کربلایِ پنج باید رو شود
چفیه هایِ خونیِ او، بو شود
کربلای پنج یارانت کجاست؟
شُرشُر زیبایِ بارانت کجاست؟
کربلای پنج ما را دل مکن!
اینچنین در قلب ما منزل مکن!
ای شلمچه! اشتیاقم را نبر
آن همه داغ و فراقم را نبر!
ای شلمچه! کوزه ی جانم شکست
چفیه تنهائیم تنها نشست
ای شلمچه! کو شهید خیبری؟
کو تبسم های ناز قیصری؟
ای شلمچه! کو صدایِ بلدوزر؟
کو صدای سنگر و دادِ لودر؟
کربلای پنجِ ما کو؟ آب کو؟
خیبر و مجنون و اشکِ ناب کو؟
#چفیه
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
4.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹لحظاتی شیرین از دلبری های دختر شهید مصطفی صادقی برای پدرش
🔹دل کندن از یه دختر برای پدرش خیلی سخته اما هدف بالاتری داشت....
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🔴 دستخط نامه سردار سلیمانی به دخترش: آه وقتی بوسهی انفجار همه وجود مرا در خود محو میکند، دود میکند و میسوزاند.
چقدر این منظره را دوست دارم. خدایا ۳۰ سال برای این لحظه مبارزه کردهام، با همه رقبای عشق درافتادهام و دهها زخم برداشتهام...
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
2.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بهیاد شهید مدافع حرم «سیدمصطفی صادقی»، شهید تازه تفحصشده در سوریه
🔹دوست داری بابا بره به مردمی که توی فوعه و کفریا هستن کمک کنه؟ غذا ببره براشون، به بچههاشون کمک کنه؟
🔹اره، فقط مواظب باشیا...
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 شهیدی مثل پدر
🎥 ببینید | لحظات منتشرنشده از دیدار حاج قاسم با فرزندان معظم شهدا
🔹 از قدرتنمایی سپهبد قاسم سلیمانی در میدان جنگ تا خواهش از فرزندان شهدا
#حاج_قاسم
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀شهیدی که از بی کسی برای آب نامه مینوشت..
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌺 یک تصویر و هزاران خاطره
✍ سردار شهید ماشاءالله رشیدی میگفت دوست دارم مانند مولایم امام حسین(ع) بیسر و همانند حضرت ابوالفضل(ع) بی دست باشم و به آرزوی خود رسید.
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌹 سردار شهید محمدابراهیم موسی پسندی به مادرش گفته بود: «همین الان حضرت ولی عصر (عج) تشریف آورده بود در اتاقم و با هم صحبت کردیم. آقا مرا به عنوان سرباز اسلام بشارت شهادت دادند.
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨امام صادق علیهالسلام فرمودند:
کسی که نامه و پیام یک مجاهد در جبهه جنگ را (به مقصد) برساند همچنان است که یک برده آزاد کرده و در ثواب جهاد با او شریک خواهد بود.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نودویک
و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم
_زحمتتون نمیشه؟
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید..
و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد
_رحمته خواهرم!
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ
احساسمان شنیده شود...
که تا آمدن ابوالفضل🕊 هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد،..
از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم
_چرا میخوای من
برگردم اونجا؟
دلشوره اش را به شیرینی لبخندی😊 سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود..
که با آرامشی ساختگی پاسخ داد
_اونجا فعلاً برات امنتره!
و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد
_چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.😊
و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم...
تا رسیدن به داریا...
سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد،...
کل غوطه غربی دمشق را دور زد و مسیر ١٠ دقیقه ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد..
#تامطمئن_شود کسی دنبالمان نیاید و در #حیاط_خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم...😟😥
حال مادرش🌷 از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد..😥
و ساعتی کشید تا به کمک خوش زبانی های ابوالفضل🕊 که به لهجه
خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم...
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد،..
از شدت ضعف و درد، پیشانی اش
خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد...
که تکیه به دیوار چشمانش را بست. کنار اتاقش..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #نودودو
کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم،.. داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده...
و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد
_من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!
و بلافاصله آماده رفتن شد...
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی آمد دیگر رهایم کند...😥🤝🙁
با نگاه نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد
_زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!
دلم میخواست دلیل
این همه دلهره را برایم بگوید..
و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی پرده حساب دلم را تسویه کرد
_خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت تهران!😊
و ظاهراً همین توصیه را با لحنی #جدی_تر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پرده ای از سردی کشید.. #ودیگرنگاهم_نکرد.
#کمتر از اتاقش خارج میشد #مبادا چشمانم را ببیند...
و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه ای #نیاورد تا تمام روزنه های احساسش را به روی دلم #ببندد...
اگر گاهی با هم روبرو میشدیم،..
از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد،..🌸
به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه عشقش میگریخت...
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد..
و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتنم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند..
و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودی ها تمام نمیشود...
که گره فتنه سوریه هر روز کورتر میشد. کشتار مردم حمص و قتل عام...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa