╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
55.mp3@ostad_shojae
زمان:
حجم:
5.29M
#شکر_در_سختی_ها 9
👈مشکلات مثل یه دیوارند!
💠میتونی با دیدنش؛
خودتو تهِ یه بن بست ببینی!
یا میتونی از این دیوار بالا بری
وبه نور برسی!
بستگی داره
خودت،برای خودت چقدر می ارزی؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎦 #واجب_فراموش_شده....!!!!
🚨 #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر را از این #بانوی_ژاپنی یاد بگیریم..!!!
🈴 #از_معبد_بودایی_تا_اسلام_ناب_محمدی
🚫 بعضی ها #میترسند نهی از منکر کنند!!!
🈲 #فاطمه_هوشینو
🎦 فاطمه هوشینو (آتسوکو) نطقه عطف زندگی اش از 11 سپتامبر اتفاق افتاد😳😳😳
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۰۴ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) تو چرا اینجا نشستی؟ شاهرخ با ناراحتی گفت: - خب منم ناراحت
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۰۵
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند. اما...
بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند. گزارش رسیده که هنوز یک دونده
دیگر باقی مانده.
همه سر جای خود برمی گردند و انتظار رسیدن نفر آخر را می کشند. دوربین های مستقر در طول جاده
تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند "جان استفن
آکواری" است. دونده سیاه پوست و اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش
بانداژ شده بود.
20کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس
می زد احساس درد در چهره اش نمایان بود. لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه
مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با
دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه می دهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر
آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با
وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه می دهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر می شود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده ، لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه می دهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او می تواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب می کند و هوا رو به تاریکی می رود.
بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک می شود، با ورود او
به استادیوم جمعیت از جا برمی خیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق می کنند و بعد
انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت می کند و تمام استادیوم را فرا می گیرد. نمی دانید چه غوغایی برپا می شود!
40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم می شود و دستش را روی ساق پاهایش می گذارد، پلک هایش را فشار می دهد، نفس می گیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت می کند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شود. خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند. وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت! نزدیک و نزدیکتر
می شود و از خط پایان می گذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم می برند. نور پی در پی فلاش ها
استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می
اندازند و او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.
آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس
بزرگی آموختند و آن #اصالت_حرکت، #مستقل_از_نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران، به خاطر
آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند. ارزشی که احترامی
تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان از همان شروع مسابقه به زمین
خورده و به شدت آسیب دیده است.
او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از
ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درک نیست! و بعد در برابر اصرار
خبرنگار ادامه داد:
مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند
که آن را به پایان برسانم.
داستان "جان استفن آکواری" از آن پس در میان تمام ورزشکاران سینه به سینه نقل شد.
حالا "آیا یادتان هست که نفر اول برنده مدال طلای همان مسابقه چه کسی بود؟"
یک اراده قوی بر همه چیز، حتی بر زمان غالب می آید.
فصل بیست و یکم
- همین جاست. نگه دار
شروین ماشین را نگه داشت و نگاهی به داخل کوچه باریک و تنگ انداخت. چند پسر بچه که دنبال هم
کرده بودند به سرعت از کنارشان رد شدند.
- اینجا؟
- خیلی عجیبه؟!
- نمی دونم!
شاهرخ پیاده شد.
- نمی خوای پیاده شی؟
شروین هم پیاده شد و پشت سر شاهرخ راه افتاد. شاهرخ جلوی یکی از درها ایستاد و زنگ را فشار
داد. درب آهنی کوچک و کرم رنگ که به زور یک نفر از آن رد می شد. صدائی از پشت در آمد و
شاهرخ جوابش را داد. صدای پا و بعد صدای تقه قفل در و بالاخره در باز شد. هادی با دیدن مهمان هایش لبخند زد:
- سلام علیکم. بفرمائید
بعد یکی دوبار یاا... گفت و شاهرخ و شروین را به داخل دعوت کرد. پشت سر هادی از حیاط کوچک گذشتند.
- بابا چطورن؟ بهتر شدن؟
هادی در
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۰۶
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
حالیکه به داخل اتاق دعوتشان می کرد گفت
- الحمدلله، نه، هر روز ضعیف تر می شن
شاهرخ یاالله گفت و وارد اتاق شد. با مادر هادی حال و احوال کرد. بعد به طرف تشکی که گوشه اتاق
بود رفت، پلاستیک کمپوت را کنار تشک گذاشت و دو زانو کنار تشک نشست. با صدائی بلند حرف می زد.
- سلام حاج آقا، خوبید ان شاء ا...؟
پیرمرد درحالی که به چهره شاهرخ خیره شده بود با صدائی که به زحمت از حلقش خارج می شد
جوابش را داد.
- الحمدا... بهتر از بدترم
بعد مکثی کرد و با تردید پرسید:
- شاهرخی؟
- بله پدرجان
پیرمرد چهره اش از هم بازشد و سعی کرد در جایش نیم خیز شود تا بتواند شاهرخ را بغل کند. دستانش
را دراز کرد و شاهرخ را بغل کرد وقتی پیرمرد از آغوش گرفتن شاهرخ سیر شد شاهرخ کنارش نشست
و پیرمرد همانطور که دست شاهرخ را گرفته بود با نفس هایی منقطع شروع به درد دل کرد.
- همش به هادی می گفتم این هفته نیومد. چرا اینقدر دیر اومدی؟
مادرهادی ادامه حرفش را گرفت:
- آقا شاهرخ همش چشمش به در بود می گفت می ترسم نبینمش و بمیرم
و رو به پیرمرد گفت:
- حالا خیالت راحت شد. اینم شاهرخ
پیرمرد که به نظر می رسید دیگر نای حرف زدن ندارد سری به نشانه تأیید تکان داد و لبخند زد.
- این چه حرفیه حاج آقا، ان شاءا... که حالتون بهتر میشه. دوباره نون می پزید ما می بریم کوه!
- حالم خوب بشه، آخرش چی؟ راه رفتنی رو باید رفت
هادی وارد اتاق شد و در حالیکه چائی را جلوی شاهرخ و شروین می گذاشت، گفت:
- این بابای ما دست بردار نیست. هرچی عزرائیل می گه من مرخصی ام ایشون بی خیال نمیشه
بعددر حالی که می نشست رو به پدرش گفت:
- اینقدر از دست ما خسته شدید؟
پیرمرد سرفه ای کرد و گفت
- شما خوبی باباجان، اگه ما رو دعا کنی دیگه غصه نداریم. نگرانیه من بابت مادرته. البته شما خودت
مردی ولی وظیفه ما سفارش کردنه
هادی به پدرش خیره بود و شروین به هادی. نمی توانست اشک چشمان غمزده و نگرانش و لبخند لبش
را با هم جمع کند. توی خودش بود که دید شاهرخ به بازویش می زند. شاهرخ به مادر هادی اشاره کرد.
- حاج خانم با شمان
شروین سربرگرداند.
- چرا چائیتو نمی خوری مادر؟ سرد شد
شروین بدون اینکه چیزی بگوید سری تکان داد و چایی اش را برداشت. شاهرخ گفت:
- خب حاج آقا، اجازه میدید؟ ما دیگه رفع زحمت کنیم تا شما هم استراحت کنید
- اینقدر زود؟
- غرض دیدن شما بود که دیدیم
مادر هادی تعارف کرد.
- خب مادر ناهار بمونید
- خیلی ممنون مادر این رفیق ما کلاس داره منم باید برم جائی. به اندازه کافی زحمت دادیم
- چه زحمتی پسرم خونه خودتونه. بیشتر اینجا بیا
- چشم ان شاء ا... سر میزنیم
نیم خیز شد. سر پدر را بوسید و با مهربانی گفت:
- کاری ندارید حاجی؟
- به سلامت پسرم. اگر دیگه ندیدیم حلال کن. التماس دعا
- محتاجیم. ان شاءا... که بهتر باشید. یا علی
شروین مشغول بستن کتانی هایش شد و شاهرخ از هادی پرسید:
- دکترا چیزی گفتن؟ حاجی خیلی ...
اما حرفش را ادامه نداد.
- نه دکتر چیز خاصی نگفت اما از دیروز تا حالا می گه به دلم افتاده که دیگه ...
هادی هم نتوانست ادامه دهد و هر دو سکوت کردند. شروین بلند شد و چهره غمزده هر دو را دید. هادی
همراهشان تا دم در آمد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۰۷
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شاهرخ نگاهش به مغازه های کنار خیابان بود.
- خیلی ممنون آقا...
کرایه تاکسی را داد و پیاده شد. نگاهی به سر در نمایشگاه انداخت.
- نمایشگاه اتومبیل شروین
تعجب کرد. نمایشگاه بزرگی بود و پر از ماشین های گران قیمت. وارد نمایشگاه که شد پسری جوان جلو آمد.
