👂درگوشی با #بـــرادرا⁉️⁉️
☝️ببین آقای محترم ...
تا الان هرچی #شکایت کردی و گفتی خانوما بی حجاب میان تو خيابون ما قبول کردیم
ولی حالا خوب خوب دقت کن چی 🗣ميگم❓❔❓
بهتره شما هم #نگاهتو کنترل کنی❗️👀
بهتره شما هم یکم حواست به خودت باشه❕
بهتره شما هم بدونی #شیطان در کمینته❗️👹
بهتره شما هم #مواظب باشی اون دختری که تو خیابون داره راه میره خواهرته ❕😞
بهتره شما هم مراقب تیر زهر آلود شیطان باشی ❗️😱
✍من نمیگم که شما مقصری ...
فقط خواستم خیلی آروم در👂🗣 گوشتون بگم طوری که کسی نشنوه و فقط بین خودمون❣جوونای انقلابی❣ باشه‼️⁉️
قبول کن که شما هم داری کوتاهی میکنی...
درسته خانومی #بی_حجاب و با آرایش 💅💄میاد بیرون ...
ولی درست نیست شما هم به این بهونه نگاه👀 کنی...
درستی خانومی با لباس👗👠 نامناسب میاد بیرون...
ولی درست نیست شما #ایمانت😓 متزلزل بشه...
درسته شیطان👹 دست گذاشته رو #جهاد_اکبر اون خانوم...
ولی درست نیست شما از❣ #جهاد با #نفس❣ غافل بشی...
📢یه کلام...
📢ختم کلام...
⚜همیشه گفتیم خواهرم حجابت
الان میگیم برادرم نگاهت⚜
#واقعـا_دمٺـــــــ_گـــرم 👌❤️
#بـــــرادرم...
از لاک جیغ تا خدا
@banomahtab
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هفتادوپنج
از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم..
_برادرمه!😵😥
دستان مصطفی سُست شد،..
نگاهش ناباورانه بین من و 🕊ابوالفضل🕊 میچرخید..
و
هنوز از ترس مرد غریبه ای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفسهایش به تندی میزد...
ابوالفضل🕊، سعد🔥 را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت😐😑 که با تنفر دستانش را رها کرد،..
دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد
_برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده سوریه؟😠
در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید،..
پیشانی اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود...
که به سمتمان آمد و بی مقدمه از ابوالفضل پرسید
_شما از #نیروهای_ایرانی هستید؟😍🇮🇷
ازصراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد
_دو سال پیش خواهرم #بخاطرتو قید همه ما رو زد، حالا انقدر غیرت نداشتی که #ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟😐😡
#نگاه_نجیب مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد،...
از همین یک جمله فهمید چرا از بی کسی ام در ایران گریه میکردم..
و من تازه #برادرم🕊 را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد
_من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو میگرفتم و از این کشور میبردم!😊
در برابر نگاه خیره ابوالفضل،😠 بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید
_تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!😊
بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود،..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa