eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.4هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
8.6هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تذکر دیروز صبح رهبر انقلاب به شعار یکی از حضار درباره سند ۲۰۳۰ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
همین حوالے چشم انتظار مانده ام تا تو برگردی🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #جمعه_های_انتظار #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
1.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه گناه بو داشت! سخنان تاثیر گذار آیت‌الله مجتهدی تهرانی (ره)در مورد گناه؛اگر گناه بو داشت دو نفر پهلو هم نمینشستند!اما اولیا خدا میفهمیدن بو میدی! #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
12.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از ادعای ناموس پرستی تا تجاوز به عنف! افشای جزئیاتی جدید و تامل برانگیز از قتل طلبه همدانی توسط بهروزحاجیلو ؛یک روحانی ساده در چه جایگاهیست که بخواد فتوای صیغه را بده؟!وقتی قاتل حداقل بیش از 6مورد تجاوز در پرونده اش بوده!مسجد حاج کربعلی کجای قاسم آباد است؟ این کلیپ حتما ببینید!ومنتشر کنید خیلی ها هنوز از اصل ماجرا خبر ندارن و اون روحانی که به قتل رسیده را مقصر میدانند!! @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می روم لذتش را با تمام شهر قسمت می کنم🌸🍃 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۳۰ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شروین متعجب گفت: - مخت تاب خورده؟ سعید که خودش را مردد نشان
🌹🍃 ۳۱ ✍ - انگار فکر آدم رو می خونه. باورت میشه سعید؟ سوال رو کامل حل کرد. حتی یه چیزهایی گفت که من عمراً می فهمیدم - داداش سیاه ضایع شد - ول کن ماجرا هم نیست. بعد از کلاس گیر داده بقیش رو حل کنه. الکی بقیه جواب رو هم گذاشت گردنمون. آدم رو به غلط کردن میندازه - می خوای چه کار کنی؟ شروین مفلوکانه جواب داد: - اگر نرم خیلی تابلوئه. باید فکر کنه واقعاً سوال داشتم - امروز که نمی خوای بری؟ شروین وحشت کرد: - نـــــــه! کلم داره سوت می کشه - بابک سراغت رو می گرفت - حوصله ندارم. بلد هم نیستم سعید سعی کرد مجابش کند: - اون دفعه هم همینو می گفتی ولی دیدی که خوش گذشت. تازه اگه بخوای بلد بشی باید زیاد بازی کنی - حوصله دودش رو ندارم - نمی خوای نیای بهانه الکی نیار. نه که خودت لب نمی زنی - آخه سیگار نمی کشه که. دودکش کار خونه است... همچین سیگار برگ می کشه انگار سیگار الیته !! بابک خیلی گرم تحویل گرفت. - می خوام ببینم چقدر بلد شدی. حاضری بازی کنی؟ شروین چشم غره ای به سعید رفت و رو به بابک گفت: - ولی من هنوز یاد نگرفتم - هیچ کس بیلیارد باز به دنیا نمی آید. همه بازی می کنن یاد می گیرن شروین دید چاره ای ندارد. خودش هم بدش نمی آمد برای همین رضایت داد. چوب را گرفت و خم شد، کمی چوب را عقب و جلو کرد و زد. - برای شروع خوبه بابک این را گفت بعد دست شروین را گرفت و زاویه دستش را درست کرد - خوب روش متمرکز شو بهترین زاویه رو انتخاب کن و بعد بزن شروین سری به نشانه تائید تکان داد و ضربه را زد. ربع ساعتی بازی کردند تا اینکه شروین پیتوک داد و توپ سفید در پاکت افتاد. بابک چوب را از دست شروین گرفت، توپ سفید رنگ را جایی گذاشت که که نزدیک حلقه بود بعد در حالیکه خم می شد گفت: - وقتی توپت نزدیک حلقه است باید جوری ضربه بزنی که پیتوک برگرده سر جای قبل و نیفته تو پاکت، یعنی به نصفه پائینی این را گفت و ضربه را زد. توپ شماره یازده توی پاکت افتاد و پیتوک به عقب برگشت. شروین که خوشش آمده بود لبخندی زد و سر تکان داد. صدایی بلند شد. - نمی فهمم بابک تو چرا وقتت رو صرف این می کنی؟ مگه اینجا کلاس آموزشه؟ آرش بود. توپ را از جلوی شروین برداشت. شروین راست شد. - بذار سر جاش آرش رو به بابک گفت: - همه ما بهتر از این بازی می کنیم اونوقت تو ... شروین چوب را به طرف آرش دراز کرد. - بیا! تو بازی کن - لازم نیست. اینجا من می گم کی بازی کنه. هرکس نمی خواد هری - تو الکی خودت رو علاف کردی برای آموزش!! بابک که انگار داشت به حقیقت مطلقی اعتراف می کرد جواب داد: - این از همه شما بهتر بازی می کنه - این فقط چند روزه اومده. حتماً دفعه بعد از خودت هم بهتر بازی می کنه آرش این را گفت وپوزخند زد. - به نظر من استعدادش رو داره. خود تو هم خیلی وقت نیست بازی می کنی. می تونی امتحان کنی. من روش شرط می بندم - رو این؟ - قول میدم می بازی - به این؟ عمراً؟ بابک قاطعانه گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۳۲ ✍ (م.مشکات) شروین که احساس کرد لبه مرگ و زندگی گیر کرده است مردد نگاهی به بابک کرد: - ولی من... - بازی کن. نترس شروین تمام تلاشش را کرد. گاهی شروین جلو می افتاد و گاهی آرش. اگر این ضربه را درست میزد ضربه بعد هم مال خودش می شد و احتمال بردش زیاد می شد. توپ یازده و دوازده را توی پاکت انداخت. حالا دیگر ضربه آخر هم مال خودش بود. توپ هشت را هم که مانده بود توی پاکت انداخت. سعید داد زد: - آفرین شروین. گل کاشتی پسر بابک دست زد و شروین با غروری بچه گانه رو به آرش گفت: - حالا چی می گی؟ آرش عصبانی غرغر کرد: - شانسی بردی - شرط می بندی؟ - آره سعید گفت: - ولی شروین، اگر ببره؟ - نترس حالیش می کنم. پولش برام مهم نیست. حاضر نیستم جا خالی بدم بابک گفت: - آفرین. خوشم میاد مثل مرد میای جلو و کم نمیاری دوباره بازی شروع شد. بابک همان طور که پیپ می کشید با خوشحالی از گوشه میز، بازی را دنبال می کرد. آرش جلو بود و شروین گرچه تظاهر به خونسردی می کرد اما معلوم بود از این عقب ماندن عصبی شده. سعی می کرد ولی فایده نداشت. توپ های آرش تقریبا تمام شده بود ولی شروین هنوز سه تا از توپ هایش را داشت. با اشتباهی که کرد توپ آرش را داخل پاکت انداخت و باخت. آرش گفت: - دیدی گفتم شانی بردی شروین با چشمانی مالامال از خشم در چشمانش خیره شد. - از کجا معلوم تو این دفعه شانسی نبردی؟ بابک میانداری کرد. - بسه دیگه . مثل بچه ها به هم نپرید. بازی برد و باخت داره شروین پول را شمرد و روی میز گذاشت. بابک گفت: - آرش نمی خوای ما رو مهمون کنی؟ آرش خنده ای مغرورانه دم گوش شروین کرد و رفت. شروین عصبانی کنار میز ایستاده بود. بابک که توتون پیپش را خالی می کرد دستی به شانه شروین زد. - جدی نگیر. آرش زیادی مغروره اما منظوری نداره. وقت زیاده. اگه بخوای می تونی حالش رو بگیری. باید تمرین کنی این را گفت و چشمکی به شروین زد.سعید که دلخور به نظر می رسید گفت: - من گفتم شرط نبند قبل از اینکه شروین حرفی بزند بابک جواب داد: - الکی نترسونش. چیزی نشده که. اگه بخواد پیشرفت کنه باید جرأت داشته باشه. یه مرد هیچ وقت کم نمیاره آرش با چند تا بطری نوشابه برگشت. بابک یکی از بطری ها را برداشت و گفت: - بعدش من و شروین یه دست دوستانه بازی می کنیم آخر بازی شروین داشت با پسرها حرف می زد، سعید و بابک هم با هم پچ پچ می کردند. بالاخره از هم جدا شدند. - با بابک چی پچ پچ می کردی؟ - هیچی، راجع به آرش بود. گفتم حواسش بهش باشه شر درست نکنه شروین که خسته به نظر می رسید گفت: - من خیلی خسته ام. تو رانندگی می کنی؟ سعید سوئیچ را گرفت. - ولی انصافاً خوب بود - ای، بد نبود - سوار شو، سوار شو که تو اگه کیف دنیا رو هم بکنی باز ناراضی هستی - شاید! سوار شد و گفت: - بدشانسی آوردم وگرنه می بردم - این که چیزی نیست. می گن بابک با رفیق هاش سر ماشین شرط می بندن اونوقت تو برای 200 تومن عزا گرفتی؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۳۳ ✍ (م.مشکات) - ‌‌‌‌‌پولش برام مهم نیست. خودت هم میدونی. نمی خوام کم بیارم خمیازه ای کشید و ادامه داد: - می دونی؟ اولش خیلی شل تر بازی می کرد بعدش جدی شد. فکر کنم کلک زد. حتی دعواشون هم به نظرم ساختگی بود. - از این آرش هرچی بگی برمیاد. من که بهت گفتم. ولی بابک نه، گمون نکنم شروین سرش را روی تکیه گاه صندلی گذاشت و گفت: - تو چطوری شب ها بیرون می مونی؟ من دارم از خستگی می میرم - یکی ندونه فکر می کنه من دارم خرابت می کنم. پاتوق های خودت یادت رفته؟ من بودم 4 نصفه شب می رفتم پارک گیتار زدن؟ حالا کلاس میذاری، حوصلم... سرش را برگرداند ولی شروین خواب بود. برای همین ساکت شد ... - شروین ... شروین .... پاشو، رسیدیم شروین بیدار شد، دستی به صورت و چشم هایش کشید. - رسیدیم؟ پیاده شد. - کجا می ری؟ ماشین رو چکار کنم؟ شروین همان طور که از خواب پیلی پیلی می خورد دستی تکان داد و بدون اینکه برگردد گفت: - ببرش. صبح بیا دنبالم سعید همانطور که رفتن شروین نگاه می کرد زیر لب گفت: - فکر می کنه راننده استخدام کرده. بچه سوسول. عیب نداره. در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه شروین خان و رفت. سعید پرسید: - برنامه امروزت چیه؟ - باید برم پیش استاد - استاد؟ آها ... بابا ولش کن، دیگه یادش رفته - اینکه من می بینم بمیره هم یادش نمی ره. از هفته پیش تا حالا هر وقت منو دیده یه لبخند می زنه. اگر روش می شد می گفت چرا نمیای. من از دستش در می رم. فردا باهاش کلاس دارم. نمی خوام شک کنه - خب شک کنه. تو که می خوای انصراف بدی - اگر چیزی بگه سر کلاس نمیشه جوابش رو داد. خیلی ناجور حال می گیره. منم که میشناسی کم نمیارم - تو آخرش سر کم نیاوردن سرت رو میدی - سرم بره بهتر از اینکه کم بیارم سعید دستی به شانه اش زد: - پیش استاد خوش بگذره. ما می ریم دَدَر - ما؟ - با بچه ها - آها! از اون لحاظ سعید چشمکی زد. دست هایشان را به هم زدند و از هم جدا شدند... شروین نگاهی به تابلو بخش انداخت. - مهدوی 224 بالای اتاق ها را نگاه می کرد. در یکی از اتاق ها باز شد و کسی بیرون آمد. از کنار شروین رد شد و نگاهی به شروین انداخت .یک لحظه با هم چشم در چشم شدند. چشمان آشنایی داشت. همانطور که داشت فکر می کرد بالای در اتاق ها را نگاه می کرد. - خودشه در زد. - بفرمائید شاهرخ پشت میزش بود و روی میز خم شده بود. - ببخشید استاد سر بلند کرد. با دیدن شروین لبخندی زد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️