eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۹ ✍ #ز_جامعی -متأسفم. الان وقت ندارم. باشه برای فردا - ولی چند لحظه بیشتر طول نمی
🌹🍃 ۱۰ ✍ - ماشین رو ببر. صبح بیا دنبالم - راننده استخدام کردید؟ امری باشه؟ میوه ای، چیزی نمی خواید براتون بخرم؟ - تنها کاریه که بهت می آد - اقلا کارتش رو بده برم بنزین بزنم . هر چی داشته زدی تو رگ ماشین خالی دادی دست من شروین برگشت دم ماشین و همانطور که توی جیب ها و کیف پولش دنبال کارت بنزین می گشت گفت: - نبری بنزینش رو آزاد بفروشی - به من می خوره همچین ادمی باشم؟ شروین کمی نگاهش کرد و گفت: - نه، میاد بدتر از این باشی و کارت را دستش داد. سعید غرولند کنان گفت: - موندم این دست من چرا هنوز سالمه؟ حالا چقدر داره؟ - فکر کنم یه صد تایی داره... اکثر وقت ها توی خونه است... حوصله رانندگی ندارم سعید سوتی زد و گفت: - چه شود! بعد چشمکی زد و خداحافظی کرد: - فعلا خداحافظ شروین هم لبخندی زد و برگشت دم در.کلیدش را توی در انداخت. سعید بوقی زد و رفت. دستی تکان داد و وارد خانه شد. طبق معمول جز هانیه کسی خانه نبود. - سلام آقا - سلام. بقیه کجان؟ - مادرتون ... - ولش. مهم نیست - چشم. ناهار می خورید؟ - بیار اتاقم از پله ها بالا رفت تا به اتاقش رسید. کیفش را پرت کرد روی تخت. با خودش حرف می زد: - وقتی به سعید می گم کسی منتظرم نیست باورش نمیشه. بیا! اینم خونه ما. قبرستونه! روی تخت افتاد. چند دقیقه بعد کسی در زد: - بیا تو هانیه غذا را روی میز گذاشت. - با من کاری ندارید؟ - نه - نگاهی به غذا کرداصلا میل نداشت. پشت پیانو نشست.چندتایی از دکمه هارا فشار داد. نگاه کوتاهی به نت ها کرد. آرام آرام شروع کرد به زدن. یک دفعه دستش را روی همه دکمه ها گذاشت و بلند شد. دوباره روی تخت ولو شد. کتاب کنار دستش را برداشت چند صفحه را برگ زد. شروع به خواندن کرد حوصله اش نشد. پرتش کرد. حوصله خانه ماندن را نداشت. ظهر بود و هوا ساکن و بی رمق. بدون اینکه بفهمد سر از پارک در آورد. روی چمن ها دراز کشید. برگ های بید بالای سرش تکان می خوردند. دست کرد و نخی سیگار از جیبش بیرون آورد. روشن کرد و چند تا پک زد و پرت کرد. دستش را زیر سرش گذاشت. سایه درخت خنک بود و پارک ساکت.سر و صدای زیادی بیدارش کرد. نزدیک غروب بود. پارک پر شده بود. - آقا؟ سرش را برگرداند. از روی چمن ها بلند شید می خوام آب بذارم - لطفاً باغبان پارک بود. بلند شد. احساس گرسنگی می کرد. با قدم هائی سنگین به راه افتاد. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. شراره داشت با عروسکش بازی می کرد. همین که شروین را دید به طرفش دوید. - سلام داداشی بغلش کرد. - کجا بودی؟ - پارک شراره موی روی صورت شروین را کنار زد. - چرا تنها رفتی. منم می خواستم باهات بیام - توخونه نبودی خانمی - دفعه بعد منو می بری؟ شراره را پائین گذاشت. - باشه.حالا برو برای داداشی یه لیوان آب بیار روی مبل افتاد. کانال تلویزیون را عوض کرد. مادرش همانطور که با تلفن حرف می زد و ناخن هایش را سوهان می کشید وارد هال شد. حرف های مادرش توی گوشش زنگ می زد. با ایما و اشاره از مادرش سئوال کرد: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۱ ✍ (م.مشکات) - بابا کو؟ مادر به سمت اتاق اشاره کرد. لیوان آبش را سر کشید و رفت اتاق پدرش. شاید آنجا وضع بهتر بود. لااقل امیدوار بود این طور باشد. از پله کان قوس دار وسط هال بالا رفت. در زد. - بیا تو پدرش مشغول حساب کتاب بود. - بابا؟ - بله؟ - می خواستم باهات حرف بزنم - بیا بشین روی مبل، کنار میز نشست. پدر را زیر نظر گرفت. چیزهائی می نوشت و گاهی با ماشین حساب ور می رفت. مدتی به کارهایش خیره شد. - خب؟ چه کار داری؟ - می خواستم یه کم حرف بزنیم - راجع به چی؟ - دانشگاه. یه مشکلی پیش اومده - چیه؟ پول می خوای؟ - نه. یه چیز دیگه - می شنوم - اینجوری؟ - چه جوری؟ - آخه حواست پیش برگه هاست - گوشم باتوئه نمی دانست حرف بزند یا نه. - می خواستم حرف بزنیم ولی ... - ولی چی؟ ابرویش را بالا برد و رضایت داد. - باشه. بهتر از هیچیه.... آآآ ... اینا چیه؟ - حساب کتاب هاست. توی نمایشگاه وقت نمی کنم - خسته نمی شی این همه کار داری؟ هر روز باید بری نمایشگاه. با این و اون سرو کله بزنی پدرش با کمی مکث جواب داد: - نه. برای چی؟ - به نظر من خسته کنندست. کار تکراری حوصله آدمو سر می بره - اگه بخوام اینجوری فکر کنم شماها باید گرسنگی بکشید - نه که ولش کنی اما کمتر - دیگه عادت کردم - ولی من هیچ وقت عادت نمی کنم. الان سه ساله دارم می رم دانشگاه ولی هنوز بهش عادت نکردم به صندلی تکیه داد و ادامه داد: - وقتی فکر می کنم می بینم کار بیخودیه - چی؟ - درس خوندن دیگه. چه فایده؟ آخرش چی؟ - خب آدم درس می خونه، باسواد میشه بعداً می ره سرکار پدرش اصلاً توی باغ نبود. فهمید که حرف زدن بی فایده است خودش را جمع و جور کرد و گفت: - آره، راست می گی! آدم باسواد میشه، یادم نبود و بلند شد. پدرش همانطور که روی میز خم بود و با کاغذها ور می رفت،گفت: - چرا رفتی؟ مگه نمی خواستی حرف بزنی؟ - نه دیگه. به اندازه کافی حرف زدیم - بالاخره نگفتی مشکلت چیه؟ در را باز کرد و نگاهی به پدرش که دکمه های ماشین حساب را تند و تند می زد انداخت، آهی کشید و آرام گفت: - مشکلم تویی و رفت. از پله ها که پائین می آمد شراره و مادرش را دید که پشت میز غذاخور ی نزدیک اپن آشپزخانه نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند. - شروین؟ شام نمی خوای؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۲ ✍ (م.مشکات) هانیه گفت: - اما آقا شما ناهار هم نخوردید - نمی خورم. گرسنم نیست - خانم؟ شما چیزی نمی گید؟ مادرش گازی به پیتزا زد و بعد با دستمال قطره سسی را که شراره روی میز ریخته بود پاک کرد: - اگه گرسنش باشه می خوره. زوری که نمیشه فقط هانیه نگاه مأیوسانه شروین به مادرش را دید.به زور خودش را از پله ها بالا کشید.چرا این خانه اینقدر پله داشت؟باید اتاقش را عوض می کرد تا الااقل از شر این پله ها خلاص شود. این فکر ها هر بار که از پله ها بالا می رفت در ذهنش تکرار می شد اما وقتی یادش می آمد اگر اتاقش را عوض کند صدای جشن های دوره ای مادرش که تا نصفه شب ادامه داشت کلافه اش می کرد پشیمان می شد. تازه حالا به بهانه پله ها مادرش کمتر به اتاقش سرک می کشید و سین جیم اش می کرد بنابراین ترجیح می داد این پله پله تا فضا( اسمی که روی راه پله گذاشته بود)را تحمل کند.اولین اتاق بعد از پله ها اتاق شراره بود .بعد حمام و سرویس بهداشتی و بعد هم اتاق خودش.از کنار نرده های سنگی نگاهی به طبقه پائین انداخت. نیمی از هال و میز غذا خوری پیدا بود.همین طور پله های قوسی شکل که به اتاق پدر و مادرش ختم می شدند. به کف هال خیره شد. فاصله اش تا زمین چقدر بود؟ اگر می افتاد تمام می کرد یا نیمه جان می شد؟باید با سر زمین میخورد که یکسره شود ... امتحان کند؟ چشمانش را بست و کمی روی نرده ها خم شد ... یک دفعه خودش را عقب کشید ... نه،نمی توانست. آنقدرها هم که فکر می کرد کار ساده ای نبود. دستش را روی قلبش گذاشت . به شدت می زد. رفت توی فکر و بعد از چند لحظه مکث رفت توی اتاقش. روی تخت نشست. احساس می کرد همه در ها به رویش بسته است. زیر لب زمزمه کرد: - دیگه خسته شدم. آخه چرا من؟ مگه من چکار کردم؟ بعد سرش را بالا گرفت و از پنجره به آسمان خیره شد. با عصبانیت بلند شد، پنجره را باز کرد، کله اش را بیرون برد و داد زد: - د آخه با توام. یه چیزی بگو دیگه. چرا اینجوری با من بازی می کنی؟ مگه تو خدای من نیستی؟ اصلاً هستی؟ بعد همانطور که آرام آرام از کنار پنجره عقب می رفت زیر لب گفت: - چرا کمکم نمی کنی؟ چرا؟ روی تخت افتاد و بالشش را روی صورتش کشید تا صدای گریه اش را کسی نفهمد. صبح با چشمانی پف کرده بیدار شد. خیلی به هم ریخته بود. ساعت 8 بود. کمی فکر کرد و بعد انگار کسی توی اتاق باشد با صدای بلند گفت: - بمونم خونه چکار؟ با بی حالی بلند شد. لباسش پر چروک شده بود. دستی توی موهایش کرد تا کمی صاف شود. صدای بوق ماشین که آمد فهمید سعید آمده است... توی راهرو سعید دستی به شانه اش زد و گفت: - امروز چه کاره ای؟ کلاس یا انصراف؟ - نمی دونم - اگر نمی شناختمت سعی می کردم منصرفت کنم ولی می دونم بی فایده است. وقتی تصمیمت رو بگیری یعنی گرفتی. بعد از کلاس می بینمت سعید این را گفت و از پله ها بالا رفت. شروین هم مدتی توی راهرو پرسه زد و خودش را با بردهای سالن مشغول کرد. یکدفعه خودش را جلوی در آموزش دید. رفت تو. نعمتی پشت میز بود. - ببخشید - بفرما - یه برگ انصراف می خواستم نعمتی سربلند کرد. نگاهی به شروین کرد و برگه انصراف را از کشوی میزش برداشت و جلوی شروین گذاشت. برگه را برداشت و زیر نگاه پرسشگر نعمتی از اتاق زد بیرون. رفت کلاس و انتهای کلاس گوشه دیوار نشست. مثل همیشه سرش را روی دست هایش روی صندلی گذاشت. چند دقیقه بعد استاد وارد کلاس شد. از جایش تکان نخورد. مطمئن بود جایی که نشسته کاملاً از دید استاد پنهان است. پچ پچ بچه ها را می شنید. کمی که گذشت کلاس آرام تر شد. استاد پشت میزش ایستاد، دستش را روی تکیه گاه صندلی گذاشت: - سلام من مهدوی هستم. امیر شاهرخ مهدوی. فکر می کنم همتون می دونید چرا اینجا هستم صدای یکی بلند شد: - ما نمی دونیم بچه ها پچ پچ کردند و خندیدند. استاد پاسخ داد: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
12.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺بخشی از مستند انقلاب_جنسی_3 ✖️📽 مصاحبه با دختری که 4دوست پسر داشته است اما احساس کمبود میکند..! راهی که جوونای ما میخوان طی کنن همون راهیه که جوونای اونا قبلا رفته اند..! ببینید @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 ☂ چرا چیزی سرش نیست؟ ☂ ☀️ امام خمینی ☀️ 💌 خانم پسندیده ( دختر آیت الله پسندیده) نقل می کند: یک دفعه من و همسرم و آخرین دخترم که فکر می کنم پنج سالش بود به قم خدمت امام رفتیم. آقا همیشه خیلی با محبت و علاقه برخورد می کردند. وقتی خدمتشان رسیدیم، گفتند: اسم این دختر شما چیه؟ گفتم: فریبا. 💌 گفتند: چرا چیزی سرش نکردید؟ گفتم: آقا این پنج-شش سالش است. گفتند: باشد، پنج-شش سالش باشد، سرش کن، عادت می کند. گفتم: باشد، حتماً. حضرت امام در مورد حجاب و رو گرفتن خیلی تأکید می کردند» 📚 پدر مهربان: خاطراتی از رفتار حضرت امام خمینی (س) با کودکان و نوجوانان @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
زیر بهشت چادرت دعای فرج بخوان🙏🌸🍃 با اشک زیر چادرت.. جَنّاتٍ تَجْریٖ مِنْ تَحْتِهَاالاَنْهارِ عجیبی را به راه انداختی بانو🌸🍃🌸🍃 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این هم دخترهای گلمون که تو پویش دختر محجبه من شرکت کردن ❤️🌸🍃 زیر سایه حضرت زهرا ان شاالله 🙏🌺