eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕦#قسمت_سی_هشت آره آره! - حركت رخ چه زيباست؛ بالا، پايين، چ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕦 سري تكون دادم و به نقشه ي بي نقص خونه آفرين گفتم. تقريباً شبيه طبقه ي اوّل بود با كمي تغييرات جزئي. مثلاً اين كه پذيرايي بزرگتري داشت و درعوض دوخوابه بود. *** - با استعانت از حضرت فاطمه زهرا(س) و با اجازه ي پدر و مادر عزيزم، بله! با صداي دست جمع كوچيك حاضر در محضر سرم رو از قرآن داخل دستم و از آيه ي ٢٠ سوره ي نور بلند كردم. گوشه ي چادرم رو با دست گرفتم و به مامان كه كنارم خم شده بود تا بـ*ـوسم كنه نگاه كردم و گونه ش رو بـ*ـوسيدم. - مبارك باشه عزيزم. - ممنون مامان گلم. با صداي بله گفتن احسان بار ديگه صداي دستها بلند شد و بابا هم به سمتم اومد. از روي صندلي بلند شدم و توي آ*غـ*ـوشش فرو رفتم. خاله هم به سمتم اومد. روسري توري براقش رو جلو كشيد و من رو توي آ*غـ*ـوشش كشيد و تبريك گفت. من هم بـ*ـوسيدمش و تشكر كردم. عمو هم جلو اومد و دستش رو به سمتم دراز كرد. ا ّولين بار بود كه ميخواستم بهش دست بدم و كمي معذب بودم. دست بزرگ و گرمش رو توي دستم گرفتم و لبخندش رو با لبخند جواب دادم.مبارك باشه دختر گلم. - ممنونم عموجون. سرم رو بـوسيد و گفت: - انشاءاالله خوشبخت بشين. بابا و مامان با احسان روبوسي ميكردن. چشمم به هستي كه افتاد دلم براش پر كشيد. خودش متوجه شد و به سمتم اومد. - الهي قربونت برم فرشته ي من! چقدر خوشگل شدي! - ممنونم دوست گل خودم. - مبارك باشه! انشاءاالله كه خوشبخت بشين. - همچنين. آ*غـ*ـوشش رو برام باز كرد و من توي آغـ*ـوش خواهرم جا گرفت ممهيار هم به سمتم اومد و تبريك گفت و من در جواب تشكر كردم. هستي هم به احسان تبريك گفت. احسان سرش رو پايين انداخت و تشكر كرد. مهيار دست احسان رو فشرد و گفت: - انشاءاالله خوشبخت بشيد. كه هستي چشمكي بهم زد و گفت: - مگه ميشه يه نفر مبينا رو داشته باشه و خوشبخت نشه! مهيار: حتماً همينطوره. هستي: بله ديگه. دوست گلي خودمه. همه چيزش هم مثل منه! مهيار: پس خدا به داد احسان برسه! هستي به بازوي مهيار كوبيد و معترضانه گفت: - اِ! مهيار! - نه نه! منظورم اينه كه ديگه توي زندگيش چيزي كم نداره. -بله بله! حالا ما ميريم خونه درموردش باهم صحبت ميكنيم. مهيار دستي توي موهاش كشيد و گفت: - خانم جان حالا يه تخفيف به اين بنده حقير بده. - بايد ببينم چي ميشه. رو به سمت من گفت: - ميبيني تو رو خدا؟! اين مردا چقدر قدرنشناسن! سري تكون دادم. لبخندم از كارهاي اين دوتا كش اومد. احسان همچنان ساكت و بدون لبخند بهشون نگاه ميكرد. قيافه ش