🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هفتادوچهار
دنبال مصطفی میگشتم که نگاهم از
نفس افتاد....😍😳
چشمان مشکی و کشیده اش روی صورتم مانده و صورت گندم گونش گل انداخته بود...
با قامت
ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد..😍😁
که تنها نگاهم میکرد و دیگر به یک قدمی ام رسیده بود که رنگ
از رخش رفت و بیصدا زمزمه کرد
_تو اینجا چیکار میکنی زینب؟😳😟😍
نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم...😍☺️
صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکی اش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت.. و به نفس نفس افتادم...
باورم نمیشد...😟😍
او را در این #حرم ببینم و نمیدانستم به چه هوایی به سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمیزدم...
در این مانتوی بلند مشکی عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه حجابم را تماشا میکرد..😟
و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید..
و زیر گوشم اسمم را عاشقانه صدا میزد...
عطر همیشگی اش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس میکردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمیشد..
که بین
🕊بازوان برادرانه اش🕊مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه میکردم.. 😭😍
و او با نفسهایش نازم را میکشید..
که بدنش به شدت تکان خورد و ازآغوشم کنده شد...
مصطفی🌸 با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند،..😡
ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد..
و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد.😠
هنوز در هیجان دیدار برادرم😍 مانده و از برخورد مصطفی...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa