eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.4هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
8.6هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۳۳ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - ‌‌‌‌‌پولش برام مهم نیست. خودت هم میدونی. نمی خوام کم بیار
🌹🍃 ۳۴ ✍ (م.مشکات) - بفرمائید شروین وارد شد و نشست. - زودتر از این منتظرتون بودم شروین عکس العملی نشان نداد. برگه ها را درآورد و به شاهرخ داد. نگاهی به سوال ها انداخت و نگاهی به شروین. - عجب سوال هایی کنار شروین نشست. خودکارش را درآورد و مشغول توضیح دادن شد. گاهی از شروین سوال می کرد وجواب می خواست. وقتی تمام شد شروین دستی به موهایش کشید و نفسش را بیرون داد. شاهرخ گفت: - از اون سوال های نفس گیر بود بعد چایی ریخت و طرف شروین گذاشت. شروین برگه هایش را جمع کرد. شکلاتی از توی ظرف برداشت. - اینطور که معلومه خیلی به درس علاقه داری. این سوال ها برای هر کی پیش نمیاد شروین چایی اش را برداشت ولی حرفی نزند. شاهرخ به صندلی تکیه داد و درحالیکه به قاب عکس روبرویش خیره شده بود گفت: - بهترین سال های عمر آدم دوران دانشجوئیه. با بچه ها شیطنت می کنی، با استادها کل کل می کنی. یاد اون موقع ها افتادم . من همیشه با سوال هام پاپیچ استادها می شدم. توی همون کتاب هایی که بهت دادم نمونه سوال هام هست. اگر دقت کنی متوجه میشی شروین به سرفه افتاد. شاهرخ لیوانی آب برای شروین ریخت و درحالیکه به کمرش می زد پرسید: - چی شد؟ شروین سرفه کنان جواب داد: - هیچی ... شیرین بود. پرید تو گلوم لیوان آب را گرفت. شاهرخ پرسید: - راستی کتاب ها به درت خورد؟ شروین لیوان را سر کشید. - نه. هنوز وقت نکردم ولی سعی می کنم بخونمشون سریع بلند شد. - بابت جواب ها ممنون استاد تا دم در همراهش رفت. - اگر مشکلی بود خوشحال می شم کمکی کنم - چشم ... حتماً نزدیک شب بود که رسید خانه. ماشین توی حیاط را خوب می شناخت. می خواست یواشکی برگردد که سگ خانه شان به طرفش دوید. - وای نه از توی ایوان صدا یی آمد: - حتماً شروینه به ناچار از لای درخت ها بیرون آمد. - به به آقا شروین بعد از احوالپرسی روی صندلی نشست. * سعید با بچه ها ایستاده بود. شروین را که دید دستی تکان داد، چیزی به بچه ها گفت خداحافظی کرد و به طرف شروین آمد. - چطوری؟ - ای - تو کلا دستور زبان فارسی رو عوضی کردی ها! جواب یه چیزهایی رو ای میگی که اصلا ربطی نداره. شروین سلام، ای، شروین خوبی؟ ای. شروین مردی؟ ای تو چیز دیگه ای بلد نیستی؟ شروین کسل گفت: - نمی دونم - چه خبر؟ به این یکی نمی تونی بگی ای شروین شانه ای بالا انداخت. سعید گفت: - آها، یادم نبود این یکی هم هست و بعد به تقلید از شروین شانه بالا انداخت. دستی به شانه اش زد. - چند تاش غرق شده؟ - هیچی - این هیچی یعنی همه چی شروین رویش را برگرداند. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۳۵ ✍ (م.مشکات) - خسته ام سعید، ول کن اصلا حوصله نداذم نمی خوام راجع به چیزی حرف بزنم - من چی؟ حرف نزنم؟ - فکر کنم اگه بگم بمیر راحت تره برات - دیروز رفتم باشگاه. اگه بودی دعوات می شد. بابک طرفدار تو بود... یکدفعه شروین نشست. سعید هم کنارش نشست. - چی شد؟ شروین سرش را پائین آورد و با دست هایش گرفت. - هیچی، تو برو ، منم می آم - چیزی نمی خوای؟ - نه - مطمئنی؟ - آره، گاهی اینجوری می شم. باید تنها باشم سعید رفت. چند بار نگاهی به عقب انداخت ... شروین دستی روی شانه اش احساس کرد. - هرچی فکر می کنم می بینم تو مرام ما نیست تنهات بذارم . یه بلایی سر خودت می آری - برو سعید، سر به سرم نذار - اینجوری که نمیشه، پاشو خودت رو لوس نکن شروین یکدفعه سرش را بلند کرد و داد زد: - د برو دیگه. ولم کن. گفتم که می خوام تنها باشم همه به طرفشان برگشتند . سعید نگاهی به اطراف کرد و درحالیکه دست هایش را تکان می داد تا شروین را آرام کند گفت: - خیلی خب، خیلی خب ، آروم باش... و رفت. شروین دوباره سرش را میان دست هایش گرفت. چند دقیقه ای گذشت. دوباره دستی روی شانه اش احساس کرد. عصبانی بلند شد. دستش را مشت کرد و عقب برد و یقه سعید را گرفت، داد زد: - مگه نمی گم... ولی حرفش نیمه تمام ماند. کسی که روبرویش بود سعید نبود. دستپاچه یقه شاهرخ را ول کرد وتته پته کنان گفت: - ببخشید ... من ... فکر کردم ... سعید ... یعنی... - کلافه دستی به صورتش کشید و سعی کرد آرام باشد. نفسش را بیرون داد. لحظه ای چشم هایش را بست و گفت: - من واقعاً معذرت می خوام. اشتباه شد و وقتی شاهرخ با خونسردی جوا ب داد: - عیبی نداره، مهم نیست روی صندلی ولو شد. - می خواستم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم ولی مثل اینکه وقت مناسبی نیست شروین کمی چشم هایش را مالید. - راجع به چی؟ - اگر اشکالی نداره بریم اتاق من... شاهرخ کتش را آویزان کرد و با دست به شروین اشاره کرد که بنشیند. بعد لیوانی آب برایش ریخت. شروین با اکراه گرفت و سر کشید. - می تونیم صحبت کنیم؟ شروین که احساس می کرد آب خنک آرام ترش کرده سری تکان داد. - شما هفته پیش اومدید برای رفع اشکال. اشکال هایی که برای شما پیش اومده نشون میده خیلی دقیق درس می خونید . من نمرات سال های گذشتتون رو دیدم. فکر کنم شما بتونید کمکم کنید - چه کمکی؟ - قرار شد جواب مسئله ها رو بنویسیم. یادتون که هست. اما مسئله ها زیاده و با این مشغله ای که من دارم فکر نمی کنم به موقع آماده بشه، چون فصل های قبلی هم هست - خب همه کتاب ها حل المسائل داره - نه متأسفانه. این کتاب جدیده، بنابراین مجبوریم خودمون مسائل رو حل کنیم - خودمون؟ - می خواستم اگه برای شما مشکلی نداره مسائل فصل های گذشته رو حل کنید شروین که سعی می کرد دستپاچگی اش را لو ندهد گفت: - من؟؟ نمی تونم، یعنی بلد نیستم - اگر مشکلی داشتید کمکتون می کنم. آخرش هم خودم یه بازنگری می کنم - همش رو؟ - بعضی هاش تکراریه. کنار مسئله هایی که باید حل بشه علامت زدم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۳۶ ✍ (م.مشکات) شروین - که در دلش داشت به هرچه نویسنده کتاب بود لعنت می فرستاد- سر تکان داد. - اگر براتون مقدور نیست می تونید قبول نکنید. راحت باشید. مطمئن باشید مشکلی پیش نمیاد. هرچند اگر قبول کنید لطف بزرگی کردید - باشه. سعیم رو می کنم - مزاحم بقیه درس ها نیست؟ - من درس ندارم شاهرخ کتاب را به شروین داد. - واقعاً ممنونم. لطف کردید شروین سری تکان داد. صدای در بلند شد. - بفرمائید پسر جوانی بود. به نظر می رسید استاد از دیدنش خیلی خوشحال شده. چون بلند شد و به استقبالش رفت. با هم دست دادند و در آغوشش گرفت. - هادی جان شما بشین. من الان میام پسر جوان نگاهی به شروین کرد و نشست. شاهرخ رو به شروین که به سمت در می رفت گفت: - اگه بتونی تا دو هفته دیگه تمومش کنی خیلی عالیه - دو هفته؟ سعی می کنم اما قول نمی دم وقتی از اتاق خارج شد صدای شاهرخ را می شنید که با مهمان جدیدش حال و احوال می کرد: - خب آقا هادی کم پیدا شدید، چه خبر از اون ورا؟ دم در سالن که رسید نگاهی به اطراف انداخت. خبری از سعید نبود. کتاب را توی کیفش گذاشت. دست هایش را توی جیبش کرد و در حالیکه سرش را پائین انداخته بود وارد حیاط شد. با سنگ ریزه های جلوی پایش بازی می کرد. - خوشم میاد باحال ضایع می شی سربلند کرد. سعید بود که روی صندلی نشسته بود. - نیازی به مشت و لگد نیست. مثل آدم هم بگی میرم شروین خندید. سعید کنارش راه افتاد. - با اجازه پوست کلفتی. فکر کردم قهری - واقعاً - ا وا خواهر، اینا چه حرفیه، بلا به دور، شما یه خطایی کردی. بخشش از بزرگونه مادر! شروین لبخند زد. - حسابت رو رسید؟ چند نمره افتادی؟ شروین که دوباره یادش آمد چه اتفاقی افتاده با اوقات تلخی گفت: - کاش نمره کم می کرد. آخر ضد حاله. می گه مسئله حل کن. گیر سه پیچ داده، ول کن ما هم نیست - خودت شروع کردی؟ نگفتم باهاش کل کل نکن؟ - لعنتی، چهار فصل رو انداخت گردنم - به زور باتوم در راستای کمک به علم خدمت می کنید؟ - خر شدم، با اون ضایع بازی که قبلش درآوردم گفتم شاید اینجور بهتر باشه - حالا چرا تو؟ محسن که درسش بهتره - فکر کنم می خواد مچ بگیره. نزدیک بود لو برم. بو برده می خواستم با اون سوالها حالش رو بگیرم. خیلی زرنگه . نمی دونی چه سریشیه! یکی نیست بگه حل می کنی بکن. چه کار داری طرف فهمید یا نه. هی ازت سوال می کنه. مجبورت می کنه گوش بدی - می خوای چه کار کنی؟ - چه می دونم. اینم شده قوز بالا قوز - برا تو که بد نیست. از یکنواختی خسته شده بودی، دنبال سرگرمی می گشتی - بخشکی شانس - قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی دچار آید. خوردی؟ حالا هستش رو تف کن. بی خیال، بالاخره هرکی یه خریتی می کنه. می خوای بریم یه هوایی عوض کنیم؟ - نمی دونم. حوصله خونه رو ندارم. دیگه حالم از اون قبرستون به هم می خوره - خودت کردیش قبرستون. با اون خونه چه کارا که نمیشه کرد! - آخه چقدر پارتی؟ چند روز؟ - کاش می شد من جام رو با تو عوض کنم . خونه به این باحالی. فقط پیانوت اندازه یه ماشین می ارزه! - وقتی برای هیچ کس ارزشی نداری، وقتی کسی نمی پرسه زنده ای یا مرده؟ پیانو به چه دردت می خوره؟ - حالا مگه از ما که می پرسن چی گیرمون می آد؟ این چیزا برا آدم نون و آب نمیشه. با این همه پول که زیر دست توئه می شه حال دنیا رو کرد اونوقت تو می خوای ازت بپرسن حالت چطوره؟ - تو خونه ما آدم ها و زندگی یه بخشی از پولن. مازندگی می کنیم که پول دربیاریم. هیچ لذتی از اون همه پول نمی بریم. فقط هی اضافه می شه @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
بانوی #مستبصر اندونزیایی: در اندونزی شرکتی برای اعزام دختران فعالیت دارد که #دختران را برای کنیزی به عربستان می فروشند و اخبار زیادی از تلویزیون پخش می شود که همین دخترانی که برای کار به عربستان رفته اند، یا آسیب دیده اند و یا جنازه شان برمی گردد، برای همین مادرم از این موضوع نگران بود. *زن در سراسر اندونزی یک کالاست. در سراسر #اندونزی از زنان بی حجاب و زیبا و #آرایش کرده برای کار به خصوص در فروشگاه ها دعوت می شود و در حقیقت زن به عنوان کالا مطرح شده و شخصیتی برای او قائل نیستند. https://goo.gl/SEmMu8 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
بانوی #مستبصر اندونزیایی: در اندونزی شرکتی برای اعزام دختران فعالیت دارد که #دختران را برای کنیزی به
🔻قصه پرغصه یک دختر اندونزیایی برای کشف حقیقت؛ ⭕️ دختران اندونزی کنیز شیوخ عربستان می شوند/ پولی برای خرید روسری نداشتم 🔹برخی زنان در جهان را در بی‌حجابی میدانند. من این آزادی را « آزاری» میدانم، چون نمی توانند در برابر نگاه نامحرمان خود را حفظ کنند؛ ما با به نامحرم پیام می‌دهیم که از یک محدوده جلوتر نیا. 🔹شایعات زیادی از سوی در مورد شیعه مطرح است از جمله اینکه شیعیان کافرند چون امام علی(ع)را به عنوان پیامبر و خدا می دانند و یا اینکه قرآن دیگری دارند. 🔹 صحاح سته اهل تسنن از سوی وهابیت در اندونزی وقتی به ایران آمدم با اصل این کتب آشنا شدم و در اندونزی کتاب صحیح بخاری و صحیح مسلم قسمتهای مربوط به ائمه اطهار(ع) حذف شده و دردسترس مردم نیست. 🔹پذیرش امامت به همین سادگی نیست و من یک سال طول کشید تا به صورت پنهانی و با مطالعه کتابهایی که به زبان خودم ترجمه شده بود با حقیقت آشنا شدم و هنوز شیعیان کشور من نسبت به بسیاری از احکام اسلامی در مورد نماز و روزه اطلاع ندارند. 🔹 زن در سراسر اندونزی یک کالاست در اندونزی شرکتی برای اعزام دختران فعالیت دارد که دختران را برای کنیزی به عربستان میفروشند و اخبار زیادی از تلویزیون پخش می شود که همین دخترانی که برای کار به رفته اند، یا آسیب دیده اند و یا جنازه‌شان برمیگردد. 🔹سؤال «چرا به ایران آمده ام؟» زیاد از من پرسیده می شود و من در جواب می گویم: هجرت کرده ام تا حجابم حفظ شود و دینم را تقویت کنم. حفظ دین و حجابم برای من بسیار سخت شده بود. تنها کشوری که توانسته قانون حجاب را اجرایی کند فقط ایران است و کشورهای اسلامی زیاد داریم ولی قانون حجاب ندارند. 🔹 زن در سراسر اندونزی یک کالاست و حجاب زنان مسلمان اندونزی سلفون زده است. 🔹دلایل قرآنی زیاد است و به مردم این کشور می گویم که حجاب برای احترام به شما زنان است که آزادانه فعالیت کنید و بهترین کشور برای ما که حجاب را انتخاب کرده ایم است. شما زنان ایرانی باید شکرگزار باشید و من غبطه می خورم به این نعمت الهی که ایرانیان دارند و در کشور ما نیست، قدرخود را که به عنوان یک خانم محترم شمرده می شوید. متن‌کامل این گزارش رو اینجا بخوانید:👇 http://hawzahnews.com/detail/News/481013 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
قشنگ ترین شعر و سرودِ توی دنیا ؛ اشهد ان علیا ولی الله.mp3
زمان: حجم: 386.7K
❤️ شعر زیبا برای بیدار کردن کودکان برای اقامه نماز صبح 💛 یک بیت یا دو بیت را هر روز تکرار کنیم ... این «شعار تبلیغاتی» است 🍃 بیدار شو از خواب نازنین که صبح شده باز ، اشهد ان علیا ولی الله ... 🍃 خروس دوباره می خونه کوچولوی ناز ، اشهد ان علیا ولی الله ... پدر یا مادر عزیز هر کدومتون صداتون قشنگ تره این کارو انجام بدین، میتونین صداتونو ضبط کنین بذارین رو موبایل به شکل آلارم موقع نماز یا سحر صدا بزنه، بچه کلّی آرامش میگیره، به ذوق میاد پامیشه، علاوه بر اون گاهی خوابشون سنگینه، آروم نوازششون کنین، یه بوسه بزنین به پیشونیشون، با الفاظ مهربون چن بار آروم صداشون کنین @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
این برای بچه های کوچیک👆👆 برای فرزندان بزرگتر👇👇👇
زمان: حجم: 2.56M
چگونه فرزندانمون رو برای سحر و صبح بیدار کنیم؟ @S_Talebi 🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا