عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕦#قسمت_سی_هشت آره آره! - حركت رخ چه زيباست؛ بالا، پايين، چ
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕦#قسمت_سی_نه
سري تكون دادم و به نقشه ي بي نقص خونه آفرين گفتم. تقريباً شبيه طبقه ي اوّل بود
با كمي تغييرات جزئي. مثلاً اين كه پذيرايي بزرگتري داشت و درعوض دوخوابه
بود.
***
- با استعانت از حضرت فاطمه زهرا(س) و با اجازه ي پدر و مادر عزيزم، بله!
با صداي دست جمع كوچيك حاضر در محضر سرم رو از قرآن داخل دستم و از
آيه ي ٢٠ سوره ي نور بلند كردم. گوشه ي چادرم رو با دست گرفتم و به مامان كه
كنارم خم شده بود تا بـ*ـوسم كنه نگاه كردم و گونه ش رو بـ*ـوسيدم.
- مبارك باشه عزيزم.
- ممنون مامان گلم.
با صداي بله گفتن احسان بار ديگه صداي دستها بلند شد و بابا هم به سمتم اومد. از
روي صندلي بلند شدم و توي آ*غـ*ـوشش فرو رفتم. خاله هم به سمتم اومد.
روسري توري براقش رو جلو كشيد و من رو توي آ*غـ*ـوشش كشيد و تبريك
گفت. من هم بـ*ـوسيدمش و تشكر كردم. عمو هم جلو اومد و دستش رو به سمتم
دراز كرد. ا ّولين بار بود كه ميخواستم بهش دست بدم و كمي معذب بودم. دست
بزرگ و گرمش رو توي دستم گرفتم و لبخندش رو با لبخند جواب دادم.مبارك باشه دختر گلم.
- ممنونم عموجون.
سرم رو بـوسيد و گفت:
- انشاءاالله خوشبخت بشين.
بابا و مامان با احسان روبوسي ميكردن. چشمم به هستي كه افتاد دلم براش پر
كشيد. خودش متوجه شد و به سمتم اومد.
- الهي قربونت برم فرشته ي من! چقدر خوشگل شدي!
- ممنونم دوست گل خودم.
- مبارك باشه! انشاءاالله كه خوشبخت بشين.
- همچنين.
آ*غـ*ـوشش رو برام باز كرد و من توي آغـ*ـوش خواهرم جا گرفت ممهيار هم به سمتم اومد و تبريك گفت و من در جواب تشكر كردم. هستي هم به احسان تبريك گفت.
احسان سرش رو پايين انداخت و تشكر كرد. مهيار دست احسان رو فشرد و گفت:
- انشاءاالله خوشبخت بشيد.
كه هستي چشمكي بهم زد و گفت:
- مگه ميشه يه نفر مبينا رو داشته باشه و خوشبخت نشه!
مهيار: حتماً همينطوره.
هستي: بله ديگه. دوست گلي خودمه. همه چيزش هم مثل منه!
مهيار: پس خدا به داد احسان برسه!
هستي به بازوي مهيار كوبيد و معترضانه گفت:
- اِ! مهيار!
- نه نه! منظورم اينه كه ديگه توي زندگيش چيزي كم نداره.
-بله بله! حالا ما ميريم خونه درموردش باهم صحبت ميكنيم.
مهيار دستي توي موهاش كشيد و گفت:
- خانم جان حالا يه تخفيف به اين بنده حقير بده.
- بايد ببينم چي ميشه.
رو به سمت من گفت:
- ميبيني تو رو خدا؟! اين مردا چقدر قدرنشناسن!
سري تكون دادم. لبخندم از كارهاي اين دوتا كش اومد.
احسان همچنان ساكت و بدون لبخند بهشون نگاه ميكرد. قيافه ش شبيه پوكر شده بود.
آيدا و اميد هم جلو اومدن و تبريك گفتن. اميد با اون لباسهاي خوشگل و پاپيون
زير گلوش بانمك تر شده بود. از آيدا تشكر كردم.
خاله حـ*ـلقه ها رو آورد و به دست من و احسان داد. احسان در جعبه رو باز كرد حـ*ـلقه ي من رو از داخلش بيرون آورد. دستم رو جلو بردم و اون حـ*ـلقه رو داخل
انگشت حـ*ـلقه ام فرو برد. اين اوّلين تماس ما باهم بود. حـ*ـلقه ي نگيندارش رو از
جعبه بيرون آوردم و توي انگشتش فرو كردم. صداي دستها بار ديگه بلند شد.
مامان و بابا سنگ تموم گذاشتن. يه سرويس طلا براي من و يه زنجير براي احسان
آوردن. خاله و عمو هم كليد خونه ي بالا رو بهمون هديه دادن و اين يعني اينكه از اين
به بعد، خونه به نام احسان سند ميخوره. احسان خيلي خوشحال شد و من هم تشكر
زيادي ازشون كردم. امير، برادر احسان، كه كت وشلوار سرمه اي رنگي پوشيده بود،
شبيه احسان بود با يه سري تغييرات جزئي. مثل رنگ موهاش كه تيره تر بود و قدش
كه از احسان بلندتر بود و آناهيتا، زن برادرش كه قد بلندي داشت و شايد به خاطر
كفشهاي پاشنه ده سانتيش اينقدر بلند قد به نظر ميرسيد. موهاي بلوند و
رنگ شده اش رو بافته بود و يه طرف شونه ش انداخته بود و شال كرمرنگش رو كاملاً
باز گذاشته بود. زيري تنگ و مشكي رنگي پوشيده بود و رويي حرير و كرمرنگي به
روش انداخته بود. دستش رو به سمتم دراز كرد. با لبخند دستش رو فشردم و به خاطر
تبريكش تشكر كردم.
امير هم جلو اومد و تبريك گفت و من تشكر كردم.
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕦#قسمت_سی_نه سري تكون دادم و به نقشه ي بي نقص خونه آفرين گف
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕦#قسمت_چهل
احسان آخرين چمدون رو هم داخل صندوق عقب ماشين گذاشت. چادر مشكي مدل
حُسنام رو سر كرده بودم و روسري سفيدرنگم رو پوشيده بودم. احسان هم
كت وشلوار مشكي پوشيده بود و پيراهن سفيدرنگي زيرش به تن كرده بود.
مامان: همهچيز رو برداشتين؟
- بله. همه چيز رو برداشتيم.
خاله: ايكاش ميذاشتين تا فرودگاه بيايم دنبالتون.
احسان: نه مامان نيازي نيست. امير مياد كه بعداً ماشين رو بياره. چرا الكي اين همه
راه رو با اين ترافيك بيايد؟! اذيت ميشين.
بابا: حسابي مراقب خودتون باشيد.
- چشم باباجون.
عمو: اگه چيزي نياز داشتين حتماً زنگ بزنين.
- چشم ممنون.
مامان قرآن رو بالا آورد و من و احسان از زير قرآن رد شديم. دست داديم و
روبـ*ـوسي كرديم و سوار ماشين شديم. روي صندلي عقب جا گرفته بودم. احسان و
امير هم جلو نشسته بودن. به عقب برگشتم و با ديدن مامان و بابا، بغض توي گلوم نشست. هنوز هيچي نشده دلم براشون پر ميكشيد.
يه ساعت بعد به فرودگاه رسيديم.
امير از ماشين پياده شد و با احسان روبوسي كرد و به سمت من برگشت و گفت:
- انشاءاالله كه بهتون خوش بگذره! اگه چيزي نياز داشتيد حتماً زنگ بزنيد.
من و احسان تشكر كرديم و چمدون به دست به سمت فرودگاه رفتيم.
خانواده هامون تو اين خيال بودن كه ما به سفر اروپا رفتيم؛ اما الان توي دستمون دوتا
بليط كيش بود و يه دروغ موقع خواستگاري، دروغ بزرگتري برامون در پي داشت.
*
روي صندليهاي داخل فرودگاه نشستيم و چند دقيقهي بعد با اعلام پرواز كيش
به سمت گيت رفتيم و سوار هواپيما شديم.
اولين بار بود كه سوار هواپيما ميشدم و استرس خيلي زيادي داشتم. به تكيهگاه
صندلي تكيه داده بودم و دستهام رو مشت كرده بودم؛ اما احسان خيلي خونسرد به
روبه روش خيره بود.
مهماندار هواپيما شروع به گفتن توصيه ها كرد و من بار ديگه دلم آشوب شد.
رو به احسان گفتم:
- اگه هواپيما سقوط كنه چي ميشه؟
پوزخندي زد و گفت:
- هيچي! ميميريم.
نگاهي بهش انداختم و گفتم:
- چطور ميتوني به اين راحتي بگي؟
- خب چي بگم؟ بگم به حول و قوه ي الهي سوپرمَن از راه ميرسه و نجاتمون ميده؟
حرف زدن باهاش غلط محض بود. سرم رو به سمت پنجره چرخوندم و با اعلام خلبان
كه «تا چند دقيقه ي ديگه هواپيما بر فراز آسمان تهران به مقصد كيش بلند ميشه.»
قلبم شروع به تپيدن كرد.
صداي هواپيما استرسم رو بيشتر كرد. چشمهام رو روي هم گذاشتم و از ترس به
صندلي چسبيدم. فايدهاي نداشت و قلبم با ضربه به سـ*ـينهم ميكوبيد.
دست احسانرو كه روي پاهاش گذاشته بود، توي مشتم گرفتم و فشردم. هواپيما ديگه تو حالت
ساكني قرار گرفته بود. كمكم چشمهام و بعد مشتم رو باز كردم. با ديدن مچ دست
احسان كه به شدت قرمز شده بود تازه فهميدم كه چقدر مچش رو فشار داده بودم،
جاي ناخن هام روي دستش مونده بود. توي اون لحظه اصلاً متوجه نبودم كه دارم
چيكار ميكنم. حتي به اين فكر نكرده بودم كه ما تازه به هم محرم شديم و اگه توي
لحظه ي ديگه اي بود عمراً اگه اين كار رو ميكردم. فوراً دستش رو رها كردم و
خجالت زده سرم رو پايين انداختم و گفتم:
- ايواي ببخشيد! شرمنده! من اصلاً حواسم نبود. خيلي ترسيده بودم.
سري تكون داد و گفت:
- مگه هواپيما هم ترس داره؟!
چيزي نگفتم و به آسمون آبي خيره شدم.
*
احسان
با پرادوي مشكي رنگي كه كرايه كرده بودم تا اين چند روزي كه اينجاييم راحت
باشيم، به سمت سوئيتي كه آريا توي كيش داشت و كليدش رو بهمون داده بود
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕦#قسمت_چهل احسان آخرين چمدون رو هم داخل صندوق عقب ماشين گذا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕞#قسمت_چهل_یک
تا ماه عسل بهاصطلاح خوشمون رو توش بگذرونيم رفتيم.
مبينا به روبهروش خيره بود. نميدونستم كه واقعاً چه اصطلاحي رو بايد براش به كار
ببرم؛
زن؟ همسر؟ آشنا؟ ناشناس؟ غريبه؟ واقعاً كجاي زندگيم جا داشت؟ بهنظر من كه
فقط يه واسطه بود، واسطهي رسيدن به هستي؛ همين و بس.
روبهروي سوئيت ايستادم و رو بهسمت مبينا كه همچنان به روبهروش خيره بود گفتم:
- همينجاست.
در ماشين رو باز كرد و پياده شد. ماشين رو جلوتر بردم و پياده شدم. در صندوق
عقب رو باز كردم و چمدونها رو پايين گذاشتم. مبينا بهسمتم اومد و چمدون رو
برداشت؛ اما اونقدر سنگين بود كه دودستي هم نميتونست بلندش كنه. پوزخندي
زدم و با يه دست چمدون رو بلند كردم. به نگاه خيرهش خنديدم و بهسمت در
ورودي سوئيت حركت كردم. كليد رو توي در چرخوندم و با صداي تيكِ بازشدن،
دستگيره رو بهسمت پايين فشار دادم و به مبينا اشاره كردم كه داخل بره. كفشهاي
پاشنه دوسانتيش رو درآورد و با ديدن كف پاركت آه از نهادش بلند شد. يه جفت
دمپايي از داخل جاكفشي بيرون آوردم و بهسمتش گرفتم كه خوشحال از دستم
گرفت و تشكر كرد.
چمدونها رو داخل بردم و روي كاناپه لم دادم. سوئيت كوچيك و يهخوابهاي بود.
روبهروي مبلهاي چيدهشدهي داخل پذيرايي پنجرهي سراسري خيلي بزرگي بود كه
منظرهي زيباي بيرون مشخص بود. مبينا يكي از چمدونها رو روي زمين كشوند و
بهسمت اتاق برد. گوشيم رو از داخل جيب كتم بيرون آوردم، نمايهي حالت پرواز رو
خاموش كردم كه فوراً با تماس بابا روبهرو شدم.
جواب دادم.
- سلام.
- سلام پسرم. خوبي؟ كجايي؟ رسيدين؟
- خوبم باباجان. آره تازه رسيديم.
- مبينا خوبه؟
- آره خوبه. داره وسايل رو ميچينه.
- سلام بهش برسون.
- سلامت باشيد.
خب باباجان، بهتون خوش بگذره.
- ممنونم. سلام به مامان برسون.
- باشه پسرم. خداحافظ.
- خدانگهدار.
گوشي رو روي عسلي گذاشتم و كتم رو درآوردم و با صداي بلندي گفتم:
- بابا سلام رسوند.
صداش از داخل اتاق مياومد.
- سلامت باشن. سلام بهشون برسون.
- قطع كردم.
- پس خودم بعداً بهشون زنگ ميزنم.
شونهاي بالا انداختم و كنترل تيوي رو برداشتم و روشن كردم.
مبينا از داخل اتاق بيرون اومد. مانتوش رو درآورده بود و تونيك صورتيرنگي با
شلوار تنگ مشكي پوشيده بود. روسريش رو هم هنوز درنياورده بود. خندهاي كردم
كه باعث شد معذب بشه. سرش رو پايين انداخت و گفت:
- برو توي اتاق لباست رو عوض كن. لباساي داخل چمدون رو توي كمد آويزون
كردم.
