عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿⁐🦋
حُبدنیـاوحُبخـدا در یڪ ⇦دل
جـای نمیگیـرد؛ بایـد از
یڪی از آنـها گذشـت!↻
آیتاللهحقشناس🌱
روزسیو پنجم #چلهحـاجـتࢪوایۍ
فراموش شود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❛✨❜
﴿لَاتَخَفْوَلَاتَحْزَنْإِنَّامُنَجُّوکَ﴾
نتـرسوغمگیـنمبـاش🖐🏻
مـاتـورانجـاتخـواهـیمداد🌱
(عنڪبوت/۳۳)
#ایھ_گرافی |#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❛📷❜
خوشبحـال⇦دلمن⇨
مثـلتـو داردآقـ♡ـا
#پروفایل_رهبری
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
[•بســـــمࢪبالشـھـداوالصدیـقیـن•]
همراهانگرامے🌱
بࢪایحمایتازمجموعهلطفاازطࢪیق
لینڪهاۍدࢪجشدهگـࢪوههاوکانالهاۍ
مـاࢪادنبالڪنیـنツ
•••ابࢪاهیـمونـویـددلـھـاتاظـھـور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•••کانالعشقیعنے یهپـلاک👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•••کانالاستیکࢪشهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
••• بیتالشـھـدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
•••بیتالشـھـدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
💫دࢪکـاࢪخیࢪحـاجـتهیـچاستخاࢪه نیست.🌱
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_یکم بهسمت كمدم رفتم و كيف پزشكيم رو بيرون آوردم.
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیست_دوم
▫️اين حرف بابا خطاب به من بود و اين يعني كه
خيلي زود تصميم گرفتي.
- بله البته! نظر شما صحيحه، انشاءاالله ي شب تشريف بياريد منزل تا درمورد مراسم
عقد و ازدواج صحبت كنيم.
- ممنون، خدمت ميرسيم.
- خدمت از ماست!
▫️احسان روي مبل جابه جا شد و گفت:
- من واقعاً معذرت ميخوام، ميدونم كه جسارته؛ ولي من و مبيناخانم تصميم گرفتيم
كه جشن نامزدي و عقد و عروسي برگزار نكنيم و اگه شما اجازه بديد و از نظر شمامشكلي نداشته باشه فقط به يه ماه عسل رفتن اكتفا كنيم.
بابا گفت:
- به نظر من هم فكر خوبيه، ميتونن خرج عروسي رو بردارن و براي زندگيشون سرمايه گذاري كنن.
پدر هم احسان گفت:
از نظر من هم مشكلي نداره!
بابا رو به مامان گفت:
- نظر شما چيه خانم؟
مامان چادرش رو محكم تر گرفت و گفت:
- هرجور كه خودشون دوست دارن؛ ولي جشن ازدواج كلاً يه بار بيشتر اتفاق نميفته.
▫️به نظر من اگه دوست ندارين جشن بزرگي برگزار كنين، بعد از ماه عسل يه جشن كوچيك بگيريم.
مادر احسان گفت:
- والا ما تابه حال همچين چيزي توي فاميلمون نداشتيم. عروسي امير، پسر بزرگم،توي بهترين تالار شهر با هزار نفر مهمون برگزار شد. واقعاً نميدونم كه الان چطور
احسان اين پيشنهاد رو داده!
▫️اين حرف مادر احسان به مزاج مامان خوش نيومد كه حالت چهره اش تغيير پيدا كرد وخطاب بهش گفت:
- خانم ايراني، اين چيزا كه اصلا اهميت نداره. مهم اينه كه خوشبخت بشن.
پدر احسان براي خاتمه دادن به اين بحث گفت:
- حالا فرصت بسياره، بعداً درمورد اين مسائل صحبت ميكنيم.
▫️با يادآوري اينكه تا حداكثر سه ماه ديگه بايد باردار بشم استرسم شديد شد. به هستي چشم دوختم كه چشمهاش رو به معني نگران نباش باز و بسته كرد. تمام توانم رو جمع كردم و گفتم:
- من واقعاً عذر ميخوام؛ اما ...
ديگه نتونستم ادامه بدم كه احسان به كمكم اومد.
- ما تصميم داريم كه تا يه ماه آينده ازدواج كنيم؛ يعني از طرف شركتمون بليط سفربه اروپا هديه دادن و من از ايشون خواستم كه تا ماه آينده ازدواج كنيم كه ماه عسلمون رو اونجا باشيم!
▫️نفس آسوده ام رو بيصدا بيرون دادم و متشكرش بودم كه از اين مهلكه نجاتم داد.
اما اين بار مادر احسان نتونست ساكت بشينه.
- با يه ساعت صحبت كردن و دو-سه بار همديگه رو ديدن كه نميشه شناخت پيداكرد. شما هنوز با اخلاقيات همديگه آشنا نشديد.
بابا رو به من و احسان گفت:
- به نظر من هم يه ماه ديگه براي ازدواج خيلي زوده!بار ديگه دنيا روي سرم خراب شد، ميدونستم كه راضي نميشن.
▫️پدر احسان اما به كمك آمد.
- اما آقاي رفيعي به نظرم هرچي زودتر سروسامون بگيرن بهتره، ديگه به سني
رسيدن كه بتونن يه زندگي رو بچرخونن.
مامان با خشمي خفيف گفت:
- واقعاً دليل اين همه عجله رو نميفهمم.
هستي از تكيه گاه مبل فاصله گرفت و گفت:
- من واقعاً عذر ميخوام، قصد دخالت ندارم؛ اما به نظرم هرچي كه زودتر برن سر
خونه وزندگيشون خيلي بهتره!
سرش رو پايين انداخت و ادامه داد:
- خب بچه ها زندگي من رو ديدن، اگه ما هم اينقدر زمان نامزدي رو زيادنميكرديم، شايد اوضاع يه جور ديگه پيش ميرفت!
▫️نوع نگاه ها عوض شد و سكوت چند ثانيهاي بين همه شكل گرفت تا اينكه پدراحسان گفت:
- دخترم بچه ها اون فداكاري و صبر و عشق تو رو ميبينن و توي زندگيشون استفاده ميكنن. خدا رو شكر كه شما هم زندگيتون سروسامون گرفت. انشاءاالله خوشبخت بشي عموجان.
▫️هستي تشكر آرومي كرد. توي دلم قربون صدقه اش رفتم به خاطر اينكه باعث شد اين
بحث به خوبيوخوشي خاتمه پيدا كنه.
بعد از گفتن حرفهاي هميشگي و تعارفات مرسوم، پدر احسان اشاره كرد و همه ازروي مبلها بلند شدن. لحظه ی آخر هستي رو توي آغــوش گرفتم و زير گوشش زمزمه كردم:
- جبران ميكنم، لطف بزرگي در حقم كردي.
- قربونت برم عزيزم! سلامتي تو واسم از همه چيز مهمتره. فقط خودم هم نميدونم....
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
ڪسانۍ بہ امـام زمانشـان خواهند رسیـد↯
⇦ڪھ اهـل سـرعـت باشـند
و الا تاریخ ڪربلا نشان
داده ڪھ قافلھ حسینۍ
معطـل ڪسۍ نمۍماند.🖐🏻
#شهید_آوینے
#شهید_اهل_قلم
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
ڪسانۍ بہ امـام زمانشـان خواهند رسیـد↯ ⇦ڪھ اهـل سـرعـت باشـند و الا تاریخ ڪربلا نشان داده ڪھ قافلھ ح
•-🕊⃝⃡♡-•
من دلـم را بھ جنگِ👊🏻
مـرگفـرسـتـادهام،
و هــدفـشرا
تعییـن ڪردهام
⇦شـهـادت⇨
#شهیدانھ...
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿⁐🦋
قلبـــــم
رابھ خُـدا مۍسـپارم
وقتۍڪھ میدانـم
بـدوڹحڪمتاو
بـرگۍازدرختـۍنمۍافـتد...ツ
روزسیوششم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فراموش نشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『اتـلمتـلتـوتـولھ...
⇦چشـمتـوچشـم گولـولھ⇨
اگـرپـاهـاتنلـرزید↻
نتـرسیدیقبـولھ✌️🏻』
#شهید_مصطـفیصدرزاده🕊
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f