شبيه پوكر شده بود. آيدا و اميد هم جلو اومدن و تبريك گفتن. اميد با اون لباسهاي خوشگل و پاپيون زير گلوش بانمك تر شده بود. از آيدا تشكر كردم. خاله حـ*ـلقه ها رو آورد و به دست من و احسان داد. احسان در جعبه رو باز كرد حـ*ـلقه ي من رو از داخلش بيرون آورد. دستم رو جلو بردم و اون حـ*ـلقه رو داخل انگشت حـ*ـلقه ام فرو برد. اين اوّلين تماس ما باهم بود. حـ*ـلقه ي نگيندارش رو از جعبه بيرون آوردم و توي انگشتش فرو كردم. صداي دستها بار ديگه بلند شد. مامان و بابا سنگ تموم گذاشتن. يه سرويس طلا براي من و يه زنجير براي احسان آوردن. خاله و عمو هم كليد خونه ي بالا رو بهمون هديه دادن و اين يعني اينكه از اين به بعد، خونه به نام احسان سند ميخوره. احسان خيلي خوشحال شد و من هم تشكر زيادي ازشون كردم. امير، برادر احسان، كه كت وشلوار سرمه اي رنگي پوشيده بود، شبيه احسان بود با يه سري تغييرات جزئي. مثل رنگ موهاش كه تيره تر بود و قدش كه از احسان بلندتر بود و آناهيتا، زن برادرش كه قد بلندي داشت و شايد به خاطر كفشهاي پاشنه ده سانتيش اينقدر بلند قد به نظر ميرسيد. موهاي بلوند و رنگ شده اش رو بافته بود و يه طرف شونه ش انداخته بود و شال كرمرنگش رو كاملاً باز گذاشته بود. زيري تنگ و مشكي رنگي پوشيده بود و رويي حرير و كرمرنگي به روش انداخته بود. دستش رو به سمتم دراز كرد. با لبخند دستش رو فشردم و به خاطر تبريكش تشكر كردم. امير هم جلو اومد و تبريك گفت و من تشكر كردم. نویسنده : مهسا عبدالله زاده
‌⸾شـهــیداحـمـدمَـشـلَـب بـسـیار بـا گـذشـت بـود،⇣ مـواظـب بـودڪسۍازاودلـگیـرنـشـود. احـ ــ ــمدعـــــاشق‌امـام‌خامنـھ‌اۍبـود🌱⸾
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌⸾شـهــیداحـمـدمَـشـلَـب بـسـیار بـا گـذشـت بـود،⇣ مـواظـب بـودڪسۍازاودلـگیـرنـشـود. احـ ــ ــمدعــ
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• •|در ڪوۍنـیڪ‌نـامـاڹ •|مــا ࢪا گـذࢪنـدادنـد •|گـر⇦تـــو⇨ نـمۍپسندۍ •|تـغیـیرده‌قـضـارا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:⚘ "شـ ــ ــهادٺ"🥀 ↫مـرگ‌انـسـاڹ‌هاۍزیـرڪ‌ و هـوشـیـار‌اسـت‌ ڪھ نمۍگـذارنـد⇦ایـن‌جـانمـفـت‌از‌دسـتشاڹ‌بـرود!🖐🏻 ⸾آقاسیدعلی خامنه ای⸾
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🍂🖤• مـاگوشـھ نـشینـاڹ‌غـــم‌‌‌فـاطمـھ‌ایـم🥀
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
•🍂🖤• مـاگوشـھ نـشینـاڹ‌غـــم‌‌‌فـاطمـھ‌ایـم🥀 #تـم‌_ایـتا #پاسـڊاران‌بۍ‌پلاڪ
°𖦹 ⃟💔° بـۍتـوزهــرا🥀 روز مــ ــ ـن شـب نمـیشـھ... حیـ ــ ــدر بـۍ⇦تـو⇨ دیـگھ حیــدر نمـیشـھ... ای بـھ فـداۍغـریـبۍ‌ات پـدر...
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕦#قسمت_سی_نه سري تكون دادم و به نقشه ي بي نقص خونه آفرين گف
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕦 احسان آخرين چمدون رو هم داخل صندوق عقب ماشين گذاشت. چادر مشكي مدل حُسنام رو سر كرده بودم و روسري سفيدرنگم رو پوشيده بودم. احسان هم كت وشلوار مشكي پوشيده بود و پيراهن سفيدرنگي زيرش به تن كرده بود. مامان: همهچيز رو برداشتين؟ - بله. همه چيز رو برداشتيم. خاله: ايكاش ميذاشتين تا فرودگاه بيايم دنبالتون. احسان: نه مامان نيازي نيست. امير مياد كه بعداً ماشين رو بياره. چرا الكي اين همه راه رو با اين ترافيك بيايد؟! اذيت ميشين. بابا: حسابي مراقب خودتون باشيد. - چشم باباجون. عمو: اگه چيزي نياز داشتين حتماً زنگ بزنين. - چشم ممنون. مامان قرآن رو بالا آورد و من و احسان از زير قرآن رد شديم. دست داديم و روبـ*ـوسي كرديم و سوار ماشين شديم. روي صندلي عقب جا گرفته بودم. احسان و امير هم جلو نشسته بودن. به عقب برگشتم و با ديدن مامان و بابا، بغض توي گلوم نشست. هنوز هيچي نشده دلم براشون پر ميكشيد. يه ساعت بعد به فرودگاه رسيديم. امير از ماشين پياده شد و با احسان روبوسي كرد و به سمت من برگشت و گفت: - انشاءاالله كه بهتون خوش بگذره! اگه چيزي نياز داشتيد حتماً زنگ بزنيد. من و احسان تشكر كرديم و چمدون به دست به سمت فرودگاه رفتيم. خانواده هامون تو اين خيال بودن كه ما به سفر اروپا رفتيم؛ اما الان توي دستمون دوتا بليط كيش بود و يه دروغ موقع خواستگاري، دروغ بزرگتري برامون در پي داشت. * روي صندليهاي داخل فرودگاه نشستيم و چند دقيقهي بعد با اعلام پرواز كيش به سمت گيت رفتيم و سوار هواپيما شديم. اولين بار بود كه سوار هواپيما ميشدم و استرس خيلي زيادي داشتم. به تكيهگاه صندلي تكيه داده بودم و دستهام رو مشت كرده بودم؛ اما احسان خيلي خونسرد به روبه روش خيره بود. مهماندار هواپيما شروع به گفتن توصيه ها كرد و من بار ديگه دلم آشوب شد. رو به احسان گفتم: - اگه هواپيما سقوط كنه چي ميشه؟ پوزخندي زد و گفت: - هيچي! ميميريم. نگاهي بهش انداختم و گفتم: - چطور ميتوني به اين راحتي بگي؟ - خب چي بگم؟ بگم به حول و قوه ي الهي سوپرمَن از راه ميرسه و نجاتمون ميده؟ حرف زدن باهاش غلط محض بود. سرم رو به سمت پنجره چرخوندم و با اعلام خلبان كه «تا چند دقيقه ي ديگه هواپيما بر فراز آسمان تهران به مقصد كيش بلند ميشه.» قلبم شروع به تپيدن كرد. صداي هواپيما استرسم رو بيشتر كرد. چشمهام رو روي هم گذاشتم و از ترس به صندلي چسبيدم. فايدهاي نداشت و قلبم با ضربه به سـ*ـينهم ميكوبيد. دست احسانرو كه روي پاهاش گذاشته بود، توي مشتم گرفتم و فشردم. هواپيما ديگه تو حالت ساكني قرار گرفته بود. كمكم چشمهام و بعد مشتم رو باز كردم. با ديدن مچ دست احسان كه به شدت قرمز شده بود تازه فهميدم كه چقدر مچش رو فشار داده بودم، جاي ناخن هام روي دستش مونده بود. توي اون لحظه اصلاً متوجه نبودم كه دارم چيكار ميكنم. حتي به اين فكر نكرده بودم كه ما تازه به هم محرم شديم و اگه توي لحظه ي ديگه اي بود عمراً اگه اين كار رو ميكردم. فوراً دستش رو رها كردم و خجالت زده سرم رو پايين انداختم و گفتم: - ايواي ببخشيد! شرمنده! من اصلاً حواسم نبود. خيلي ترسيده بودم. سري تكون داد و گفت: - مگه هواپيما هم ترس داره؟! چيزي نگفتم و به آسمون آبي خيره شدم. * احسان با پرادوي مشكي رنگي كه كرايه كرده بودم تا اين چند روزي كه اينجاييم راحت باشيم، به سمت سوئيتي كه آريا توي كيش داشت و كليدش رو بهمون داده بود نویسنده : مهسا عبدالله زاده
●﴿انَّ ناشئة الَیل هی اشد وطئا و اقوم قیلاً﴾ مسلما ⇽نـمـاز و عـبـادت⇾ شـبـانـھ پـابـرجـاتـر و بـا استـقامـت تـراسـت.🌱 (سوره‌مزمل/۶)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
●﴿انَّ ناشئة الَیل هی اشد وطئا و اقوم قیلاً﴾ مسلما ⇽نـمـاز و عـبـادت⇾ شـبـانـھ پـابـرجـاتـر و بـا
°〇 ⃟📿° اگـر میخواهۍدنـیـاࢪاشـناختـھ و گـرفتـاࢪش نشوۍ ⇽راهـش "نمـازشـب" اسـت☝️🏻 آیت‌الله‌جوادی‌آملی🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:⚘ یـاراݪـۍ‌زهـ ــ ـرا بـرو اۍزهـراۍ‌زخـمۍ‌بـھ خـدا‌سپـردمـت🥀
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• ⸾در اجتما؏ ما ڪسۍ بـھ فڪر رعایتحـجاب و اخـلاق نیست☝️🏻 ولۍ شـمـا بـھ وفڪرباشـید و زینـبۍ بـرخورد ڪنیـد ジ🌱⸾ (شهیـد‌احمـد‌مشلـب)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
❥○ ⃟💌 【ذڪاۅت این اســـت‌ڪہ ...ツ】 #مرد_میدان #استوری
୫💔୫ حـالـ‌خۅش بود↯ ڪِناࢪ شُہدا آھ دریـــغ بَعد یارانـ شَہیدحال‌خوشے‌دَسـت‌نداد...🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°𖦹 ⃟♥️° دَࢪ اِنتِظارِ تــــۅ چَشمَمـ سِپید گَشت‌ۅغمےنیست...ˇˇ!'
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
°𖦹 ⃟♥️° دَࢪ اِنتِظارِ تــــۅ چَشمَمـ سِپید گَشت‌ۅغمےنیست...ˇˇ!' #امام_زمان #استوری
↬❥(:⚘ جـــ♡ــان بِہ‌دیدار تۅ یِڪ روز فَدا خۅاهم ڪَرد تا دِگَر بَر نَکُنَم دیدھ‌ بہ‌هر دیـــدارے💔` سَعدۍ-
•-🕊⃝⃡♡-• 【با اینڪہ غَــ💔ـــم داشتیمـ صاحِب‌عَلَم داشتیـمـ ...】
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕦#قسمت_چهل احسان آخرين چمدون رو هم داخل صندوق عقب ماشين گذا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕞 تا ماه عسل بهاصطلاح خوشمون رو توش بگذرونيم رفتيم. مبينا به روبهروش خيره بود. نميدونستم كه واقعاً چه اصطلاحي رو بايد براش به كار ببرم؛ زن؟ همسر؟ آشنا؟ ناشناس؟ غريبه؟ واقعاً كجاي زندگيم جا داشت؟ بهنظر من كه فقط يه واسطه بود، واسطهي رسيدن به هستي؛ همين و بس. روبهروي سوئيت ايستادم و رو بهسمت مبينا كه همچنان به روبهروش خيره بود گفتم: - همينجاست. در ماشين رو باز كرد و پياده شد. ماشين رو جلوتر بردم و پياده شدم. در صندوق عقب رو باز كردم و چمدونها رو پايين گذاشتم. مبينا بهسمتم اومد و چمدون رو برداشت؛ اما اونقدر سنگين بود كه دودستي هم نميتونست بلندش كنه. پوزخندي زدم و با يه دست چمدون رو بلند كردم. به نگاه خيرهش خنديدم و بهسمت در ورودي سوئيت حركت كردم. كليد رو توي در چرخوندم و با صداي تيكِ بازشدن، دستگيره رو بهسمت پايين فشار دادم و به مبينا اشاره كردم كه داخل بره. كفشهاي پاشنه دوسانتيش رو درآورد و با ديدن كف پاركت آه از نهادش بلند شد. يه جفت دمپايي از داخل جاكفشي بيرون آوردم و بهسمتش گرفتم كه خوشحال از دستم گرفت و تشكر كرد. چمدونها رو داخل بردم و روي كاناپه لم دادم. سوئيت كوچيك و يهخوابهاي بود. روبهروي مبلهاي چيدهشدهي داخل پذيرايي پنجرهي سراسري خيلي بزرگي بود كه منظرهي زيباي بيرون مشخص بود. مبينا يكي از چمدونها رو روي زمين كشوند و بهسمت اتاق برد. گوشيم رو از داخل جيب كتم بيرون آوردم، نمايهي حالت پرواز رو خاموش كردم كه فوراً با تماس بابا روبهرو شدم. جواب دادم. - سلام. - سلام پسرم. خوبي؟ كجايي؟ رسيدين؟ - خوبم باباجان. آره تازه رسيديم. - مبينا خوبه؟ - آره خوبه. داره وسايل رو ميچينه. - سلام بهش برسون. - سلامت باشيد. خب باباجان، بهتون خوش بگذره. - ممنونم. سلام به مامان برسون. - باشه پسرم. خداحافظ. - خدانگهدار. گوشي رو روي عسلي گذاشتم و كتم رو درآوردم و با صداي بلندي گفتم: - بابا سلام رسوند. صداش از داخل اتاق مياومد. - سلامت باشن. سلام بهشون برسون. - قطع كردم. - پس خودم