eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
👂درگوشی با ⁉️⁉️ ☝️ببین آقای محترم ... تا الان هرچی کردی و گفتی خانوما بی حجاب میان تو خيابون ما قبول کردیم ولی حالا خوب خوب دقت کن چی 🗣ميگم❓❔❓ بهتره شما هم کنترل کنی❗️👀 بهتره شما هم یکم حواست به خودت باشه❕ بهتره شما هم بدونی در کمینته❗️👹 بهتره شما هم باشی اون دختری که تو خیابون داره راه میره خواهرته ❕😞 بهتره شما هم مراقب تیر زهر آلود شیطان باشی ❗️😱 ✍من نمیگم که شما مقصری ... فقط خواستم خیلی آروم در👂🗣 گوشتون بگم طوری که کسی نشنوه و فقط بین خودمون❣جوونای انقلابی❣ باشه‼️⁉️ قبول کن که شما هم داری کوتاهی میکنی... درسته خانومی و با آرایش 💅💄میاد بیرون ... ولی درست نیست شما هم به این بهونه نگاه👀 کنی... درستی خانومی با لباس👗👠 نامناسب میاد بیرون... ولی درست نیست شما 😓 متزلزل بشه... درسته شیطان👹 دست گذاشته رو اون خانوم... ولی درست نیست شما از❣ با ❣ غافل بشی... 📢یه کلام... 📢ختم کلام... ⚜همیشه گفتیم خواهرم حجابت الان میگیم برادرم نگاهت⚜ 👌❤️ ... از لاک جیغ تا خدا @banomahtab
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم.. _برادرمه!😵😥 دستان مصطفی سُست شد،.. نگاهش ناباورانه بین من و 🕊ابوالفضل🕊 میچرخید.. و هنوز از ترس مرد غریبه ای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفسهایش به تندی میزد... ابوالفضل🕊، سعد🔥 را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت😐😑 که با تنفر دستانش را رها کرد،.. دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد _برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده سوریه؟😠 در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید،.. پیشانی اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود... که به سمتمان آمد و بی مقدمه از ابوالفضل پرسید _شما از هستید؟😍🇮🇷 ازصراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد _دو سال پیش خواهرم قید همه ما رو زد، حالا انقدر غیرت نداشتی که رو نکشونی وسط این معرکه؟😐😡 مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد،... از همین یک جمله فهمید چرا از بی کسی ام در ایران گریه میکردم.. و من تازه 🕊 را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد _من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو میگرفتم و از این کشور میبردم!😊 در برابر نگاه خیره ابوالفضل،😠 بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید _تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!😊 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود،.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa