🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔥 نصّاب! توبه هم کردی؟ 🔥
📡 در یک تحقیق میدانی در ساری از 20 نصاب حرفهای آنتن ماهواره، 18 نفرشان گفتهاند که ماهواره ندارند. از آنها سوال شد چرا ماهواره ندارید؟! گفتند: ما که برای نصب ماهواره برای بار اول میرفتیم، ظاهر خوبی از خانوادهها میدیدیم؛
📡 اما پس از چند ماه که برای تعمیر یا تنظیم آنتن می رفتیم، میدیدیم وضعیت خانواده کاملاً با چند ماه قبل از نظر رفتار، اخلاق، وضعیت پوشش و ... عوض شدهاست. ما برای حفظ خانواده و بچههایمان ماهواره نداریم!!!
📚 ماهی که مهر را برد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ واسه همه مدرسه هات مرسی !😡
🔻پس از منتشر شدن کلیپ رقص دانش آموزان به سراغ والدین دانش آموزان رفتیم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۴۵ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - اگه دوست داری می تونی همین جا بمونی - نه، می رم بیرون، د
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۶
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
-این جماعت رو اصولا باید خر کرد اونوقت ببین برات چه کارا که نمی کنن.
- ارزش خر کردن هم ندارن
- حالا چی بهش گفتی که اشکش رو درآوردی؟
- اشک؟
- از کنارم که رد شد داشت گریه می کرد!
شروین جا خورد.
- جداً؟
- ازت خواستگاری کرده بود که اینجور زدی نابودش کردی؟
شروین چیزی نگفت ...
*
می خواست وارد باشگاه شود که سعید دستش را گرفت.
- پول داری؟
- آره، قلکم رو شکوندم یه 40 – 30 تومنی دارم
سعید دستش را کشید.
- وایسا ببینم. اون دفعه 200 تومن حاال 30_40 تومن؟ می خوای تا عمر داری آرش ولت نکنه؟
- نکنه انتظار داری هر دفعه براش یه تراول بکشم؟ اون دفعه رو کم کنی بود
- احمق جان، این دفعه که بدتره. می خواد تلافی اون دفعه رو هم دربیاره
- بیخود کرده، من پول مفت ندارم
- ولی شروین ...
شروین حرفش را قطع کرد.
- شروین نداره. چیه؟ نکنه معامله جوش میدی یه چیزی هم گیر تو میاد؟
- چند بار بهت گفتم باهاش کل کل نکن؟ حالا بدهکار هم شدیم؟ حالا که اینجوره، خودت برو که یه وقت نگی پولمو تو خوردی
- معذرت می خوام ... تقصیر خودته ... همش طرف اون رو می گیری
- اصلا به درک . هر غلطی می خوای بکن ...
خره! من می خوام کم نیاری ...
شروین اشاره ای به یکی از میزها کرد.
- اوناهاش. دودکشش از یک کیلومتری پیداست. این بابا به تنهایی یکی از عظیم ترین آلاینده های
تهرانه...
سعید یکی از توپ ها را هل داد روی میز و پرسید:
- آرش کجاست؟
بابک جواب داد:
- رفته بوفه، اوناش، داره میاد
بعد رو به شروین گفت:
- بازم می خوای باهاش کل بندازی؟
- من که کاریش ندارم، اون شروع می کنه
- تو هم بدت نمیادها!
شروین خندید. صدای آرش از دور می آمد. همه برگشتند.
- بابک، من دیگه نمی رم از این یارو خرید کنم، می خواد آدمو بخوره ...
با دیدن شروین ساکت شد. بابک بطری ها را از دستش گرفت.
- رفیقت اومده تو رو ببینه
شروین زیر چشمی نگاهی به سعید کرد و با خنده ای شیطنت آمیز دستش را به طرف آرش دراز کرد.
آرش توجهی نکرد و مشغول پوشیدن دستکشش شد. بابک چشمکی به شروین زد و رو به آرش گفت:
- شروین اومده اینجا با تو بازی کنه
- من با هر کی که بخوام بازی می کنم
- منم اگر می ترسیدم ببازم بازی نمی کردم
آرش با عصبانیت به سعید نگاه کرد. سعید سری تکان داد:
- دروغ می گم؟
آرش به زور جلوی عصبانیتش را گرفت.
- کمتر از 230 تا شرط نمی بندم
شروین با لحن موذیانه ای گفت:
- خوبه
مشغول بازی شدند.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۷
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
بی توجه به اطراف سعید دور میز چرخی زد. کمی دورتر از میز کنار بابک ایستاد. خنده تصنعی از
روی لب بابک کنار رفت.
- چی شد؟
- تیزتر از این حرفاست. حاضر نمیشه پول زیادی رو کنه. نمیشه خرش کرد. زمان می خواد
- عیب نداره. اینجوری بهتره، کمتر هم تابلو میشه. کاری کن پاش از اینجا قطع نشه
شروین آنطرف میز بود.توپش را زد و به سعید نگاه کرد. سعید هم لبخندی زد.
- می رم اونور، شک می کنه
بازی بالا و پائین می شد. تفاوت زیادی با هم نداشتند. آرش نگاهی به بابک کرد. بابک با سر تائید کرد.
آرش با یک ضربه دوبل دوتا توپش را انداخت توی پاکت. مغرورانه نگاهی به شروین کرد. شروین چوب را گذاشت و پول را درآورد...
از باشگاه که بیرون آمدند شروین گفت:
- من بالاخره حال اینو می گیرم
- باز خر شدی؟ این بازیش بهتر از توئه. باهاش کل کل نکن
- بهتر؟ خوبه فعلا من بیشتر بردم
شروین چند ثانیه ای مکث کرد بعد پرسید:
- توچی با بابک پچ پچ می کردی؟
- ازت خوشش اومده آمار می گرفت. می گفت بیارش
- از من یا پول من؟ باور کن از این برد و باخت ها یه چیزی هم گیر اون میاد. معلومه استاد خر کردنه.
پشت صحنه کار می کنه. شاید بتونه آرش رو خر کنه اما سر من نمی تونه شیره بماله
- تو هم که به همه بدبینی. اگه اینطوریه نیا
- از اینجا خوشم اومده. ربطی هم به هندونه های بابک نداره. از 100 کاردش 150 تاش بدون دسته
است
- فعلا که با همین چاقوهای بی دستش سر خیلی ها رو بریده
همراه سعید زنگ زد. صدای سعید آرام شد و با لحن خاصی مشغول حرف زدن شد. شروین فهمید که حتما یکی از آن رفیق های مخصوص است. سوار شد و خودش را با موبایلش سرگرم کرد. سعید دورتر ًاز ماشین راه می رفت و حرف می زد. حوصله اش سر رفت.
- میای یا برم؟
سعید دستش را تکان داد. چند کلمه ای صحبت کرد، تماس را قطع کرد و دوید به طرف ماشین.
- چقدر عجله داری، حرفم نیمه موند
- اگر هیچی نگم تا صبح حرف می زنی
استارت زد.
- همه دوست هام به اسم شروین بداخلاق می شناسنت
- تو یکی خوش اخلاقی کافیه
این بار همراه شروین زنگ خورد. سعید خندید. شروین نگاهی به صحنه کرد، اخم هایش درهم رفت.
- بله؟ چه کار داری؟ ... بیرونم! ... الان؟ ... خیلی خب، خیلی خب... خداحافظ
تماس را قطع کرد و ماشین را خاموش کرد.
- یه شب نمیشه راحت باشیم. یه جور باید حال مارو بگیرن. اه!
- تا تو باشی به من گیر ندی
شروین جوابی نداد و سعید که چهره آشفته شروین را می دید ادامه داد:
- این که این همه ناراحتی نداره. نرو خونه
- به همین راحتی؟ همون یه بار که هفتگیم نصف شد برام کافیه. می خواست قطعش کنه. کلی پارتی
بازی کردم. فکر می کنی برای چی مجبورم همه چیز رو تحمل کنم؟
- طفلی شروین کوچولو! پس باید بری البته اگه بتونی از شر این ترافیک لعنتی خلاص بشی!
سعید این را گفت و نگاهی معنی دار به شروین انداخت. کم کم متوجه معنی حرف سعید شد. یواش،
یواش ابروهایش از هم باز شد و قهقه ای سر داد. دست هایشان را به هم زدند و راه افتادند...
توی خیابان ها ویراژ می داد.
- حیف که این دوربین های لعنتی هستن
- همین هم بهتر از روی صندلی نشستن و لبخند ژکوند زدنه. اگر دستم تو جیب خودم بود می رفتم پشت
سرمم نگاه نمی کردم. حیف که محتاج باباهه هستم
- مخ بابات رو بزن بکشش تو تیم خودت
- نمیشه. ثروت بابام مال مادرمه. در واقع کارمند مامانمه. واسه همین اینقدر به حرفشه وگرنه اونم دل
خوشی نداره. مادرم برای همین اصرار داره من با دختر خالم ازدواج کنم، می خواد ثروتش از خانواده خارج نشه. از این خزعبلات عهد قجر. به قول خودش هنوزم خون شاهی تو رگ های ما جریان داره!
