eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
@pelak_shohada .mp3
6.05M
°𖦹 ⃟💔° بـبـین‌میتـوانـۍبـمانـۍ...🥀 ⇦بـمـاݩ⇨ عزیزم‌تو‌خیـلۍجوانۍ...🥀 ⇦بـمـاݩ⇨ 🎙حـاج‌محمودڪریمۍ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_سه نه دقيقه و چهل ثانيه ست! كجا تشريف ميبريد آقاي ايراني؟ برگشتم و بهش ز
♥هوالمحبوب♥ موهاي مشكي و لَختي داشت و اونها رو سمت بالا حالت داده بود؛ اما چند تار مشكي روي پيشونيش ريخته بود. ديگه نتونستم بيشتر از اين بهش نگاه كنم و فوري سرم رو پايين انداختم و از اينكه بهش زل زده بودم از خودم خجالت كشيدم. فاطمه: نيست كه! - دست منه! دكتر: شما؟ - سلام. عذر ميحوام معرفي نكردم. رفيعي هستم، پرستار بيمارستان. سري به نشونهي تأييد تكون داد و گفت: - همراهم بيايد. پشت سرش راه ميرفتم. - اين يه هفته كجا بوديد خانم رفيعي؟ - مرخصي بودم آقاي دكتر. - با مرخصي رفتن كادر بيمارستان زياد موافق نيستم. نبود كادر و بيانضباطي عصبانيم ميكنه! سعي كنيد ديگه مرخصي نگيريد. ايش واقعاً فكر كرده كيه؟! حالا شايد يكي داشت ميمرد! اين چه قانون مزخرفيه! - سعي ميكنم. - داريد طرحتون رو ميگذرونيد؟ - بله. وارد اتاق بيمار شد. دختربچهي هفتسالهاي روي تخت خوابيده بود. دكتر بهش نزديك شد. - بهبه! خانم پرستار ببين چه دخترخانم خ.شگلي اينجاست. لبخندي به صورت زيباش زدم؛ اما همچنان سرش رو سمت پنجره چرخونده بود و بيرون رو نگاه ميكرد. - خانم پرستار به نظرتون اين خانم كوچولو اسمش چيه؟ روي چارت رو نگاه كردم «نگار عبدويي»نميدونم آقاي دكتر؛ اما به نظرم به چهره خوشگلش مياد كه اسمش نگارخانم باشه. سرش رو سمتم چرخوند، توي چهرهاش اخم بود. - اسم من رو از كجا ميدوني؟ لبخندي بهش زدم. - گفتم كه به چهرهي خوشگلت مياد اسمت نگار باشه. - دروغگو! حتماً از روي اون تابلوي بالاي سرم ديدي. ابروهام بالا رفت! اين روزا ديگه نميشه بچهها رو گول زد! آقاي دكتر خندهش گرفته بود؛ ولي بهزور جلوي خودش رو ميگرفت كه لبخندش كشدار نشه. - خب نگارخانم خوبي؟ - بايد خوب باشم؟ نگاه كن پام رو نميتونم تكون بدم. دستم هم خيلي درد ميكنه.آقاي دكتر نزديكش رفت. - اجازه دارم معاينهت كنم؟ دوباره اخم كرد. آقاي دكتر پتو رو از روي پاهاش كنار زد و گفت: - هرجايي رو كه دست ميذارم و دردت اومد بهم بگو. سرش رو تكون داد و آقاي دكتر مچ پاش رو فشار داد كه صداي آخش بلند شد. آقاي دكتر پاش رو كمي تكون داد كه چشمهاش رو از درد روي هم فشار داد. همراه دختر كه پسر تقريباً سيسالهاي بود وارد اتاق شد و گفت: - نگار چي شده؟ با ديدن آقاي دكتر سلام داد و كنار نگار ايستاد. آقاي دكتر: چطوري پاش ضربه ديده؟ پسر: خورده زمين. چطوري؟ آخه دستش هم ضرب ديده! - از پلهها افتاده پايين. نگار با اخم به پسر نگاه ميكرد. آقاي دكتر: شما چه نسبتي باهاش داريد؟ - برادرشم. - بسيار خب! پاش شكسته، بايد گچ گرفته بشه! دستش رو هم بايد آتل ببنديم. به من اشاره كرد و گفت كه يادداشت كنم! من هم سري تكون دادم و يادداشت كردم. آقاي دكتر: مسكن توي سرمش تزريق بشه. - چشم دكتر. آقاي دكتر به نگار نگاه كرد و لبخند زد. نویسنده:فاطمه عبدالله زاده
سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے🌹 ♦️هـرشب‌جمعہ‌ راس‌ساعت ۲۱ در ڪانال هیئت مجازۍداریم منتظر حضور گرمتون هستیم 👇 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• ⤎آنـاڹ⤏ همہ‌از تباࢪ باࢪان بـودندࢪفتنــد⇣ وݪۍ ادامـھ داࢪندهنــوز...🥀
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• 『باڪنایہ‌مِصرعے‌می‌گۅیَم ۅ رد مےشۅم : دَست‌حِیدَر(؏)،دَست‌زینب‌(س) دَست‌این‌غواص‌ها...』 ⇦زیارٺ‌نیابتی‌شہرقم
33.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❥• ⃟🖤 امام زَمان‌عج تۅ روضہ↯ بخــ♡ـــۅان...