بعداً بهشون زنگ ميزنم. شونهاي بالا انداختم و كنترل تيوي رو برداشتم و روشن كردم. مبينا از داخل اتاق بيرون اومد. مانتوش رو درآورده بود و تونيك صورتيرنگي با شلوار تنگ مشكي پوشيده بود. روسريش رو هم هنوز درنياورده بود. خندهاي كردم كه باعث شد معذب بشه. سرش رو پايين انداخت و گفت: - برو توي اتاق لباست رو عوض كن. لباساي داخل چمدون رو توي كمد آويزون كردم. تشكر سردي كردم و كتم رو برداشتم و بهسمت اتاق رفتم. اتاق كوچيكي كه يه تخت دونفره با روتختي آلبالوييرنگ، كوسن و بالشتهاي سفيدي داشت و كمد ديواري بزرگ سفيدرنگي كه سرتاسر ديوار رو پوشونده بود و آينهي قدي بزرگي وسطش داشت. در كمد رو باز كردم و با ديدن لباسهام كه مرتب به گيره آويزان بود متعجب سري تكون ديدم. پيراهن و شلوارم رو با يه دست گرمكن خاكستريرنگ عوض كردم و كتوشلوارم رو به گيره آويزون كردم و داخل كمد گذاشتم. از اتاق كه بيرون اومدم مبينا رو توي آشپزخونه ديدم. روسريش روي شونهش افتاده بود، موهاي بلند و بافتهشدهي خرماييرنگي داشت كه بلنديش تا پشت كمرش ميرسيد. پشتش به من بود و مشغول درستكردن چاي بود. بيخيال روي كاناپه نشستم. تلويزيون روي شبكهي خبر مونده بود، كنترل رو برداشتم و شبكه رو عوض كردم. به شبكهي پيامسي كه رسيدم صداي تلويزيون رو بالا دادم و با آهنگ ريتم گرفتم. نویسنده : مهسا عبدالله زاده
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
•🥀• 【علمداࢪ عشــ♡ـــق⇩ شَہیدحَرَمـ ...】 #حاج_مهدی_رسولی #پاسـڊاران‌بۍ‌پلاڪ
°𖦹 ⃟💔° دَࢪ شُجاعَٺ↯ نامـ تۅضَرب‌ُالمَثَــل نۅش‌جانَت‌شهد احلی‌من‌عَسَلジ
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• گۅهَر ازخاڪ‌بَرآرَند⇩ ۅ عَزیزَش‌دارَند بَختِ‌بَد بیـن‌ڪہ‌فَلَڪ‌گوهَࢪمابُردھ‌بہ‌خاڪ🥀¡`
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• گۅهَر ازخاڪ‌بَرآرَند⇩ ۅ عَزیزَش‌دارَند بَختِ‌بَد بیـن‌ڪہ‌فَلَڪ‌گوهَࢪمابُردھ‌بہ‌خاڪ🥀¡`
°𖦹 ⃟🥀° 『‌ با تَأسُفـ ۅَ تَأثُرفَراۅان دَرگُذَشتِ‌عالِم‌ربانے، فقیہ‌ ۅ حَڪیم‌مُجاهد، آیةاللہ حاج‌شَیخ‌محمدتقےمِصباحِ‌یَزدے راتَسلیت‌عَرض‌مےنَماییم』
سلام سلام میخوایم امروز به مناسبت↯ سالگرد شهادت سردار یه چالش داشته باشیم ‌ジ اگه همین الان سردار و ببینی و قرار باشه فقط یه جمله بهش بگی چی میگی؟!🧐 جملاتتون و با ما به اشتراک بزارید⇩😌 جوایز↯🎉 و بہ ۵ نَفَر‌ بہ‌قِــیـد قُرعہ شارژ ۵‌هزاࢪ تومَنے تَعَلُق‌مے‌گیرھ 🤩
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕞#قسمت_چهل_یک تا ماه عسل بهاصطلاح خوشمون رو توش بگذرونيم رفتيم.
♥️هوالمحبوب♥️ مبينا از توي آشپزخونه از سمت ديگهي اپن گفت: - هيچي... متوجه بقيهي جملهش نشدم. - نشنيدم. كلافه سري تكون داد و دوباره تكرار كرد؛ ولي باز هم نشنيدم. با صداي بلند گفت: - ميشه صداي اون تلويزيون رو كم كني؟ صداي تلويزيون رو كم كردم كه نفسي از سر آسودگي كشيد و گفت: - ميگم چيزي توي خونه نداريم كه شام درست كنم. ميشه بريم فروشگاهي جايي؟ به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم. ساعت تقريباً شيش بود و دلم عجيب ضعف ميرفت. سري تكون دادم و از روي مبل بلند شدم. - من ميرم لباسام رو بپوشم. تشكري كرد و من بهسمت اتاق رفتم و پيراهن آبيرنگم رو با شلوار مشكيرنگم پوشيدم. سوئيچ ماشين رو از روي اپن برداشتم. مبينا داخل اتاق رفت و چند دقيقه بعد با چادر مشكي روي سرش جلوم ايستاد. از خونه بيرون زدم و مبينا پشت سرم در خونه رو با كليد قفل كرد. سوار ماشين شديم. اين اطراف رو اصلاً نميشناختم و فقط يه بار براي قرارداد كاري به كيش اومده بودم. جلوي فروشگاه بزرگي كه توي راهمون بود ماشين رو نگه داشتم. مبينا پياده شد و من هم به دنبالش رفتم. تقريباً با چهار-پنج نايلون پر به خونه برگشتيم. چشمهام پر از خواب بود. بهشدت خسته بودم. از ديشب كه روي پروندهي آقاي صالحي كار ميكردم خواب به چشمهام نيومده بود. خسته كشوقوسي به بدنم دادم و بهسمت اتاق خواب رفتم. - من خيلي خستهم، ميرم بخوابم. مگه شام نميخوري؟ - خيلي خوابم مياد. - شام كه آماده شد صدات كنم؟ - آره. روي تخت دونفره دراز كشيدم و به سقف سفيدرنگ خيره شدم. واقعاً كجاي زندگيم قرار دارم؟ با يه غريبه توي يه خونه تنها چيكار ميكنم؟! *** مبينا در قابلمه رو برداشتم و بوي خوش حاصل از قورمهسبزي رو به ريهم فرستادم. بهبه عجب غذايي شده! ميز كوچيك و دونفرهي گوشهي پذيرايي رو به بهترين شكل چيدم؛ دوتا بشقاب گرد با گلهاي ريز صورتي، دوتا فنجون ماست، يه شاخه گل رز مصنوعي كه داخل گلدون سفيد كوچيك بود، دستمال سفرههاي آبيرنگ كه به شكل گل درآورده بودم. داخل ليوانها گذاشته بودم، پارچ نوشابه و برنج سفيد با تزئين زعفرون و يه ظرف پر از خورشت قورمهسبزي كه بوش مستم كرده بود. بهسمت اتاق خواب رفتم. آروم كنار تخت ايستادم. آباژور كنار تخت رو روشن كردم و به چهرهش كه توي خواب بهشدت مظلوم شده بود چشم دوختم. دلم نمياومد بيدارش كنم. آروم كنار گوشش گفتم: - احسان؟ احسان؟ صداي هوم گفتنش رو شنيدم كه بلندتر گفتم: - پاشو شام بخور. - مامان! خيلي خستهم بذار بخوابم. خندهم گرفت. جلوي خندهم رو بهزور گرفتم و گفتم: - پاشو ديگه! با شكم گرسنه كه نميشه خوابيد. غلتي زد و سرش رو سمت ديگه چرخوند. پتوي روش رو كنار زدم و دوباره صداش كردم. - احسان! پاشو ديگه! - اَه! ولم كن ديگه! خوابم مياد. شونهش رو تكون دادم. - احسان! چشمهاش رو باز كرد. خوابآلود نگاهم كرد و كمي تعجب هم چاشنيش كرد. - تو ديگه كي هستي؟ مطمئن بودم كه دوباره داره سر كارم ميذاره. - اينجا بهشته. من هم حوري بهشتيم. برات غذاي بهشتي درست كردم. پاشو بخور! متعجب سر جاش نشست و چشمهاش رو با پشت دستهاش ماساژ داد. كليد برق رو روشن كردم كه باعث شد دستهاش رو جلوي چشمهاش بگيره. نویسنده:مهسا عبدالله زاده