یکی نیست بگه اون مظفرالدین شاه پیزوری خودش چی بود که خونش! باور کن اگه سیبیل ها شو می زد
حالش خوب می شد. اگه روش می شد مجبورم می کرد عین اون دوتا دسته بیل بذارم پشت لبم! مامان
بزرگم که اعتقاد داره هیبت مرد به سبیله!
نگاهی به سعید کرد و ادای عکس های قدیمی را در آورد و هر دو قاه قاه خندیدند.
- همه جد دارن، ما هم جد داریم. مرتیکه مفنگی، تو زنده بودنش کم گند زد به مملکت، تو قبر هم ول کن
ما نیست
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۷
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
دوباره همراهش زنگ خورد. گوشی را نگاه کرد و گفت:
- مامانه!
دستش را گذاشت روی بوق و جواب داد:
- الو؟ ... صدات نمیاد ...چی؟ ... ترافیکه ... گیر کردیم ... آره. شما شام بخورید ... باشه ... سعی می
کنم
وقتی تمام شد رو به سعید گفت:
- ما هم باید شام بخوریم
و گاز داد...
ساعت22 بود که رسید خانه. صدای خداحافظی می آمد. خوشحال از نقشه اش، دستی به سر و صورتش
کشید و با قیافه ای حق به جانب و ناراحتی ساختگی دوان دوان از پله های ایوان بالا رفت.
- سلام ... سلام ... وای مثل اینکه دیر رسیدم. شرمنده مگه این ترافیک میذاره آدم زندگی کنه. نمی دونستم می آید. کاش مامان زودتر خبر داده بودن
نیلوفر که عصبانیت از چهره اش می بارید دلخور گفت:
- اگر خبر داشتی هم نمی اومدی
شروین که این دلخوری را با دنیا عوض نمی کرد گفت:
- اختیار دارید، این چه حرفیه دختر خاله؟ شما خبر می دادید، می دیدید چه کار می کردم
- واقعاً؟ حالا دارم بهت خبر می دم. فردا شب یه جشنه. بچه ها می خوان نامزد منو ببینن. اومده بودم که دعوتت کنم
شروین مثل کسی که اژدهای هفت سر دیده باشد نفسش بند آمد. سعی کرد خودش را از تک و تا نیندازد.
خودش را جمع کرد و گفت:
- فردا شب؟ با نامزد؟ فردا قرار دارم!
نیلوفر با تعجب پرسید:
- قرار؟
- باره با استادم. باید حتماً برم وگرنه بهم نمره نمیده. خیلی واجبه.
- بذار یه وقت دیگه
- نمیشه
- یعنی استادت از نامزدت مهم تره؟
شروین نگاه عصبانی مادرش را دید. دیگر خراب کرده بود:
سعی می کنم. ببینم می تونم راضیش کنم یا نه
- خب استادت رو هم بیار. البته اگه استادی هست
- من دروغ نگفتم
- حالا می بینیم
نیلوفر خداحافظی کرد و رفت. شروین ماند و دردسر جدید. نگاه مادرش خیلی واضح بود!
فصل نهم
سعید نشست.
- بالاخره دیشب تونستی از ترافیک رد بشی؟
- آره، چه جورم. اگه داری یه ترافیک برا امشب جور کن. گفتم این چرا تنها اومده بود. خدای شانسم
- چرا تلگرافی می حرفی؟
- امشب جشنه. اومده بود منو دعوت کنه
- یه جنتلمن وسط یه گله لیدی! چه شود!
- لیدی؟ یه مشت عوضی رو جمع کرده که پز منو بده. افتخار نامزدی ایشون هم نصیبم شد
سعید داد زد
- وا ووو. چه هیجان انگیز!
شروین زیر لب غر غر کرد:
- چه احمقانه!
در همین حین شاهرخ را دید. یکدفعه مثل برق گرفته ها بلند شد و جیغ خفیفی کشید.
- وای نه!
سعید هم از جا پرید.
- چی شد؟ چیزی گزیدت؟
شروین که زانوهایش شل شده بود نشست. سعید هم مجبور شد بنشیند.
- معلومه چته؟
- حالا اونو چه کار کنم؟
- میشه مختصات بیشتری بدی؟
- دیشب برای اینکه خلاص بشم گفتم با استاد قرار دارم. اونم گفت اگه راست می گی بیارش
- با این راه حل هات. خب بگو نیومد
- دیشب مامانم یک ساعت سر و صدا کرد. بو برده بود قضیه ترافیک ساختگی بوده. اگر نبرمش دخلم
اومده
- به خاطر یه دروغ؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