تشكر سردي كردم و كتم رو برداشتم و بهسمت اتاق رفتم. اتاق كوچيكي كه يه تخت
دونفره با روتختي آلبالوييرنگ، كوسن و بالشتهاي سفيدي داشت و كمد ديواري
بزرگ سفيدرنگي كه سرتاسر ديوار رو پوشونده بود و آينهي قدي بزرگي وسطش
داشت. در كمد رو باز كردم و با ديدن لباسهام كه مرتب به گيره آويزان بود
متعجب سري تكون ديدم.
پيراهن و شلوارم رو با يه دست گرمكن خاكستريرنگ عوض كردم و كتوشلوارم
رو به گيره آويزون كردم و داخل كمد گذاشتم. از اتاق كه بيرون اومدم مبينا رو توي
آشپزخونه ديدم. روسريش روي شونهش افتاده بود، موهاي بلند و بافتهشدهي
خرماييرنگي داشت كه بلنديش تا پشت كمرش ميرسيد. پشتش به من بود و
مشغول درستكردن چاي بود.
بيخيال روي كاناپه نشستم. تلويزيون روي شبكهي خبر مونده بود، كنترل رو
برداشتم و شبكه رو عوض كردم. به شبكهي پيامسي كه رسيدم صداي تلويزيون رو
بالا دادم و با آهنگ ريتم گرفتم.
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕞#قسمت_چهل_یک تا ماه عسل بهاصطلاح خوشمون رو توش بگذرونيم رفتيم.
♥️هوالمحبوب♥️
#رمان_هدیه_اجباری
مبينا از توي آشپزخونه از سمت ديگهي اپن گفت:
- هيچي...
متوجه بقيهي جملهش نشدم.
- نشنيدم.
كلافه سري تكون داد و دوباره تكرار كرد؛ ولي باز هم نشنيدم.
با صداي بلند گفت:
- ميشه صداي اون تلويزيون رو كم كني؟
صداي تلويزيون رو كم كردم كه نفسي از سر آسودگي كشيد و گفت:
- ميگم چيزي توي خونه نداريم كه شام درست كنم. ميشه بريم فروشگاهي جايي؟
به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم. ساعت تقريباً شيش بود و دلم عجيب ضعف
ميرفت.
سري تكون دادم و از روي مبل بلند شدم.
- من ميرم لباسام رو بپوشم.
تشكري كرد و من بهسمت اتاق رفتم و پيراهن آبيرنگم رو با شلوار مشكيرنگم
پوشيدم. سوئيچ ماشين رو از روي اپن برداشتم. مبينا داخل اتاق رفت و چند دقيقه
بعد با چادر مشكي روي سرش جلوم ايستاد. از خونه بيرون زدم و مبينا پشت سرم
در خونه رو با كليد قفل كرد.
سوار ماشين شديم. اين اطراف رو اصلاً نميشناختم و فقط يه بار براي قرارداد كاري
به كيش اومده بودم.
جلوي فروشگاه بزرگي كه توي راهمون بود ماشين رو نگه داشتم. مبينا پياده شد و
من هم به دنبالش رفتم.
تقريباً با چهار-پنج نايلون پر به خونه برگشتيم.
چشمهام پر از خواب بود. بهشدت خسته بودم. از ديشب كه روي پروندهي آقاي
صالحي كار ميكردم خواب به چشمهام نيومده بود. خسته كشوقوسي به بدنم دادم و
بهسمت اتاق خواب رفتم.
- من خيلي خستهم، ميرم بخوابم.
مگه شام نميخوري؟
- خيلي خوابم مياد.
- شام كه آماده شد صدات كنم؟
- آره.
روي تخت دونفره دراز كشيدم و به سقف سفيدرنگ خيره شدم. واقعاً كجاي زندگيم
قرار دارم؟ با يه غريبه توي يه خونه تنها چيكار ميكنم؟!
***
مبينا
در قابلمه رو برداشتم و بوي خوش حاصل از قورمهسبزي رو به ريهم فرستادم. بهبه
عجب غذايي شده!
ميز كوچيك و دونفرهي گوشهي پذيرايي رو به بهترين شكل چيدم؛ دوتا بشقاب گرد
با گلهاي ريز صورتي، دوتا فنجون ماست، يه شاخه گل رز مصنوعي كه داخل
گلدون سفيد كوچيك بود، دستمال سفرههاي آبيرنگ كه به شكل گل درآورده بودم.
داخل ليوانها گذاشته بودم، پارچ نوشابه و برنج سفيد با تزئين زعفرون و يه ظرف
پر از خورشت قورمهسبزي كه بوش مستم كرده بود.
بهسمت اتاق خواب رفتم. آروم كنار تخت ايستادم. آباژور كنار تخت رو روشن كردم
و به چهرهش كه توي خواب بهشدت مظلوم شده بود چشم دوختم. دلم نمياومد
بيدارش كنم.
آروم كنار گوشش گفتم:
- احسان؟ احسان؟
صداي هوم گفتنش رو شنيدم كه بلندتر گفتم:
- پاشو شام بخور.
- مامان! خيلي خستهم بذار بخوابم.
خندهم گرفت. جلوي خندهم رو بهزور گرفتم و گفتم:
- پاشو ديگه! با شكم گرسنه كه نميشه خوابيد.
غلتي زد و سرش رو سمت ديگه چرخوند.
پتوي روش رو كنار زدم و دوباره صداش كردم.
- احسان! پاشو ديگه!
- اَه! ولم كن ديگه! خوابم مياد.
شونهش رو تكون دادم.
- احسان!
چشمهاش رو باز كرد. خوابآلود نگاهم كرد و كمي تعجب هم چاشنيش كرد.
- تو ديگه كي هستي؟
مطمئن بودم كه دوباره داره سر كارم ميذاره.
- اينجا بهشته. من هم حوري بهشتيم. برات غذاي بهشتي درست كردم. پاشو بخور!
متعجب سر جاش نشست و چشمهاش رو با پشت دستهاش ماساژ داد.
كليد برق رو روشن كردم كه باعث شد دستهاش رو جلوي چشمهاش بگيره.
نویسنده:مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #رمان_هدیه_اجباری مبينا از توي آشپزخونه از سمت ديگهي اپن گفت: - هيچي... متوجه بقيه
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕞#قسمت_چهل_سه
هم مات بهم نگاه ميكرد.
چند دقيقهاي ديگه كه گذشت گفت:
- مبينا تويي؟
- انتظار داشتي كي باشم؟
- اصلاً يادم نبود كه... بيخيال! توي خواب كه چيزي نگفتم؟!
چشمهام رو درشت كردم و گفتم:
- نه!
از اتاق بيرون رفتم و پشت ميز نشستم.
كمي از برنج زعفروني رو از داخل ديس توي بشقاب كشيدم و كمي هم قورمهسبزي
روش ريختم. قاشق و چنگال رو برداشتم؛ اما دستم به خوردن نرفت. منتظر شدم تا
بياد. چند دقيقهي بعد حوله به دست بهسمت ميز اومد و نگاهي به ميز انداخت.
صندلي رو عقب كشيد و نشست. ميخواست حوله رو روي ميز بذاره كه دستم رو
سمتش دراز كردم. حوله رو به دستم داد. حوله رو سر جاش گذاشتم و دوباره
نشستم. برنج كشيده بود و با ميل تموم مشغول خوردن بود. من رو بگو واسه كي منتظر موندم.
يه قاشق از برنج رو توي دهانم گذاشتم. الحق كه خوشمزه شده بود. منتظر
واكنشش بودم؛ اما همچنان مشغول خوردن بود.
بالاخره سرش رو بالا آورد و ليوان آب رو به دهانش رسوند. به نگاه منتظرم نگاه
كرد و گفت:
- بد نيست.
- بد نيست؟! اين فوقالعادهست!
با حالت تمسخري خنديد و گفت:
- حالاحالاها كار داره تا دستپختت بشه شبيه دستپخت مامان من.
چپچپ نگاهش كردم.
- چه انتظاري داري واقعاً؟ داري من رو با كسي كه سي ساله كارش اينه مقايسه
ميكني؟! من تا قبل از اين فوقش دو-سه بار ديگه قورمه سبزي پخته باشم!
شونهاي بالا انداخت و دوباره مشغول خوردن شد.
فقط چند لقمه خوردم. ديگه ميلي به غذا نداشتم. الحمداللهي گفتم و بشقابم رو داخل
سينك گذاشتم.
احسان هم ديگه غذاش رو تموم كرده بود. از بس تند غذا خورد امشب رودل ميكنه!
از پاي ميز بلند شد و روي كاناپه نشست. متعجب نگاهش كردم. دستم رو به كمرم
زدم و گفتم:
- يه كمكي هم بعضي اوقات انجام بديد به جايي برنميخوره!
همونطور كه دور دهانش رو با دستمال پاك ميكرد گفت:
- كمك واسه چي؟
از سر تأسف سري تكون دادم و بشقابها رو از روي ميز جمع كردم و داخل سينك
گذاشتم. ظرفها رو شستم و خشك كردم. واقعاً خسته شده بودم. چشمهام ديگه از
هم باز نميشد. وارد اتاق شدم و خودم رو روي تخت ول كردم. كشوقوسي به بدنم
دادم و پتوي گرمو نرم قرمزرنگ رو تا گردنم بالا كشيدم.
چشمهام رو آروم روي هم گذاشتم كه احساس كردم تخت تكون خورد. چشمهام رو
باز كردم و با ديدن يه نفر ديگه اون سمت تخت خواستم جيغ بكشم كه يادم اومد
اين يه تخت دونفرهست و اون يه نفر ديگه هم بهاحتمالزياد احسانه. با روزهاي
خوش دوران مجردي كه راحت روي يه تخت با هر پوزيشني ميخوابيدم خداحافظي
كردم.
احسان بهسمتم غلت خورد و حالا چشمهاي هردومون در هم گره خورده بود و قلبم
بهشدت توي سـ*ـينهم ميكوبيد.
ترس تموم وجودم رو گرفته بود. ناخودآگاه در حالت تدافعي قرار گرفتم و خودم رو
جمع كردم.
***
با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم و لبهي تخت نشستم. از داخل كمد حولهم
رو برداشتم كه چشمم به احسان خورد. آروم و بيحركت روي تخت خوابيده بود.
دوست داشتم كه اون لحظه فقط زار بزنم از اين اوضاعي كه براي خودم درست
كردم. دوست داشتم كه به عقب برگردم. شايد راه ديگه وجود داشته باشه! شايد راه
ديگهاي بوده و به ذهن من نرسيده! اما چه فايده؟! من شب گذشته اجازه داده بودم
يه نفر كه هيچ علاقهاي بينمون نيست بهم نزديك بشه. احساس ميكردم كه
غيرمستقيم به روح و جسمم تجـ*ـاوز شده! حالم از خودم به هم ميخورد و بايد
ذهنم رو سروسامون ميدادم. بهسمت حموم رفتم و دوش آبِگرمي گرفتم. وضو
گرفتم، چادر و جانمازم رو برداشتم و قامت بستم.
نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕞#قسمت_چهل_سه هم مات بهم نگاه ميكرد. چند دقيقهاي ديگه كه گذشت گ
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕖#قسمت_چهل_چهار
ذكرهام با اشك روي گونههامهمراه شده بود و سلامم با بغض توي گلوم يكي. قرآن رو برداشتم و به آيههاش
خيره شدم. واقعاً كه «تطمئن القلوب» بود. دو ركعت نماز حاجت امام زمان(عج) رو
هم خوندم. چادرم رو تا كردم و همراه جانمازم داخل كمد گذاشتم و توي تخت
فرورفتم.
***
- مبينا؟!
چشمهام رو بهزور از هم باز كردم.
- بله؟!
- پاشو صبحونه بخور تا بريم بيرون!
اصلاً دوست نداشتم از تخت خواب جدا بشم. بهزور خودم رو بلند كردم و لبهي تخت
نشستم. آبي به دست و صورتم زدم. موهام رو شونه كردم و دماسبي پشت سرم
بستم. بلوز آستينكوتاه آبيرنگم رو با شلوار مشكي پوشيدم و با ديدن ميز چيدهشده
سري از روي تحسين تكون دادم. پس از اين كارها هم بلده!
روي صندلي نشستم و به كره و مربا پنير و گردو و چاي و آبميوهي چيده شده روي
ميز نگاه انداختم.
چرا نميخوري؟
- اگه بگم تا حالا تو عمرم فقط دو-سه بار صبحونه خوردم باورت ميشه؟
- واقعاً؟!
- آره.
- چطور ممكنه؟ صبحونه مهمترين وعدهي غذاييه. از اين به بعد بايد بخوري!
با چشمهاي از حدقه دراومده نگاهش كردم.
- چون من ميگم!
خندهي دندوننمايي كردم كه در جواب لبخند قشنگي روي لبش اومد. لقمهاي از نون
و پنير و گردو گرفتم و بهزور چاي پايين دادم. به اصرار احسان تونستم سهتا لقمه
بخورم.
- ميشه بريم دريا؟!
- باشه ميريم دريا
هفته با تموم خوبياش تموم شد. الان ديگه تقريباً همديگه رو ميشناختيم، از
اخلاقيات هم باخبر شديم؛ مثلاً اينكه احسان بهشدت لجباز و يهدندهست و هر كاري
كردم نتونستم متقاعدش كنم كه نمازهاش رو بخونه و اينكه بهشدت از چادر
پوشيدن من بدش مياد. متوجه شدم كه خانوادهي پدريِ بهشدت اُپنيمايندي دارن كه
اگه من رو با اين طرز پوشش ببينن بهشدت مسخره ميكنن!
زيپ چمدون رو بستم. روسريم رو مدلدار دور گردنم گره دادم؛ اما بالاش خوب
نميايستاد. بهالاجبار طلق داخلش گذاشتم و به تركيب رنگ صورتي و سفيد روسري
كه به پوست روشنم مياومد نگاه تحسينبرانگيزي كردم. چادرم رو سر كردم و
چمدون سبكتر رو داخل پذيرايي گذاشتم. احسان از بيرون اومد و با ديدن من
گفت:
- آمادهاي بريم؟
- بله. فقط بيزحمت اون يكي چمدون رو از داخل اتاق بيار. سنگين بود.
باشهاي گفت و داخل اتاق شد. لحظهي آخر همهچيز رو چك كردم و چمدون رو كنار
ماشين گذاشتم. احسان چمدون به دست بهسمت ماشين اومد و اونها رو صندوق
عقب ماشين گذاشت.
روي صندلي نشستم و چند دقيقهي بعد هم احسان اومد. صداي آهنگ ماشين رو تا
آخر زياد كرد و با آهنگ همصدا شد.
- من عاشقترم ازت كه پات وايسادم الان
مني كه ميدوني دل كندن ازت راحت نبود برام
من عاشقترم ازت نرفتم دلم نخواست
كه قلبم، سرم، دلم، جونم الان اينجوري رو هواست
تو بيمعرفت شدي رفت
ميرفتي دلت نميرفت
كل شهر شدن خاطرات تو بيرحم
مگه كم بودم ديوونهت
چي بودش ديگه بهونهت
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕖#قسمت_چهل_چهار ذكرهام با اشك روي گونههامهمراه شده بود و سلامم
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕜#قسمت_چهل_پنج
پس الان واسه چي دارم ميرم
تو فكر ميكني كياي كه له ميكني ميري
نه روزي كه من بهت دل دادم تو چي تو خودت ديدي
نه
تو چي تو خودت ديدي كه فكر كردي من كمم
من اين قلبو دادم از دست كه هيچوقت از پيش تو نرم.
ميون ضربهايي كه با انگشت روي فرمون ميرفت، آه عميقي كشيد و سرش رو
سمت ديگهاي چرخوند. نميدونم چرا ولي احساس كردم كه چشمهاش اشكي شد و
با دست گوشهي چشمش رو پاك كرد. آهنگ رو عوض كرد و تا رسيدن به فرودگاه
حرفي نزد.
سوار هواپيما شديم. دوباره با همون ترس اما كمتر از قبل روبهرو بودم.
- خوبي؟
- اوهوم. فقط يهكم ميترسم.
پوزخندي زد و به روبهروش نگاه كرد.
دوست داشتم ماسك اكسيژن رو از پهنا توي حلقش فرو كنم؛ با اون پوزخند
مسخرهش!
هواپيما روي زمين نشست. از هواپيما پياده شديم. تازه متوجه هواي سنگين و
آلودهي تهران شدم، درست مثل روزي كه تازه به تهران اومده بوديم. با يادآوري
اون روزها بغض توي گلوم نشست. چه روزهاي سختي كه پشت سر نذاشته بوديم.
چمدونهامون رو تحويل گرفتيم و چمدون به دست از پلهبرقي پايين اومديم. با
ديدن مامان و بابا از پشت شيشه گل از گلم شكفت. آخ كه چقدر دلتنگشون بودم.
مامان و بابا با يه دستهگل بزرگ به ديدنمون اومده بودن. خودم رو توي آغـ*ـوش
مامان پرت كردم و عطر تنش رو توي ريههام فرو دادم. نفس عميق كشيدم. اشكي
گوشهي چشمم نشست كه با حرص كنار زدم.
- خوبي دختر گل مامان؟
- خوبم مامانجون. دلم براتون تنگ شده بود.
- ما هم همينطور قربونت برم.
به چشمهاي اشكآلود مامان نگاه كردم و نتونستم جلوي پايين اومدن اشكهام رو
بگيرم. ايكاش هيچوقت از اين نگاه قشنگ و آروم جدا نميشدم. به بابا كه ساكت و
آروم نگاهمون ميكرد چشم دوختم. آ*غـ*ـوشش رو برام باز كرد و من توي حصار
دستهاش جا گرفتم و آرامش خالص تنش رو به وجودم فرستادم.
- خوش اومدين.
- ممنون باباي گلم.
- خوش گذشت؟
ايكاش ميتونستم بگم زندگي حتي يه ثانيه بدون شما برام جهنمه! چطور ميتونم
بدون وجود شما خوش بگذرونم؟!
- ممنونم. جاي شما خالي بود.
احسان با مامان و بابا دست داد و احوالپرسي كرد. خاله و عمو هم تازه رسيده بودن.
با اونها هم روبوسي كرديم و سوار ماشين شديم. دوست داشتم كه ماشين بهسمت
خونمون حركت ميكرد، من توي اتاقم جا ميگرفتم و روي تختم دراز ميكشيدم و به
سقف سفيدرنگ اتاقم خيره ميشدم و تا ابد اونجا ميموندم.
اما برخلاف خواستهم ماشين بهسمت خونهي عمو حركت كرد. از ماشين پياده شديم
به طبقهي دوم رفتيم.
مامان و خاله خونه رو به بهترين شكل چيده بودن؛ مبلهاي سفيد و چرمي، پردههاي
بادمجوني مخمل با آويز تزئيني، ميز ناهارخوري سفيدرنگ با دوتا صندلي چرم
بادمجوني و آشپزخونه كه تم سفيدرنگ داشت. تو اتاقخواب هم تخت دونفرهي
سفيدرنگ و روتختي فسفريرنگ و ميز آرايش سفيدرنگ به چشم ميخورد. فقط
خدا ميدونه كه مامان و بابا چطور پول اين وسايل رو تهيه كردن و من چقدر
خودخواه بودم كه بهخاطر خودم مجبور شدم چنين دروغ بزرگي بهشون بگم. دوباره
اشك توي چشمهام جمع شد. مامان رو توي آ*غـ*ـوشم گرفتم.
- ممنون مامان. خيلي زحمت كشيدين.
- مباركت باشه قربونت برم. انشاءاالله كه خوشبخت بشين.
خوشبختي تنها كلمهاي بود كه برام تعريف نشده بود، خوشبختي هيچجاي زندگي من
نبود.
تشكري كردم. عمو و بابا هم وارد خونه شدن و تبريك گفتن.
با ديدن بابا توي بـغـ*ـلش پريدم و گونهش رو محكم بوسيدم و ازش تشكر كردم.
خاله: خب بچهها امروز رو استراحت كنيد كه فردا كلي كار داريم.
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕜#قسمت_چهل_پنج پس الان واسه چي دارم ميرم تو فكر ميكني كياي كه ل
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕡#قسمت_چهل_شش
من و احسان متعجب نگاهشون كرديم كه مامان گفت:
- فردا جشن ازدواجتونه ديگه!
آه از نهادم بلند شد. ايكاش اين مسخرهبازيها زودتر تموم ميشد.
توي يه لحظه همه خداحافظي كردن و تنها شديم. توي مبل فرو رفتم و به روبهروم
خيره شدم.
***
- آخ! يهكم آرومتر!
- عروس هم اينقد نازنازي؟!
- آخه موهام داره از ريشه كنده ميشه.
هستي: ببين نازكردنات رو بذار واسه اون پسرخالهي بيچاره من.
- هستي ميزنم لهت ميكنما!
خانم نيازي موهاش رو بيشتر بكش!
- خيلي بدي.
- حالا خوبه نميخواي موهات رو شينيون كني! خانم نيازي داره با كش پشت سرت
ميبنده!
ايشي بهش گفتم و پشت چشم نازك كردم.
بالاخره كار موهام تموم شد. لباس عروس خوشگل و خوشدوختي رو كه مامان برام
دوخته بود رو به تن كردم. قربون دستوپنجهش برم كه هيچچيزي كم نداره! از
اونجايي كه مراسم به اصرار خاله مختلط بود، لباس عروسم كاملاً پوشيده بود. گيپور
سفيدرنگي از روي پيشونيم تا زير موهام بسته شد كه كاملاً موهام رو ميپوشوند. از
توي آينه نگاهي به خودم انداختم؛ رژ قرمزرنگ، سايهي مليح با تم تيره، ابروهاي
رنگشده، مژههاي بلند كه با ريمل بلندتر شده بودن و گونههام كه با رژگونه
برجستهتر شده بودن. با پيراهن بلند و زيباي عروسيم چرخي زدم و رو به هستي
گفتم:
- چطوره؟!
- خيلي قشنگه. دست كار خاله خودمه ديگه!
اون كه صد البته! من چطوريم؟!
- اي بگي نگي بد نشدي.
- ايش! يهكم تخفيف بده حالا.
- خيلهخب بابا! خوبي.
پوف كشداري كشيدم و گفتم:
- به نظرت زشت نيست با اين اوضاع بيام تو مجلس؟ اون هم جلوي اونهمه مرد
غريبه!؟
خندهي از ته دلي كرد و گفت:
- حرفا ميزنيا! اونجا انقدر زن و دختراي رو مُد و با تيپاي مختلف و لباساي باز هست
كه تو اصلاً به چشم نمياي!
- واقعاً؟!
- آره ديگه. خانواده و فاميلاي عمو سعيد اينجورينغ از اون دسته افرادي كه هيچي
براشون مهم نيست، محرم و نامحرم نميشناسن. به قول خودشون اپنمايندن.
عجب!
صداي شاگرد خانم نيازي اومد:
- عروسخانم! آقاداماد اومدن.
با كفشاي پاشنه پونزده٢سانتيم بهزور قدم برميداشتم. دامن لباس عروسم رو كمي
بالا گرفتم و قدم برداشتم. احسان داخل اومده بود و منتظر من ايستاده بود. جلو رفتم
و سلام دادم.
خيلي سرد و خشك سلام داد و دستهگل قرمزرنگ رو بهسمتم گرفت. ازش گرفتم و
تشكر كردم.
صداي هستي مياومد كه از خانم نيازي تشكر ميكرد و بعد هم سروكلهش پيدا شد.
احسان به هستي نگاهي انداخت و لبش به لبخند باز شد و سلام داد.
- پسرخالهجان مبارك باشه.
- ممنونم!
نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕡#قسمت_چهل_شش من و احسان متعجب نگاهشون كرديم كه مامان گفت: - ف
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕧#قسمت_چهل_هفت
احسان بهسمت در اشاره كرد.
- بريم.
از هستي خداحافظي كردم و بهسمت در خروجي رفتم كه احسان به هستي گفت:
- تو نمياي؟
- نه مهيار مياد دنبالم!
- باشه! مواظب خودت باش.
- شما هم مواظب خودتون باشين.
در ماشين رو برام باز كرد و سوار ماشين عروس تزئينشده با گلهاي صورتي و
قرمز شدم. احسان هم سوار ماشين شد، ولوم ضبط ماشين رو زياد كرد و با اخم به
روبهروش خيره شد.
كتوشلوار سرمهاي خوشدوختش عجيب بهش مياومد. با كروات زير گلوش هم
جذابتر شده بود. عطر مردونه و تلخش توي فضاي ماشين پيچيده بود. تا رسيدن به
خونه صحبتي بينمون ردوبدل نشد. احسان مصمم و اخمو رانندگي ميكرد و من
ساكت و مغموم سرم رو بهسمت پنجره چرخونده بودم.
با ايستادن ماشين جمعيت مهمونهايي كه دم در ايستاده بودن با دست و جيغ
همراهيمون كردن. سرم رو كاملاً پايين انداخته بودم، دوست نداشتم كه با كسي
چشم تو چشم بشم. چشمهام فقط ميون اونهمه شلوغي بابا و مامان رو ديد و دوباره
دلم پر كشيد كه توي آ*غـ*ـوششون بگيرم.
دست بابا و مامان رو بوسيدم و به خاله و عمو سلام دادم. دوشادوش احسان وارد
خونه شديم. تمومي مبلهاي داخل سالن برداشته شده بودن و بهجاشون ميز و
صندليهاي سفيد با روميزي ارغوانيرنگ قرار داشتن. بهسمت مبل دونفرهاي كه
بالاش با تور و بادكنك و ريسه تزئين شده بود رفتيم و روي مبل نشستيم.
دامن لباس عروسم رو درست كردم و به تكيهگاه مبل تكيه زدم. تازه ميتونستم
چهرههاي بيشمار ناشناس جمع رو ببينم.
تا حد زيادي دهنم از تيپ و قيافهها باز مونده بود! تموم دخترها بلااستثنا پيراهن
كوتاه مجلسي با موهاي شينيونشده و آرايشهاي غليظ وسط سالن ايستاده بودن.
خانمهاي سنبالاتر كتودامنهاي كوتاه يا كتوشلوار پوشيده بودن. از خجالت سرم
رو پايين انداختم.
مامان كه پيراهن مجلسي بلند و كاملاً پوشيدهاي به تن داشت و شالش رو تا حد
ممكن جلو آورده بود بهسمتمون اومد و دو ليوان شربت داخل سيني رو به
روبهرومون گرفت.
عصباني بودم. قرار بود مختلط باشه؛ اما نه اينجوري!
لبخند و سر تكون دادن مامان كمي از عصبانيتم كم كرد؛ اما همچنان اخم غليظي روي
صورتم بود كه مامان سرش رو كنار گوشم آورد و آروم گفت:
- يهكم اين اخمات رو باز كن. عروس هم اينقدر اخمو؟
ميخواستم اعتراض كنم كه از كنارم دور شد.
شربت شيرين رو با ني به دهنم فرستادم، كمي از عصبانيتم فروكش كرد. خاله و عمو
و بابا جلو اومدن. از روي صندلي بلند شديم و باهاشون روبوسي كرديم.
عمو نگاه تحسينبرانگيزي سمتم انداخت و دستم رو توي دستش فشرد. بابا هم من
رو محكم توي آ*غـ*ـوشش نگه داشت. بغضم دوباره توي گلوم نشست و چشمهام
بار ديگه ابري شد. قطرهي اشك غمانگيزم روي شونهي بابا نشست و دستهاي گرم
و پدرانهش روي تيغهي كمرم بالاوپايين رفت و من از بوي خوش عطر سردش
مـسـ*ـت شدم. با تموم وجودم عطر تنش رو توي ريههام فرستادم و روي شونهش
رو بـ*ـوسـهاي محبتآميز زدم. ايكاش زمان بايسته! ايكاش همهچيز متوقف بشه
تا من براي ساليان طولاني توي آغـ*ـوش مهربونش بمونم و آرامش خالص رو از
وجودش بگيرم! اما افسوس كه اين آغـ*ـوش زياد دوام نداشت و با صداي خاله از
هم فاصله گرفتیم.
ايواي! عروس كه نبايد گريه كنه! تموم ميكاپش به هم ميريزه.
و توي دلم گفتم ميكاپ به چه دردم ميخوره وقتي ديگه از اين به بعد نميتونم
نفسهاي پدرم رو بشمارم؟! وقتي كه ديگه نيستم تا ليوان آبي به دستش بدم و چاي
تازهدم گلاب مخصوصم رو براش دم كنم و وقتي از سر كار برميگرده؟! وسايل
داخل دستش رو ازش بگيرم و با شوق و ذوق فراوان خودم رو توي بـغـ*ـلش پرت
كنم و گونهش رو ببـ*ـوسم و خسته نباشيد كشداري تحويلش بدم تا لبش به لبخند
باز بشه و تشكر كنه؟!
خاله هم من و احسان رو توي آغـ*ـوش گرفت و بهمون تبريك گفت.
روي صندلي نشستم و به روبهروم خيره شدم. هستي تازه اومده بود، برام دست تكون
داد و من هم دستم رو توي هوا براش تاب دادم.
آيدا كه لباس كوتاه و پفدار صورتيرنگي پوشيده بود و موهاش رو هم فركرده روي
شونهش ريخته بود، همراه با امير و آناهيتا بهسمتمون اومدن. آناهيتا پيراهن بلند
مشكيرنگي با سنگدوزيهاي براقي پوشيده بود. يقهي لباسش مدل قايقي بود و
دامن لباسش از زانو كلوش ميشد. رنگ مشكي لباسش به پوست سفيدش خيلي
مياومد. امير هم كتوشلوار مشكيرنگي با پيراهن سفيد پوشيده بود.
صداي ديجي از ته سالن شنيده ميشد.
نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕧#قسمت_چهل_هفت احسان بهسمت در اشاره كرد. - بريم. از هستي خدا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕧#قسمت_چهل_هشت
بعد از تشكر و قدردانيها آهنگ شاديپخش شد و دختر و پسرها وسط سالن پريدن و مشغول رقصيدن شدن. ديگه تحمل
ديدن اين صحنه رو نداشتم. من حتي يه جشن عروسي مختلط هم نرفته بودم، هميشه
از اينجور مجالس دوري ميكردم؛ اونوقت الان جشن عروسي خودم بايد اينجوري
باشه؟! ما قرار نبود جشن بگيريم، قرار بود كه فقط يه مهموني خودموني باشه با جمع
دوستانه؛ اما چيزي كه من الان ميبينم فراتر از يه جشن ساده و يا مهموني بود. انگار
كه بابا هم از ديدن اين معركه ناراحت بود كه روي صندلي نشسته بود و با اخم
سرش رو پايين انداخته بود؛ اما بهخاطر آبروش حرفي نميزد و چيزي نميگفت.
مامان كنار هستي ايستاده بود و با آرامش به صحنه نگاه ميكرد؛ اما فقط من ميدونم
كه الان توي دلش چي ميگذره.
از دور فاطمه رو ديدم كه با مانتوي آبي كاربني و شلوار تنگ مشكي و روسري ساتن
و كفشهاي پاشنه دهسانتي بهسمتم مياومد.
با ديدنش از روي مبل بلند شدم و بهخاطر تبريكش تشكر كردم. از بين همكارام فقط
فاطمه رو دعوت كرده بودم چون كس ديگهاي باخبر نبود. در طول دوران تحصيل
هم كه دوستي بهجز هستي نداشتم و از بچههاي دانشگاه هم فقط ركسانا و الميرا
اومده بودن كه باهام دست دادن و تبريك گفتن.
همكارهاي احسان هم مياومدن و تبريك ميگفتن. هستي كنارم ايستاد. زير گوشش
گفتم:
- هستي؟ ميگما!
بگو.
- اين رئيستون كه ميشه عموي مهيار نيومده؟
- والا من خيلي اصرار كردم كه بيان. گفتم شايد اينطوري با مهيار روبهرو بشن
بهتره؛ اما همين ديروز براي عقد قرارداد رفتن مالزي. هم آقاي صالحي و هم آريا.
- انگاري قسمت نيست.
- چي بگم والا.
ماهك كنار هستي ايستاد و دستش رو بهسمتم دراز كرد و من هم با لبخند بهش نگاه
كردم و ازش تشكر كردم.
بيحوصله روي مبل نشسته بودم و به شلنگتختههاي دختر و پسرهاي جوون نگاه
ميكردم كه احسان سرش رو بهسمتم چرخوند.
- عجيب نيست كه سرجمع مهمونهاي دعوتي شما به بيست نفر هم نميرسه.
بيخيال پوزخندي كه روي لبش بود، همونطور كه با بيخيالي بهش نگاه ميكردم
گفتم:ما هم با خانوادهي مادريم قطع رابـ ـطه كرديم، هم با خانوادهي پدريم.
نگاهش رنگ تعجب گرفت و پرسيد:
- چرا؟!
شونهاي بالا انداختم و گفتم:
- بهخاطر يه سري دلايل شخصي.
فكر كنم كه از حرفم حرصي شد كه سرش رو سمت ديگهاي چرخوند و گوشهي
بينيش قرمز شد. برام مهم نبود. فقط برام نمازم مهم بود كه اگه الان نميخوندم قضا
ميشد.
به خاله اشاره كردم كه بهسمتم اومد.
- خالهجون هيچ كدوم از اتاقا خالي نيست كه من نمازم رو بخونم؟
خاله متعجب نگاهم كرد، انگار كه توقع پرسيدن چنين سؤالي رو وسط جشن عروسي
ازم نداشت.
كمي مكث گفت:
- اتاق اميد هست. فقط درش قفله. بذار برم كليدش رو بيارم.
- ممنونم. زحمت ميكشيد.
چند دقيقهي بعد خاله بهسمتم اومد و گفت كه در اتاق اميد بازه، چادر و جانماز هم
برام گذاشته. تشكر كردم و بيخيال نگاههاي بقيه سمت اتاق اميد رفتم. چادر و
جانماز روي ميز تحرير تركيب آبي و زرد بود. خدا رو شكر كه قبل از آرايش وضو
گرفته بودم. چادر رو روي سرم انداختم، جانماز رو روي فرش كوچيك عروسكي
پهن شده كف اتاق انداختم و قامت بستم.
بيخيال همهي آدمهاي بيرون، بيخيال شنيده شدن اون آهنگ گوشكركُن، بيخيال
فردا و بيخيال ديروزم كه گذشت فقط به آيههايي كه از زبان و دلم جاري ميشد
توجه كردم؛ فقط به خدا فكر كردم، فقط از اون كمك خواستم و فقط اون رو صدا
زدم. اشك روي گونهم ميگفت كه دلم چقدر گرفته، ميگفت كه دلم آغـ*ـوش
خالص خدا رو ميخواد، ميگفت كه الان چقدر محتاج اين نماز بودم و چقدر دلم پر
ميكشيد كه ميون اين شلوغي و همهمه بهش پناه ببرم و گله بكنم از اين روزگاري
كه قلبم رو ميفشاره!
سلام نمازم رو دادم، دستهام رو رو بهسمت آسمون گرفتم و دعا كردم؛
نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕧#قسمت_چهل_هشت بعد از تشكر و قدردانيها آهنگ شاديپخش شد و دختر و
♥️هوالمحبوب ♥️
#رمان_هدیه_اجباری
#قسمت_چهل_نه
براي خونوادهم، براي خونوادهي جديدي كه سرنوشت به هم ديگه گره زدمون و براي همهي كسايي كه ميشناسم.
جانماز رو جمع كردم، چادر رو تا كردم و روش گذاشتم. از اتاق بيرون اومدم.
همچنان ديجي با شور و شوق ميخوند و همچنان دختر و پسرهاي جوون وسط سالن
دست در دست هم ميرقصيدن.
احسان كنار آقايي ايستاده بود و باهم صحبت ميكردن و گاهي هم بلند قهقهه
ميزدن. مامان و بابا با همكارهاشون حرف ميزدن و خاله كنار خانومي نشسته بود و
به بقيه نگاه ميكرد. روي مبل نشستم. چند دقيقهي بعد هم احسان اومد و كنارم
نشست.
- كجا بودي؟
- رفتم توي اتاق نماز بخونم.
- الان؟!
- پس كي؟
نگاهش رو به روبهروش دوخت و چيزي نگفت. نگاهم روي هستي و مهيار بود كه با
صداي جيغ و نازك دختري بهسمت احسان برگشتم.
دختر تقريباً بيستسالهاي بود كه پيراهن قرمز كوتاهي پوشيده بود و موهاش رو
شينيون كرده بود.
- احسان چرا تو نمياي برقصي؟
صداي دختر ديگهاي اومد كه داشت نزديكمون ميشد. به نظرم سنش بيشتر بود و
صداش متعادلتر به نظر ميرسيد. لباس شيريرنگي پوشيده بود و موهاي بلندش رو
روي شونهش ريخته بود.
- آره، ناسلامتي تو امشب دامادي.
احسان: اصلاً حوصله ندارم.
دختر ديگهاي كنار احسان ايستاد و دستش رو دور بازوش حـ*ـلقه كرد. خودش رو
به احسان نزديك كرد و با عشـ*ـوهي تموم گفت:
- خواهش ميكنم! بهخاطر من.
از لباس صورتي و اون رژ صورتي بدرنگش حالم به هم ميخورد؛ اما چتريهاي
ريخته روي پيشونيش بانمكش كرده بود. با احساس چندش فراوون نگاهش كردم.
دختر ديگهاي كه لباس طلاييرنگ بلندي پوشيده بود و موهاي قهوهايش رو فر كرده بود بهسمتمون اومد.
- احسان! اين عطا اصلاً بلد نيست برقصه. بيا باهم برقصيم.
صداي اعتراض هر چهارتا بلند شد كه احسان گفت:
- دخترا! دخترا من امشب اصلاً حوصلهي رقصيدن ندارم.
كمي نزديكتر رفتم و كنار احسان ايستادم.
- احسانجان نميخواي خانما رو بهم معرفي كني؟
نگاه هر چهارتا روي من زوم شد. دختري كه لباس شيريرنگي داشت ابرويي بالا
انداخت و سرش رو سمت ديگهاي چرخوند.
احسان دستش رو بهسمت دختر لباسقرمز گرفت و گفت:
- ايشون آرميتا هستن، دخترعمويِ خل بنده.
صداي اعتراضش بلند شد.
- اِ! خودت خلي!
دستش رو بهسمت دختر لباسصورتي گرفت و گفت:
- ايشون هم آراميس هستن، خواهر آرميتا.
به دختر لباسطلايي نگاه كردم كه گفت:
- ايشون هم اقدس هستن، دختر اونيكي عموم.
دختره با مشت به بازوي احسان كوبيد كه احسان چشمهاش رو روي هم فشار داد .
- آخ! وحشي دردم گرفت.
- حقته! اقدس عمهته!
- نچنچ! زشت نيست آدم به مادرشوهرش بگه اقدس؟!
- خيلي بدي احسان!
صداي خندهي همه بلند شد.
آراميس گفت:
نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب ♥️ #رمان_هدیه_اجباری #قسمت_چهل_نه براي خونوادهم، براي خونوادهي جديدي كه سرنوشت به هم
♥️هوالمحبوب♥️
#رمان_هدیه_اجباری
#قسمت_پنجاه
واي! اگه عمه كتايون بفهمه عروسش بهش گفته اقدس درجا سكته ميكنه.
دوباره همه خنديدن. دختره از فرط عصبانيت چشمهاش قرمز شده بود، دامن
لباسش رو بالا گرفت و با حرص از كنارمون رد شد و زير لب غر ميزد:
- حرف زدن با شما غلط محضه! اَه اَه!
همه هنوز ميخنديدن كه احسان گفت:
- ايشون كه ملاحظه كرديد نوا غرغرو هستن كه از قضا به تازگي با عطا پسرعمهم
نامزد كردن!
دستش رو سمت دختر لباسشيري برد. به نظرم از همهشون خوشگلتر بود و
چشمهاي درشت و مشكي داشت.
- ايشون هم نوراخانم هستن، خانمدكترمون.
دستش رو بهسمتم دراز كرد.
- خوشبختم از آشناييتون.
ممنون. من هم خوشحالم كه ميبينمتون.
نگاهش متفاوت بود. حس خوبي رو بهم نميداد.
دستش رو بهسمت من گرفت.
- ايشون هم مبينا هستن.
سرم رو به نشونهي آشنايي تكون دادم.
آراميس همچنان بازوي احسان رو چسبيده بود.
- احسان؟ بريم ديگه!
احسان سري تكون داد و با همديگه وسط سالن رفتن. از شدت عصبانيت كلافه شده
بودم. تحمل اين وضع برام خيلي سخت بود. نورا هنوز كنارم ايستاده بود.
- چطور با احسان آشنا شدي؟
- هستي دوست صميمي منه. يه بار اتفاقي ايشون رو توي شركت ديدم.
- فكر نميكني جات اينجا نيست؟
بهسمتش برگشتم كه با نگاه خالي و بيحس به احسان نگاه ميكرد.
- منظورت چيه؟
- بايد خودت فهميده باشي كه جنست به ما نميخوره.
- اينجا مغازهي جنسفروشي نيست عزيزم! بعد هم قراره من و احسان باهم زندگي
كنيم! اون من رو همينجوري خواسته.
- از احسان بعيد بود چنين انتخابي.
- آره خب. روزي كه ازم خواستگاري كرد دليل انتخابش رو پرسيدم كه گفت هميشه
از دخترهاي نجيب و باحجبوحيا خوشش ميومده و بعد از اينكه من رو ديده عاشقم
شده! خب البته طبيعي هم هست؛ هيچ پسري سمت دختري نميره كه با هر كسي
بوده. آدما معمولاً جذب كسايي ميشن كه با اطرافيانشون فرق ميكنن!
- همه ميدونستن كه احسان چندين ساله عاشق يه دختريه!
نگاه بيحس و بيخيالش رو به چشمهام دوخت.
- اما بعيد ميدونم اون دختر تو باشي.
دامن لباس عروسم رو توي چنگم گرفتم. سعي كردم كه به خودم مسلط باشم.
- خيلي مطمئن حرف ميزني!
- چون ميتونم از تو نگاهش بخونم.
- به نظر من كه فقط نميتوني اين اتفاق رو باور كني.
پوزخندي تحويلم داد.
- اميدوارم كه همينطور باشه.
لبخند كشداري زدم.
- شك نكن.
عصبانيتش نمود بيروني نداشت؛ اما از تغيير رنگ چشمهاش و سرخ شدن لالهي
گوشش مشخص بود كه از درون داغونه. از نگاههاي خيرهش روي احسان هم ميشد
فهميد كه احتمالاً از عاشقهاي دلخستهي احسانه!
با عصبانيت توي مبل فرو رفتم و به صحنهي رقـ*ـص احسان و آراميس نگاه كردم.
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