eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 بِأَیِ ذَنبٍ.... به‌کدامین‌گنــاه‌ازتومحـــرومیم حسین‌جان...!😞 . | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
.🥀 چشمانم را باز میکنم و به اسمان مینگرم اسمان هم رنگ خون را به خود گرفته است اسمان نیز با زبان بیزبانی میگوید شهداشرمنده ایم . °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
.🥀 آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر دلی میخواد به وسعت خود آسمون مردان آسمونی بال پرواز نداشتن تنها به ندای دلشون لبیک گفتند و پریدن . 🍃 الله_قربانی . °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🥀 حَسبــےَ اللـه و خدا ، مـا را بس بودن ِ با شـــــهدا، مـــــآ را بس آن شهیدان کـه به خون مے گفتند هــــوس کربـــــبلا ،مـــا را بس 🍃 الله_‌نظری °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_هفتم 💠 و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی آوردم که
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جيغ میزدیم. 💠 چشمانم طوری سیاهی می رفت که نمی دیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمت مان حمله می کنند که دیگر به مرگم راضی شدم. 💠 مادر مصطفی بی اختیار ضجه میزد تا کسی نجات مان دهد و این گریه ها به گوش کسی نمی رسید که صدای تیراندازی از خانه های اطراف همه شنیده می شد و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود. 💠دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی می تپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد. نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم. 💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدم هایی که در زمین فرو می رفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد. 💠یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بال بال می زد که بی خبر از اینهمه گوش نامحرم به فدایم رفت 💠«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم. ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!» 💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس می کردم دیگر به این خانه نیاید که نمی توانستم سر او را مثل سید حسن بریده ببینم. 💠مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از مدافعان حرم هستند و به خون مان تشنه تر شوند. 💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه ام پاشید. 💠 از شدت درد ضجه زدم و نمی دانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفس هایش را می شنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان می دهد. 💠گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط دعا می کردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفى ناله هایم را نشنود. 💠 نمی دانستم باز صورتم را شناختند با همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بی امان سرم عربده می کشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن می کوبید. 💠دندانهایم را روی هم فشار میدادم، لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه ام کوبید که دلم از حال رفت 💠 از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست. با نگاه بی حالم دنبال مادر مصطفی میگشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش می کشد. 💠پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد. کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا می زدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی رحمانه از جا بلندم کرد. 💠بدنم طوری سر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه ائمه قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند. 💠 از فشار انگشتان درشتش دستم بی حس شده بود، دعا می کردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد. 💠 خیال میکردم می خواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمی دانستم برای زجر کش کردن زنان زینبیه وحشی گری را به نهایت رسانده اند که از راه پله باریک خانه ما را مثل جنازهای بالا می کشیدند. 💠 مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را می کشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده می شد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد. 💠 رد خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمی توانستم تصور کنم از دیدن جنازه ام چه زجری میکشد 💠که این قطره اشک نه از درد و ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکیده به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم زینبيه محشر شده است. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
🌷☘🌷☘🌷 ☘🌷☘🌷 🌷☘🌷 ☘🌷 🌷 🔸بسم الله الرحمن الرحیم🔸 در خدمتتون هستیم امشب با هئیت مجازی این هفته با موضوع اربعین امام حسین علیه السلام 🍃سخنران : ان شاءالله مورد استفاده همه شما عزیزان قرار بگیرد🌺
PTT-20201008-WA0041.opus
554.5K
~⬤○🥀🖤○⬤~ چـرا فقـط بـراے امـام حسـین(ع) اربعـین مـے گیریـم؟
PTT-20201008-WA0042.opus
672.3K
~⬤○🥀🖤○⬤~ . اگـر ایـن تـلاش هـا از طـرف بـازمـاندگـان عـاشـورا صـورت نمـے گـرفت واقـعـہ بـا عظـمت عـاشـورا بـا ایـن تپـش و نـشـاط بـاقـے نمےماند
PTT-20201008-WA0043.opus
458.3K
~⬤○🥀🖤○⬤~ اصـلا حـسیـن جنـس غـمـش فـرق مـے کنـد ایـن راه عـشـق پیـچ و خـمش فـرق مـے کنـد
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🖤🥀 🎥  خودت بگو بغضمونو کجا بباریم  خودت بگو چیکار کنیم با دل شیدا... گوشه ای از مداحی و سینه زنی امروز حاج میثم مطیعی در محضر رهبر انقلاب 🥀 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
💯💯💯💯💯 دوباره سلام خدمت دوستان عزیز🌺 حتما حتمااااااا مباحث امشب رو دنبال کنید و نظرتون رو درباره موضوع بحث برامون بفرستید☺️ منتظر نظرات، پیشنهادات و همچنین انتقاداتتون هستم. لطفا لطفااااااا همراهیمون کنید و دلگرم به ادامه این مباحث🍃 اگر هم موضوعی پیشنهادی دارید برای سخنرانی و صحبت درباره ش حتما حتما به ما اعلام کنید تا درباره ش صحبت بشه❗️👇 🆔 @Gh1456 ممنون از اینکه کنار مون هستید