش رو بهسمت رژ قرمز برد كه
گفتم:
- تأكيد ميكنم كه قرار نيست عروس تحويل بدي!
- اگه اين آدمي كه روبهروي من نشسته عروس نيست، پس كيه؟! بابا واسه شوهرت
هم نميخواي خوشگل كني؟!
- ما تازه نامزد شديم. هنوز عقد نكرديم كه به هم محرم بشيم.
- اي بابا! سخت نگير دنيا دو روزه.
- عجبا! شما اون رژ قرمز رو بذار كنار، ما باهم به تفاهم ميرسيم.
رژ قرمز رو كنار گذاشت و رژ كالباسي مليحش رو از روي ميز برداشت و روي
لبهام كشيد.
كمي عقب رفت و با خندهاي كشاومده بهم نگاه كرد.
- واي خداي من! دختر! چقدر چهرهت آرايشيه. خيلي خوشگل شدي.
- ممنون. خيلي زحمت كشيدي.
من اگه جاي تو بودم روزي صدبار آرايش ميكردم ميومدم بيمارستان تا دل مريضا
شاد بشه.
- ديوونهاي تو!
وسايل ريختهشده روي ميز رو داخل كيف آرايشش گذاشتم. كيف رو بهسمتش
گرفتم و تشكر ديگهاي كردم!
- ببينم. ميخواي با همين مقنعه بري خونه نامزدت؟!
- نه هميشه توي كيفم يه روسري اضافه براي مواقع ضروري ميذارم، اون رو سرم
ميكنم.
روپوش سفيدرنگم رو درآوردم و به رختآويز زدم و داخل كمدم گذاشتم. مانتوي
مشكيرنگم رو بهتن كردم. روسري سادهي صدفيرنگم رو از داخل كيف بيرون
آوردم. سه گوش كردم و روي سرم انداختم. گيرهاي زير چونهم زدم تا سر نخورده
و سمت ديگهش رو با گيره، كنار گوشم لبناني بستم.
چادر مدل دانشجوييم رو سر كردم و بعد از بازديد كلي از توي آينهي جيبي داخل
كيفم، رو بهسمت فاطمه گفتم:
- چطوره؟
من يكي كه فشارم افتاد. خدا به داد اون بيچاره برسه!
لبخندي زدم و روي صندلي نشستم كه صداي گوشيم بلند شد. بهدنبال گوشيم، تمام
جيبهاي كيفم رو وارسي كردم تا اينكه بالاخره پيداش كردم. تماس رو وصل كردم.
- بله؟
- سلام!
صداش برام ناشناس بود. دوباره گفتم:
- بفرماييد.
- احسانم!
- سلام آقااحسان! ببخشيد نشناختم.
- شمارهت رو از هستي گرفتم. من بايد كدوم بيمارستان بيام؟
- بيمارستان[...]
تقريباً نزديكم. تا نيم ساعت ديگه ميام دنبالت.
- زحمت ميكشين. ممنونم.
- خداحافظ!
- خدانگهدارتون!
گوشي رو قطع كردم و شمارهش رو توي گوشيم به اسم «احسان» ذخيره كردم.
دوباره به تقدير فكر كردم كه چطور ما رو مقابل هم قرار داد.
- كي بود؟
- نامزدم.
- با نامزدت اينقدر رسمي حرف ميزني؟!
- هنوز باهم اونقدر صميمي نشديم.
- يعني ميخواي بگي از قبل نميشناختيش؟!
فقط از دور.
- اي بابا! اين روزا ديگه همه قبل از ازدواج حداقل يكي-دو سالي باهم در ارتباطن كه
همديگه رو بهتر بشناسن. فكر نميكني ازدواجتون خيلي سنتيه؟!
- قبلاً از اينجور ارتباطاتِ به قول شما «آشنايي قبل از ازدواج» خيري نديدم! ترجيحم
بر اين بوده.
- موفق باشي.
- ممنون عزيزم. همچنين.
- كاري با من نداري؟
- خيلي زحمت كشيدي. انشاءالله واسه عروسيت جبران ميكنم.
چشمكي زد و گفت:
- انشاءاالله!
باهاش دست دادم و به رفتنش نگاه كردم. نسخهي پي.دي.اف رمان غروروتعصب رو
از داخل گوشيم باز كردم و مشغول خوندنش شدم. متوجه گذر زمان نبودم كه با
صداي گوشيم بهخودم اومدم. اسم احسان روي گوشيم خودنمايي ميكرد.
گوشي رو جواب دادم.
- سلام.
- سلام. من روبهروي در ورودي بيمارستان منتظرتم.
- چشم، الان ميام.
گوشي رو قطع كردم و توي كيفم انداختم. كيفم رو برداشتم و بهسمت در خروجي
بيمارستان بهراه افتادم. با عجله از پلهها پايين ميرفتم كه شونهم با شونهي آقايي
برخورد كرد. اونقدر شديد بود كه شونهم درد گرفت. به عقب برگشتم كه ديدم
آقاي جووني با پرستيژ نسبتاً خوب بهسمتم برگشت.
- خانم حواستون كجاست؟
- ببخشيد. عمدي نبود!
سري به نشونهي تأسف تكون داد. كيف افتاده از دستش روي زمين رو برداشت.
دستمالي از داخل جيب كتش، بيرون آورد و روي كيف كشيد و بهسمت در ورودي
بيمارستان قدم برداشت. شونهاي بالا انداختم و به پايين پله ها رسيدم. من كه
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_سی دستم رو پس زد و گفت: - صحبت نباشه! من خودم كارم رو
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_سی_یک
من که ميدونستم ماشينش چيه! چشم چرخوندم و به دنبال چهره ی آشنايي ميگشتم كه
ماشين سفيدرنگي نور بالا زد. از شدت نور دستم رو جلوي چشم هام گرفتم و بهسمت
ماشين رفتم كه شيشه ی سمت شاگرد پايين اومد.
- خانم برسونمتون؟
به داخل ماشين نگاه نكردم و با شنيدن حرفش و لحنش عقبگرد كردم. چادرم رو
محكمتر گرفتم و سرم رو پايين انداختم و به سرعت از ماشين فاصله گرفتم. با
شنيدن اسمم دوباره به سمت عقب برگشتم.
احسان از ماشين پياده شده بود و حالا داشت به سمتم می اومد. ايستادم و بهش خيره
نگاه كردم تا مطمئن بشم اشتباه نميكنم.
- كجا ميري؟
تمام معادلاتِ توي ذهنم بهم ريخت. اخم غليظي روي پيشونيم نشست. نميدونستم
كه اون لحظه بايد از ديدنش خوشحال بشم يا به خاطر شوخی بی مزه و مزخرفش
ناراحت. فقط نفسم رو با فوت بيرون دادم و گفتم:
- خيلي شوخي بي مزه ای بود.
لبخندي روي لباش نشوند كه كم كم داشت به قهقهه تبديل ميشد؛ ولي با ديدن
چهره ي عبوس من، لبخندش رو جمع كرد و به ماشين اشاره كرد.
به سمت ماشين رفتم و در ماشين رو باز كردم و روي صندلي جلوي ماشين جا گرفتم.
كيفم رو روي پاهام گذاشتم و به بيرون خيره شدم. چند ثانيهي بعد در ماشين باز شد
و احسان سوار ماشين شد. هنوز هم سعي داشت كه لبخندش رو پنهون كنه.
- واقعاً من رو نشناختي؟
- ماشينتون رو نميشناختم، براي همين شك داشتم كه خودتونين يا نه.
- ولي ترسيديا!
اين بار اخمم غليظ تر از بار قبل شد و روي صورتش نشونه رفت كه فوراً لحنش تغيير
پيدا كرد.
- البته من هم شوخي بدي كردم.
سري تكون دادم و به روبه روم نگاه كردم. استارتي به ماشين زد و ماشين به حركت
افتاد.
- پس چطور تا اين موقع شب توي بيمارستان ميموني؟ چطور ميري خونه؟
اكثراً بابا بعد از كارشون ميان دنبالم. بعضي اوقات هم با تاكسي ميرم.
هنوز هم لبخند مسخره اش روي لبش بود كه حرصيم ميكرد. نگاه گاه وبي گاهش رو
روي صورتم حس ميكردم و اين حس عجيبی بهم ميداد.
نيم نگاهي به چهره اش انداختم. ته ريش بورش به سختي ديده ميشد. دستهاي سفيد
و بينقصش روي فرمون نشسته بود. آخه مگه مرد هم اينقدر سفيد ميشه؟! به
دستهاي خودم نگاه كردم. خداروشكر من ازش سفيدتر بودم!
ماشين پشت چراغ قرمز ايستاد. دستفروش های سر چهارراه به سمت ماشينها
اومدن. دختربچه ای خوشگل و بانمكي تل های عروسكی ميفروخت. به سمت احسان
برگشتم.
- ميشه لطفاً از اون دختربچه چيزي بخرين؟
- داره تل بچگونه ميفروشه ها.
- آره؛ ولي گـناه داره! امشب هوا خيلی سرده. اگه همه ی جنساش رو بفروشه
ميتونه زودتر بره خونه.
نگاه عجيب غريبی سمتم داد.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