eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
12.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺بخشی از مستند انقلاب_جنسی_3 ✖️📽 مصاحبه با دختری که 4دوست پسر داشته است اما احساس کمبود میکند..! راهی که جوونای ما میخوان طی کنن همون راهیه که جوونای اونا قبلا رفته اند..! ببینید @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 ☂ چرا چیزی سرش نیست؟ ☂ ☀️ امام خمینی ☀️ 💌 خانم پسندیده ( دختر آیت الله پسندیده) نقل می کند: یک دفعه من و همسرم و آخرین دخترم که فکر می کنم پنج سالش بود به قم خدمت امام رفتیم. آقا همیشه خیلی با محبت و علاقه برخورد می کردند. وقتی خدمتشان رسیدیم، گفتند: اسم این دختر شما چیه؟ گفتم: فریبا. 💌 گفتند: چرا چیزی سرش نکردید؟ گفتم: آقا این پنج-شش سالش است. گفتند: باشد، پنج-شش سالش باشد، سرش کن، عادت می کند. گفتم: باشد، حتماً. حضرت امام در مورد حجاب و رو گرفتن خیلی تأکید می کردند» 📚 پدر مهربان: خاطراتی از رفتار حضرت امام خمینی (س) با کودکان و نوجوانان @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
زیر بهشت چادرت دعای فرج بخوان🙏🌸🍃 با اشک زیر چادرت.. جَنّاتٍ تَجْریٖ مِنْ تَحْتِهَاالاَنْهارِ عجیبی را به راه انداختی بانو🌸🍃🌸🍃 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این هم دخترهای گلمون که تو پویش دختر محجبه من شرکت کردن ❤️🌸🍃 زیر سایه حضرت زهرا ان شاالله 🙏🌺
نظرتون ودر مورد رمانِ هاد برامون بفرستین🌸 نظرها برای نویسنده ارسال میشه @rahane20 آی دی جهت ارتباط
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۲ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) هانیه گفت: - اما آقا شما ناهار هم نخوردید - نمی خورم. گرسنم
🌹🍃 ۱۳ ✍ (م.مشکات) اگر از بقیه بپرسید حتماًبهتون می گن. بعد نگاهی به سرتا سر کلاس انداخت. کالس نسبتاً شلوغ بود. دوباره یکی پرسید: - استاد؟ شما ترم پیش با استاد ریاحی کلاس نداشتید؟ همه می دانستند که ریاحی ترم پیش با بچه های کارشناسی درس داشته است. استاد کاملاً خونسرد لبخندی زد و گفت: - کدوم ریاحی؟ همون استادی که شما تا حالا 3 بار توی درسش نمره نیاوردی؟ نه من 12 سال پیش کارشناسی گرفتم و کل دوره تحصیلم رو هم دانشگاه شیراز بودم! بچه ها نگاهی به بهمن که انتهای کلاس نشسته بود و این سوال را پرسیده بود انداختند و خندیدند. استاد هم رو به بهمن ابروهایش را بالا برد و خندید بعد رو به بقیه کالس پرسید: - شما همیشه اینجوری از استادهاتون استقبال می کنید؟ کسی حرفی نزد. - خب اگه سوال دیگه ای نیست و مراسم استقبال تموم شده درس رو شروع کنیم. تا میان ترم چیزی نمونده و متأسفانه اینطور که معلومه این چند جلسه تعویض استاد شما رو خیلی عقب انداخته. ان شاءالله من این ترم رو در خدمتتون هستم پس درس رو زودتر شروع کنیم بهتره. البته اگر دوستمون سرشون رو از روی صندلی بلند کنن این را گفت وبه گوشه کلاس خیره شد. شروین اصلاً توی کلاس نبود. کنار دستی اش می خواست متوجه اش کند اما استاد مانع شد. خودش بالای سرش آمد. - شما حالتون خوبه؟ شروین حرکتی نکرد. استاد دستش را روی شانه شروین گذاشت. - آقای جوان؟ حال شما خوبه؟ شروین از جا پرید. - مشکلی پیش اومده؟ شروین که جا خوده بود تته پته کنان جواب داد: - نه نه. چیزی نیست. یه کم سرم درد می کنه - ما می خوایم درس رو شروع کنیم. نمی خوای بری یه هوایی تازه کنی؟ - نه چیزی نیست - باشه.هرجور راحتی بعد درحالی که به طرف تخته برمی گشت گفت: - پس شروع می کنیم دستکش پالستیکی یکبار مصرفی را از کیفش در آورد و به دست کرد. بچه ها نگاهی به هم کردند و چندتایی تیکه هم بینشان رد و بدل شد. البته با صدای آرام. استاد بسم ا... را با خط معلی گوشه تخته نوشت و مشغول شد... آخر کلاس استاد که داشت وسائلش را جمع می کرد گفت: - مسئله ها رو حل کنید. جلسه بعد رفع اشکال می کنیم کیفش را برداشت. خداحافظی کرد و رفت... * پشت میزش نشست. برگه انصراف را جلویش گذاشت، دنبال خودکار می گشت. لای کتابش بود. نگاهی به مسئله ها کرد. در اتاقش را زدند. هانیه بود. - آقا شروین، تلفن با شما کار داره - کیه؟ - نیلوفر خانم - مگه من صد دفعه نگفتم وقتی این زنگ می زنه بگو من نیستم. بگو رفته بیرون. بگو مرده - مادرتون گوشی رو برداشتن گوشی را گرفت. - خیلی خب، برو تلفن را وصل کرد. - بله؟ - سلام شروین. خوبی؟ - سلام. ممنون - چه کار می کنی؟ شروین بی حوصله گفت: - کاری داشتی؟ - چیه؟ حالت خوب نیست - چرا، حرفت رو بزن - چند تا مسئله بود. می خواستم کمکم کنی شروین که حسابی جا خورده بود گفت: - اینجوری؟ از پشت تلفن؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۴ ✍ (م.مشکات) -اگر سختته، میام اونجا شروین هول شد: - نه. لازم نیست زحمت بکشی. همین جوری یه کاریش می کنیم نیلوفر می پرسید و شروین توضیح می داد. خسته شد. - ببین نیلوفر، مسئله ها رو برای کی می خوای؟ - سه شنبه - من فردا میام ازت می گیرم. حل می کنم برات می آرم، باشه؟ - خب خودم برات می آرم - نه. فردا دانشکده ام، بعدش میآم. کاری نداری؟ خداحافظ و قبل از اینکه نیلوفر فرصتی برای حرف زدن پیدا کند تماس را قطع کرد. نفسش را بیرون داد و خودکار را به دست گرفت. دوباره نگاهش به مسئله ها افتاد. چند تایش را نصفه نیمه حل کرد. برگه انصراف را پر کرد. نگاهی به ساعت انداخت. خسته بود. سرش را روی دستش گذاشت. ... - آقا شروین. آقا شروین چشم هایش را باز کرد و خواب آلود جواب داد: - ها؟ چیه؟ - آقا سعید اومدن دنبالتون شروین خمیازه ای کشید. - بگو بیاد تو - گفتم. گفتن دیر شده - بگو الان می آم پیراهنش را عوض کرد. صدای بوق ماشین می آمد. کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. - کجایی پسر؟ دیر شد سوار شد. سعید پرسید: - این چیه رو صورتت؟ و به صورت شروین اشاره کرد. شروین نگاهی توی آینه کرد. - جای دستم. دیشب پشت میز خوابیدم سعید فرمان را چرخاند ، در آینه بغل نگاه کرد و گفت: - تو می خوای انصراف بدی یا امتحان ارشد؟ خونه بزرگ دردسرش همینه ها شروین لبخند تلخی زد، سرش را به طرف ماشین کناری شان چرخاند و گفت: - من اگه توی اتاقم بمیرم مگه از بوی گند جسدم بفهمن مردم بعد رو به بچه کوچکی که صورتش را به شیشه اتومبیل چسبانده بود و دماغش پهن شده بود نیشخندی زد.پسرک هم که آب دهانش کار اسپری شیشه پاک کن را می کرد نیشش به خنده باز شد. سعید با لحن تئاتری گفت: - آه! پسرک بیچاره. تو یک موجود فراموش شده ای. ننگ بر این زندگی بی رحم. بودن یا نبودن. مسئله این است شروین که داشت به مسخره بازی های سعید می خندید یهو داد زد: - اَه، لعنتی، یادم رفت - چی؟ - برگ انصراف. یادم رفت بیارمش سعید گفت: - فکر نمی کنم راحت باشه و بعد سری به نشانه تاسف برای کسی که باید رنج انجام این کار را گردن بگیرد تکان داد - باید یه سری امضا بگیرم. یه کم دوندگی داره - حوصله دوندگی رو داری؟ شروین موذیانه گفت: - من ندارم. تو که داری - ما رو بی خیال. همینم مونده برم جلوی اساتید گردن کج کنم امضا بگیرم - پیش اساتید نباید بری - خیلی فرق نداره. همین حالا بگم رو من اصلاً حساب نکن سعید که داشت دنبال جای پارک می گشت غرولند کنان گفت: - اه! این خیابون قدس هم که همش پره ... - خب برو خیابون اونوری ... پور سینا ...معمولا خلوته سعید که بالاخره جای پارک پیدا کرده بود ماشین را پارک کرد و پیاده شد و وقتی دید شروین هنوز نشسته در حالیکه سعی می کرد صدایش را زنانه کند گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️