eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
6.9هزار ویدیو
148 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جالب بود مهیا لبخندی زد ـــ زحمت میشه براشون مهیا با لبخند گفت ـــ نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت ـــ بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی مهیا آروم روبه مریم گفت ــــ برا چی این همه نگران بود ??خب می داد یکی درست می کرد دیگه ـــ اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترارو طراحی کنه ـــ آها در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند مهیا چسبید به دیوار ــــ یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی همه مشغول صحبت بودند که دوباره باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم امده بودند وارد شدن مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سلام و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت ـــ سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرماییدبیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد ــــ خانم رضایی شما بمونید مهیا چشمانش را بست و زیر لب غرید @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_سی دستم رو پس زد و گفت: - صحبت نباشه! من خودم كارم رو
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 من که ميدونستم ماشينش چيه! چشم چرخوندم و به دنبال چهره ی آشنايي ميگشتم كه ماشين سفيدرنگي نور بالا زد. از شدت نور دستم رو جلوي چشم هام گرفتم و بهسمت ماشين رفتم كه شيشه ی سمت شاگرد پايين اومد. - خانم برسونمتون؟ به داخل ماشين نگاه نكردم و با شنيدن حرفش و لحنش عقبگرد كردم. چادرم رو محكمتر گرفتم و سرم رو پايين انداختم و به سرعت از ماشين فاصله گرفتم. با شنيدن اسمم دوباره به سمت عقب برگشتم. احسان از ماشين پياده شده بود و حالا داشت به سمتم می اومد. ايستادم و بهش خيره نگاه كردم تا مطمئن بشم اشتباه نميكنم. - كجا ميري؟ تمام معادلاتِ توي ذهنم بهم ريخت. اخم غليظي روي پيشونيم نشست. نميدونستم كه اون لحظه بايد از ديدنش خوشحال بشم يا به خاطر شوخی بی مزه و مزخرفش ناراحت. فقط نفسم رو با فوت بيرون دادم و گفتم: - خيلي شوخي بي مزه ای بود. لبخندي روي لباش نشوند كه كم كم داشت به قهقهه تبديل ميشد؛ ولي با ديدن چهره ي عبوس من، لبخندش رو جمع كرد و به ماشين اشاره كرد. به سمت ماشين رفتم و در ماشين رو باز كردم و روي صندلي جلوي ماشين جا گرفتم. كيفم رو روي پاهام گذاشتم و به بيرون خيره شدم. چند ثانيهي بعد در ماشين باز شد و احسان سوار ماشين شد. هنوز هم سعي داشت كه لبخندش رو پنهون كنه. - واقعاً من رو نشناختي؟ - ماشينتون رو نميشناختم، براي همين شك داشتم كه خودتونين يا نه. - ولي ترسيديا! اين بار اخمم غليظ تر از بار قبل شد و روي صورتش نشونه رفت كه فوراً لحنش تغيير پيدا كرد. - البته من هم شوخي بدي كردم. سري تكون دادم و به روبه روم نگاه كردم. استارتي به ماشين زد و ماشين به حركت افتاد. - پس چطور تا اين موقع شب توي بيمارستان ميموني؟ چطور ميري خونه؟ اكثراً بابا بعد از كارشون ميان دنبالم. بعضي اوقات هم با تاكسي ميرم. هنوز هم لبخند مسخره اش روي لبش بود كه حرصيم ميكرد. نگاه گاه وبي گاهش رو روي صورتم حس ميكردم و اين حس عجيبی بهم ميداد. نيم نگاهي به چهره اش انداختم. ته ريش بورش به سختي ديده ميشد. دستهاي سفيد و بينقصش روي فرمون نشسته بود. آخه مگه مرد هم اينقدر سفيد ميشه؟! به دستهاي خودم نگاه كردم. خداروشكر من ازش سفيدتر بودم! ماشين پشت چراغ قرمز ايستاد. دستفروش های سر چهارراه به سمت ماشينها اومدن. دختربچه ای خوشگل و بانمكي تل های عروسكی ميفروخت. به سمت احسان برگشتم. - ميشه لطفاً از اون دختربچه چيزي بخرين؟ - داره تل بچگونه ميفروشه ها. - آره؛ ولي گـناه داره! امشب هوا خيلی سرده. اگه همه ی جنساش رو بفروشه ميتونه زودتر بره خونه. نگاه عجيب غريبی سمتم داد. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