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
❥• ⃟🖤 امام زَمان‌عج تۅ روضہ↯ بخــ♡ـــۅان...
↬❥(:⚘ جمعہ‌ها‌دلگـــیر‌نیسٺ‌⇩ شاید‌دلمان‌ پیش‌ڪسے‌هست‌کہ‌نیسٺ...💔
یـڪ عـمرچـو‌شمـــ🕯ــع بـسوزیم ڪـم‌اسـت دݪ‌سـوخـتھ‌ عـمࢪ‌ڪم‌فـاطـمھ‌ایـم🥀
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
°𖦹 ⃟💔° مـا‌بۍ‌خیـاݪ‌غـربـت‌⤎مـادر⤏نمۍشویـم🥀 هـرگـز‌جـدا ازدامـن⤎حـیدر⤏نمۍشویـم🥀 |
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_چهار موهاي مشكي و لَختي داشت و اونها رو سمت بالا حالت داده بود؛ اما چند ت
♥هوالمحبوب♥ بيشتر مراقب خودت باش نگارخانم. نگار همچنان روي صورتش اخم بود. همراه آقاي دكتر از اتاق بيرون اومديم. آقاي دكتر: به نظر يه چيزي رو دروغ ميگن! شكستگي پا و ضربهي واردشده به دستش هم جوريه كه انگار از پله افتاده؛ اما نه به قصد خودش! انگار كسي هلش داده! - چطور ممكنه؟! - بايد بفهمم! حواستون رو جمع كنيد. بيشتر مراقبش باشيد. - چشم. نگاهي بهم انداخت و گفت: - پس خانم رفيعي شماييد! با تعجب نگاهش كردم كه گفت: - آقاي دكتر خيلي تعريفتون رو ميكردن. اميدوارم همون اندازه كه تعريفتون رو شنيدم آدم مسئوليت پذيري باشيد. آقاي دكتر نسبت به من خيلي لطف دارن. اونقدرا هم تعريفي نيستم. سري تكون داد و دور شد. بهسمت ايستگاه پرستاري رفتم و چارت بيمار رو سر جاش گذاشتم و روي صندلي نشستم. - نظرت چي بود؟ به فاطمه نگاه كردم كه بالاي سرم ايستاده بود. - راجع به چي؟ - دكتر ديگه! - نظري ندارم. - واه! شوخي نكن تو رو خدا! درسته تو الان شوهر داري؛ ولي اين صورت جذاب و اين پرستيژ بايد برات جذاب بوده باشه ديگه! - من حتي نتونستم بهش نگاه كنم. - يعني اون چشماي كهرباييش رو نديدي؟ حرفا ميزنيا! مگه من زل زدم ببينم چشماش چه رنگيه؟! كلافه سري تكون داد و روي صندلي كنارم نشست. - چاي ميخوري؟ - آره. ليوان چاي رو همراه با دو حبه قند به سمتم گرفت. - واي! چقدر حـ*ـلقهت خوشگله! - ممنون. به حـ*ـلقهي طلايي داخل دستم خيره شدم! زيبا بود. وارد اولين مغازه ي طلافروشي كه ديديم شديم و بلافاصله چشمم گرفتش و خريديمش. چايم رو سر كشيدم و از روي صندلي بلند شدم. بايد مريض ها رو چك ميكردم. - مبينا؟ بله؟! - حـ*ـلقه ت افتاده. به دستم نگاه كردم كه حـ*ـلقه توش نبود و بعد هم به حـ*ـلقه ي افتاده روي زمين. - گشاده بيرون مياد. حـ*ـلقه رو از روي زمين برداشتم. - بذارش يه جايي كه گم نشه. باشه اي گفتم و گذاشتمش داخل جيب روپوشم تا بعد از اينكه سرم خلوت شد ببرم طلافروشي برام درستش كنن. *** •احسان• سردرگم شده بودم. هرجايي كه ميرفتم به بن بست ميخوردم. بايد ذهنم رو متمركز ميكردم روي وكيلي كه زن برادر و بچه هاي برادر آقاي صالحي رو فراري داده بود. بايد ميفهميدم كه كي بوده و چه ربطي بهشون داشته. از اون طريق ميتونستم يه سر نخي پيدا كنم. اما هيچ ردي ازش نبود. فقط يه اسم و يه فاميل كه شبيهش صدتا فقط توي تهران وجود داره! با يادآوريش مثل برق از روي صندلي بلند شدم و تلفن رو برداشتم و زنگ زدم. چند تا بوق خورد و رفت روي پيغامگير. - سلام احمد! احسانم. هر وقت تونستي يه زنگ بهم بزن، كار واجبي دارم. تلفن رو قطع كردم و دوباره به پروندههاي روبه روم خيره شدم. صداي در زدن اومد. - بفرماييد. خانم قدبلندي كه مانتوي قرمز و مشكي پوشيده بود و تاري از موهاي رنگ كرده ش رو بيرون گذاشته بود داخل اتاق شد. - سلام. از روي صندلي بلند شدم. - سلام. شما؟ نویسنده:فاطمه عبدالله زاده