–خوش آمدید قربان. چه کمکی از دستم بر می آد؟
- اگر ممکنه می خواستم آقا کسرائی رو ببینم؟
- ایشون الان یه جلسه کاری دارن. اگر کاری هست بگید
- نه ممنون. باید با خودشون صحبت کنم. اگه اشکالی نداره منتظر می مونم
- بفرمائید اونجا. صندلی هست. ممکنه یه کم طول بکشه
- خیلی ممنون همین جا ماشین ها رو می بینم
- هرطور مایلید
پسر رفت و شاهرخ خودش را با ماشین ها سرگرم کرد. بعد به طرف صندلی ها رفت و نشست. از جیب پالتویش کتاب جیبی کوچکی را درآورد و مشغول خواندن شد. چند دقیقه ای گذشت. چند نفراز اتاق
بیرون آمدند. شاهرخ سر وصدا را که شنید سربلند کرد. 3 مرد میانسال که هر سه کت و شلوار رسمی داشتند از موقعیت ایستادن،حرف هایشان و کیف هائی که دست دو نفرشان بود حدس می زد که پدر شروین مردی است که کت و شلوار سرمه ای پوشیده و دم در اتاق ایستاده است. وقتی تعارفات متداول بینشان تمام شد و آن دو مرد رفتند پسر رو به پدر شروین گفت:
- ببخشید آقا، ایشون با شما کار دارن
پدر نگاهی به شاهرخ کرد. شاهرخ بلند شد و دست دراز کرد.
- سلام، من مهدوی هستم. استاد شروین
پدر شروین با شنیدن این حرف چهره اش بشاش تر شد و او را به داخل اتاق دعوت کرد. بعد از اینکه شاهرخ به تعارف او نشست خودش هم کتش را درآورد و آویزان کرد و در حالیکه گره کراوات آبی رنگش را می کشید تا شل تر شود گفت:
- این لباس رسمی هم آدمو خفه می کنه
شاهرخ لبخندی زد.
- من اومدم اینجا که راجع به پسرتون باهاتون حرف بزنم. راجع به شروین
پدر نگران پرسید:
- اتفاقی براش افتاده؟
- نه، هنوز نه، ولی ممکنه بیافته
- متوجه منظورتون نمی شم
- ببینید آقای کسرائی شروین از لحاظ روحی در شرایط مناسبی نیست
اصالً
- مگه شما اونو دیدید؟
- بله، اون چند روزه که پیش منه
پدر که به نظر می آمد خیالش راحت شده باشد به صندلی اش تکیه داد و گفت:
- صحیح، پس دوستی که ازش حرف می زد شمائید. هر بار که من یا مادرش بهش زنگ می زدیم می گفت خونه دوستم هستم. پس پشتیبانی شما باعث شده که از خونه فرار کنه
- پشتیبانی من یا بی توجهی شما؟ چرا سعی نمی کنید اونو درک کنید؟
- درک کنم؟ من چه کاری باید براش می کردم که نکردم؟ ازش بپرسید چی براش کم گذاشتم
- واقعاً می خواید بدونید چی کم داره؟ توجه و محبت شما رو. اون از اینکه شما به خواسته ها و نیازهاش
توجه ندارید به شدت سرخورده شده
- اگر می خواستم به این چیزا فکر کنم شکمش گرسنه می موند. من همه تلاشم رو کردم که هیچ کمبودی نداشته باشه. همیشه بهترین خوراک و پوشاک رو داشته
- اما الان روحش تشنه است و اگر شما سیرابش نکنید خیلی های دیگه این کار رو می کنند
- شروین دیگه بزرگ شده. من که نمی تونم مثل بچه ها تر و خشکش کنم
- ولی می تونید حداقل هفته ای چند ساعت رو باهاش بگذرونید و به حرف هاش گوش بدید
- من بارها بهش گفتم هر وقت خواست می تونه بیاد اینجا با هم حرف بزنیم. اما اون خودش نمی خواد
- اینجا محل کار شماست نه محل گپ دوستانه. اون دوست داره چند ساعتی ذهن و فکر شما مال اون
باشه
پدر با تعجب پرسید:
- اینا رو شروین گفته؟ تا اون جائی که من میشناسمش اینقدر احساساتی نبود!
شاهرخ مایوسانه پرسید:
- یعنی برای شما اصلامهم نیست که اون چه وضعیتی داره؟
- ببینید آقای محترم من از شما ممنونم که توی این چند روز مواظب اون بودید. حاضرم کرایه شب هائی
رو که اونجا بوده با ناهار و شام به قیمت یک هتل درجه یک حساب کنم اما مشکل شروین من نیستم.
اون با مادرش مشکل داره نه من. اگر از خونه فرار کرده به خاطر مشکلاتیه که مادرش بهش تحمیل می کنه، می تونید از خودش بپرسید. بنابراین بهتره برید مادرش رو نصیحت کنید. البته اگر تونستید
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
@ostad_shojae56_mixdown.mp3
زمان:
حجم:
3.39M
#شکر_در_سختی_ها 10
🔻اگه می بینی؛
با داشتن خیلی از نعمتها، هنوزاهلِ نق زدنی!
🔻اگه می بینی؛
از هر راهی میری، باز هم به آرامش نمیرسی؛
یه کم فکــر کن؛
شاید داری راهو اشتباه میری
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عروسی دختر رئیسجمهور ترکیه جالبه، پس معلوم شد سریالهاشونو برای ما میسازن نه خودشون
.
#التماس_تفکر🙏
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا