eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
سعـۍ‌ڪـردنـد‌مـاࢪا‌دفـن‌ڪننـد...🌱
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⤎مـن‌⤏بـھ‌غـمگیـن‌تـرین‌ حـالـت‌ممـڪن‌شـادم🧡
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
⤎مـن‌⤏بـھ‌غـمگیـن‌تـرین‌ حـالـت‌ممـڪن‌شـادم🧡 #تـم‌دختـرانھ
•🍀• انـڪس‌ڪھ‌ ˼تـو˹ را‌دید و نَخندید‌چـو‌گـل از‌جـان‌و‌‌خـرد‌نیسـت‌مـاننـد‌ دهـل🌿
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_سه سرش رو به معنی باشه تکون داد. کمکش کردم تا توی اتاقش بره. روی تخت درا
♥️هوالمحبوب♥️ به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت دوازده بود. چقدر زود ظهر شد؟ - نه. - پس می تونم دعوتتون کنم که ناهار رو باهم بخوریم؟ چشمهام اندازه ی در قابلمه بزرگ شد! انتظار چنین درخواستی رو واقعا نداشتم. - مطمئنا که در خواستم رو برای رفتن به رستوران نمی پذیرین. پس به همون غذای بیمارستان اکتفا می کنیم. - ممنون، من میل ندارم. گوشی تلفن رو برداشت و گفت: - خانم کریمی بگید دو پرس غذا بیارن. ممنون. همچنان با تعجب بهش نگاه می کردم که لبخند قشنگ دیگه ای روی لبهاش آورد. - یعنی افتخار نمی دید در کنار من غذا میل کنید؟ - اختیار دارید آقای دکتر. آخه... - ممنونم که قبول کردید؟ لبخندی کنار لبم نشست. به نظرم آدم جالبی می اومد. شاید این رفتاری که زود پسر خاله میشه هم به خاطر اینه که به گفته ی استاد سالهای زیادی رو خارج زندگی کرده. با صدای در سر هر دومون به سمت در چرخید. با بفرمایید گفتن آقای دکتر خانم کریمی غذاها رو روی میز گذاشت. متوجه شدم که خیلی بد من رو نگاه می کنه! لابد الان پیش خودش هزار جور فکر می کنه! آقای دکتر تشکر کرد و خانم کریمی از اتاق بیرون رفت. از روی صندلی بلند شد و روبه روی من نشست با دست اشاره کرد و گفت: - بفرمایید. خیلی گرسنه بودم؛ اما بوی غذا کمی حالم رو بد می کرد. یه قاشق از برنج و مرغ رو داخل دهانم گذاشتم و به زور پایین دادم. تموم مدت زیر نگاه های آقای دکتر له میشدم؛ اما سعی کردم که به روی خودم نیارم. هنوز چند قاشقی بیشتر نخورده بودم با دستمال دهانم رو تمیز کردم و گفتم: - خیلی لطف کردید آقای دکتر. اگه اجازه بدید من دیگه برم. - شما که هنوز چیزی نخوردید. - ممنون. دیگه میل ندارم. - بسیار خب! کمی بیشتر مراقب نگار باشید. - چشم! از روی صندلی بلند شدم و ایستادم که دوباره درد بدی توی شکمم پیچید. این بار بیشتر از قبل از درد چشمهام رو روی هم فشردم. لبم رو به دندون گرفتم تا از درد صدام در نیاد. از همون حالت نیم خیز روی صندلی نشستم. کاملا روی شکمم خم شده بود. آقای دکتر بالای سرم ایستاده بود. حتی صداش رو هم به خوبی نمیشینیدم! - خانم رفیعی خوبی؟ به چیزی بگو نمی تونستم حرف بزنم. تا به حال دردی به این شدت نداشتم. نویسنده :مهسا عبدالله زاده
بھ عشـق‌شهــــــادت‌کـمـࢪ‌بستـھ‌ ام...🍀
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• 【درسینـھ ام دوباࢪه‌غمۍ جان گرفته است🌱 امشب دݪـم بھ یاد شهیـــــدان گرفته است】 |
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• 【هـر‌پـریشـان‌نظرے‌ لایـق‌دیـدار ˼تـو˹ نیـست】 |
با کسی ازدواج کن که بهت آرامش بده!.mp3
5.73M
‌ ‌⸤ باڪسی‌ ازدواج ڪن کہ‌بهت‌آرامش‌بدھ‌ ❥ ˇˇ ⸣ ‌ 🎙استاد پناھیان
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌ ‌⸤ باڪسی‌ ازدواج ڪن کہ‌بهت‌آرامش‌بدھ‌ ❥ ˇˇ ⸣ ‌ 🎙استاد پناھیان
🕊⁐𝄞 °•●رسوݪ خدا ﷺ: ‌ ﴿هر ڪه دوست داࢪد کہ پاڪ و پاکیزھ خدا ࢪا دیدار ڪند همسردار بہ دیداڕ خدا برۅد﴾💍
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_چهار به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت دوازده بود. چقدر زود ظهر شد؟ - نه.
♥️هوالمحبوب♥️ اشکم از گوشه چشمم پایین اومد و سریع پاکش کردم. آقای دکتر از اتاق بیرون رفت و چند لحظه ی بعد با خانم کریمی اومدن داخل. خانم کریمی زیر بغلم رو گرفت و کمکم کرد که بایستم. آقای دکتر ویلچیر برام آورده بود. حتی نای ایستادن و مخالفت نداشتم. آقای دکتر خواست دستم رو بگیره و کمکم کنه که دستش رو پس زدم و به زورگفتم: - خودم می تونم. به قدری درد توی شکمم پیچیده بود که دیگه نمیتونستم جلوی اومدن اشکهام رو بگیرم. چشم هام رو که باز کردم توی قسمت اورژانس جلوی اتاق خانم دکتر شمس بودیم و با چند ضربه به در وارد شدیم. به کمک خانم کریمی روی تخت دراز کشیدم. همچنان شکمم درد می کرد. آقای دکتر داخل اتاق موند و به خواسته ی آقای دکتر خانم کریمی رفت. خانم دکتر شمس به سمتم اومد. پرده ی جلوی تخت رو کشید و معاینه م کرد. نسبتا دردم کمتر شده بود. به زور از روی تخت بلند شدم ونشستم. - همین الان فورا باید سونوگرافی انجام بدی۔ با ته موندهی توانم گفتم: - نیازی نیست - خانم رفیعی این دردا خیلی غیر عادیه! - من خوبم خانم دکتر. خواهش می کنم اجازه بدید برم. آقای دکتر: خانم رفیعی دلیل این همه اصرار تون رو برای اینکه نشون بدید حالتون خوبه در حالی که از درد دارین میمیرین نمیفهمم! این جمله رو با حرص و در حالی که چشم هاش رگه های قرمزی داشت و دستهای مشت شده ش رو کنارش قرار داده بود می گفت. نمی خواستم کسی بفهمه. نمی خواستم که کسی متوجه بشه چه بیماری ای دارم، چی میتونستم بگم؟ باید چی میگفتم؟ می گفتم که بیماری ای دارم که برای فرار از مرگ مجبور شدم ازدواج کنم؟ با مردی که تا قبل از اون ندیده بودمش؟! با مردی که هیچ حسی بهم نداره و من هم هیچ حسی نسبت بهش ندارم؟! مردی که دنیاش با من تفاوتی داره از زمین تا آسمون؟! مردی که حتی در کنارش هیچ احساس آرامشی ندارم؟! - من خوبم آقای دکتر. جای نگرانی نیست. - شما توی بیمارستانی که من رئيس اون هستم حالتون بد شده پس من مسئولم به هیچ وجه نمی تونستم اجازه بدم که کسی از زندگی خصوصی من سر در بیاره! دردم بهتر شده بود؛ اما هنوز هم نمی تونستم روی پام بایستم. سعی کردم که از روی تخت پایین بیام. سرم به شدت گیج رفت. چشمهام سیاهی رفت. دستم رو به دیوار کنارم گرفتم و چشمهام رو بستم. خانم دکتر: فشار تون خیلی پایینه. باید سرم بزنید. آقای دکتر چیزی شبیه دختره ی لجباز، زیر لب گفت و از اتاق خارج شد. خانم دکتر سرمی بهم وصل کرد و کنارم نشست - ببخشید مزاحم کارتون شدم. - دکتر هم رفتی برای این مشکلت؟ - بله. - نظر دکترت چی بوده؟ - عمل. - قراره کی انجام بدی؟ - هنوز مشخص نیست. نویسنده :مهسا عبدالله زاده
تۅے‌زندگی‌برای‌همہ‌چےوقٺ‌میزاریم⁉️ اماواقعا چقدر برایشهداوقت گذاشتید🙃 اونایی که دلشون میخواد بشن الان وقتشہ براےڪسب‌اطلاعات بیشتربہ‌آیدی زیرپیام‌بدین↯ ⇨@shahidhadi_delha
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
گـر‌میـسرنیـست‌مـاڔا‌نـام‌او...❣
↬❥(:⚘ یــاد‌تــــ∞ـــو‌ از‌نظـرم‌ڪِی‌رود‌ڪھ من از‌یـاد‌رفتھ ام‌و‌بـھ یـاد‌تـو‌زنـده‌امッ |
از ˼شہیدان˹ بطلب آنچہ‌ تمنادارۍ...ˇˇ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• 「آری‌شهـღـداشمع‌محفل‌بشریتند سوختند ۅ محفل‌بشریت‌را روشن‌ڪردند(: 」 •شہیدمطهری• |
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_پنج اشکم از گوشه چشمم پایین اومد و سریع پاکش کردم. آقای دکتر از اتاق بیرون
♥️هوالمحبوب♥️ - بهتره زودتر اقدام کنی عزیزم؛ چون ممکنه کار از کار بگذره. - ممنون با قطره هایی که پشت سر هم از لوله ی سرم عبور می کردند و وارد رگم میشدن جون گرفتم. مطمئنا اگه الان هستی اینجا بود کلی فحشم میداد که چطور میتونی در مورد این لوله ی وحشت کلمات خوب به کار ببری؟! دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم. ۴۵ دقیقه طول کشید تا سرم وارد بدنم بشه و تموم این مدت چشم هام بسته بود و فکر می کردم. خانم دکتر سرم رو از دستم خارج کرد. تشکری کردم و از اتاقش خارج شدم. ساعت دو بود و من هنوز نمازم رو نخوانده بودم. لبم رو گاز گرفتم و فوری به سمت سرویس بهداشتی رفتم. وضو گرفتم و سمت نماز خونه رفتم. چادر گل دار داخل نماز خونه رو سر کردم و به خدا وصل شدم. به سمت بخش خودمون رفتم. فاطمه به سمتم اومد و دستم رو گرفت. - خوبی؟ - عالی! - آقای دکتر گفت حالت بد شده. خواستم بیام پیشت؛ ولی این خانم... استغفر الله بذار نگم! نذاشت. - ممنون عزیزم. الان خوبم. - ولی آقای دکتر خیلی نگرانت بودا! دقیقه به دقیقه سراغت رو می گرفت. - خب توی اتاقش بودم که حالم بد شد. واسه همین احساس مسئولیت می کنه. چارت مريض رو برداشتم و تا نزدیکای غروب مشغول کار بودم. به ساعت مچیم نگاه کردم. شیش و نیم بود. فاطمه لباس پوشیده بود. داشت مقنعه ش رو توی آینه ی جیبیش صاف می کرد. - دل نمی کنی از این بیمارستان؟ شيفتت تموم شده. پاشو برو دیگه! - یکی دیگه از بیمارا مونده. بهش سر بزنم بعدش میرم. - باشه پس مواظب خودت باش. - ممنون عزیزم. - خداحافظ! - به سلامت وارد اتاق نگار شدم. پشت پنجره نشسته بود. موهای مشکی اش توی تاریکی اتاق میدرخشید. - نگارخانم چرا توی تاریکی نشسته؟ به سمتم برگشت و چشم های تیله ایش رو بهم دوخت. لبخندی روی صورتش نشست. - تاریکی رو دوست دارم. کنارش ایستادم و به منظره ی محوطه ی بیمارستان نگاه کردم. - چیزی نیاز نداری؟ - من دیگه باید برم! مواظب خودت باش روی موهاش رو ب وسیدم و ازش فاصله گرفتم. صدای نازکش توی تاریکی اتاق پیچید - خانم پرستار به عقب برگشتم. - جانم؟ - من از اینجا خسته شدم - عزیزم. تا فردا صبر کن. همه چیز مشخص میشه. نویسنده :مهسا عبدالله زاده
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
【تانشـدقسمـت‌ماتاریڪی‌قبربیـا🌱】
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
【تانشـدقسمـت‌ماتاریڪی‌قبربیـا🌱】 #تـم‌مهدوے
❥○ ⃟💌 ⇦مرا‌اُمید‌وصال‌تـُو‌زندھ‌‌مے‌دارد ، وَگـرنھ ‌هـَر‌دممـ ؛ ‌از‌ هِجـر‌تـُوست‌بیمـِ ‌هلاڪ!⇨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:⚘ عشــــ♡ـق یعنـۍ: ڪھ دمـۍبشنـوۍازنـام‌رضـا ودلـت‌گریـھ‌ ڪنـان‌راهـۍمشـهدبشـود🥀
دامنٺ‌ بـاب‌الحـوائج‌ پـ🥀ـروࢪ است...
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
دامنٺ‌ بـاب‌الحـوائج‌ پـ🥀ـروࢪ است...
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• 【اين‌ عبارت ‌چہ ‌بلنداست ڪہ‌گفتی‌كوتاھ پسرانم ‌همہ‌قربان‌ ''اباعبدالله''💔
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_شش - بهتره زودتر اقدام کنی عزیزم؛ چون ممکنه کار از کار بگذره. - ممنون ب
♥️هوالمحبوب♥️ باهاش خداحافظی کردم. چادرم رو از داخل کمدم بیرون آوردم. کیفم رو روی دوشم انداختم و به سمت در خروجی بیمارستان رسیدم. هوا خیلی تاریک بود و خیابون بیش از حد خلوت می زد. با این وضعیت بعید می دونستم تاکسی پیدا بشه. نمیخواستم با احسان برم. دیگه نمیخواستم بیشتر ببینمش. گوشیم رو از کیف بیرون آوردم و به آژانس زنگ زدم، آدرس بیمارستان رو دادم و کنار خیابون منتظر شدم. ماشین شاسی بلند سفید رنگی جلوی پام ترمز گرفت. لابد دوباره مزاحمه! به دختر چادری هم رحم نمی کنن، زیر لب غرغر کردم و راهم رو کج کردم. چند باری دستش رو روی بوق گذاشت. توجهی نکردم و سرم رو سمت دیگه ای چرخوندم. - خانم رفیعی؟ منم! چشمهام رو ریز کردم تا داخل ماشین رو بهتر ببینم. - آقای دکتر شمایید؟! - ببخشید ترسوندمتون. - مشکلی نیست. - اجازه بدید برسونمتون - ممنونم. منتظر آژانسم. - زنگ بزنید کنسل کنید. من میرسونمتون دیگه. - شما لطف دارید. این جوری راحت ترم۔ - بسیار خب هر طور که مایلید. هنوز ایستاده بود و نگاه می کرد. ابرویی بالا انداختم که سریع خودش رو جمع کرد و گفت: - اول نشناختمتون! همیشه چادر میپوشید؟ - بله - خیلی بهتون میاد. زیر لب چیزی گفت شبیه خوشگل شدید. همچنان شوکه ی حرفش بودم که خداحافظی کرد و به سرعت دور شد. صدای زنگ گوشیم نگاهم رو از ماشین آقای دکتر که ازم فاصله می گرفت دور کرد. دستم رو داخل کیفم بردم و گوشی رو بیرون آوردم. احسان بود. جواب دادم: - سلام - سلام خوبی؟ - ممنون. - کجایی؟ - جلوی بیمارستان. - خب همون جا وایستا. من تا یه ربع دیگه میام. - نیازی نیست. زنگ زدم آژانس الان می رسه. - زنگ بزن کنسل کن. دارم میام. نویسنده :مهسا عبدالله زاده
AUD-20210127-WA0262.mp3
6.42M
جـون دادن عاشــ♡ـــقونه‌‌ تـابـاشڪوه‌بمـونه‌ پرچـــ🇮🇷ــم‌ڪشورمون
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• ⇦اے‌دنیـا⇨ اُف‌بـر‌دوسـتۍ‌تـو... |