eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
•-🕊⃝⃡♡-• تاڪِےدِل‌مَن‌ چَشم‌بہ‌دَر داشتہ‌باشَد؟ اۍڪاش‌کَسےاَزتۅخَبَر داشتہ‌باشَد ¡🥀`
4_5971959275545690504.mp3
2.59M
🕊⁐𝄞 راھ‌حَل‌عَمَلےبَراێ‌رِسیدَن↯ بہ‌آرامِــــ🌱ــــش
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🕊⁐𝄞 راھ‌حَل‌عَمَلےبَراێ‌رِسیدَن↯ بہ‌آرامِــــ🌱ــــش
°𖦹 ⃟♥️° اِمامـ‌صادِق‌علیہ‌السلام: بَرترین‌عبادَٺ‌مُداۅمت‌نِمودَن‌بَر تفڪر درباره‌خُداۅَند وَ قُدرَت‌اوست الڪافے،ج۲،ص۵۵
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕡#قسمت_چهل_شش من و احسان متعجب نگاهشون كرديم كه مامان گفت: - ف
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕧 احسان بهسمت در اشاره كرد. - بريم. از هستي خداحافظي كردم و بهسمت در خروجي رفتم كه احسان به هستي گفت: - تو نمياي؟ - نه مهيار مياد دنبالم! - باشه! مواظب خودت باش. - شما هم مواظب خودتون باشين. در ماشين رو برام باز كرد و سوار ماشين عروس تزئينشده با گلهاي صورتي و قرمز شدم. احسان هم سوار ماشين شد، ولوم ضبط ماشين رو زياد كرد و با اخم به روبهروش خيره شد. كتوشلوار سرمهاي خوشدوختش عجيب بهش مياومد. با كروات زير گلوش هم جذابتر شده بود. عطر مردونه و تلخش توي فضاي ماشين پيچيده بود. تا رسيدن به خونه صحبتي بينمون ردوبدل نشد. احسان مصمم و اخمو رانندگي ميكرد و من ساكت و مغموم سرم رو بهسمت پنجره چرخونده بودم. با ايستادن ماشين جمعيت مهمونهايي كه دم در ايستاده بودن با دست و جيغ همراهيمون كردن. سرم رو كاملاً پايين انداخته بودم، دوست نداشتم كه با كسي چشم تو چشم بشم. چشمهام فقط ميون اونهمه شلوغي بابا و مامان رو ديد و دوباره دلم پر كشيد كه توي آ*غـ*ـوششون بگيرم. دست بابا و مامان رو بوسيدم و به خاله و عمو سلام دادم. دوشادوش احسان وارد خونه شديم. تمومي مبلهاي داخل سالن برداشته شده بودن و بهجاشون ميز و صندليهاي سفيد با روميزي ارغوانيرنگ قرار داشتن. بهسمت مبل دونفرهاي كه بالاش با تور و بادكنك و ريسه تزئين شده بود رفتيم و روي مبل نشستيم. دامن لباس عروسم رو درست كردم و به تكيهگاه مبل تكيه زدم. تازه ميتونستم چهرههاي بيشمار ناشناس جمع رو ببينم. تا حد زيادي دهنم از تيپ و قيافهها باز مونده بود! تموم دخترها بلااستثنا پيراهن كوتاه مجلسي با موهاي شينيونشده و آرايشهاي غليظ وسط سالن ايستاده بودن. خانمهاي سنبالاتر كتودامنهاي كوتاه يا كتوشلوار پوشيده بودن. از خجالت سرم رو پايين انداختم. مامان كه پيراهن مجلسي بلند و كاملاً پوشيدهاي به تن داشت و شالش رو تا حد ممكن جلو آورده بود بهسمتمون اومد و دو ليوان شربت داخل سيني رو به روبهرومون گرفت. عصباني بودم. قرار بود مختلط باشه؛ اما نه اينجوري! لبخند و سر تكون دادن مامان كمي از عصبانيتم كم كرد؛ اما همچنان اخم غليظي روي صورتم بود كه مامان سرش رو كنار گوشم آورد و آروم گفت: - يهكم اين اخمات رو باز كن. عروس هم اينقدر اخمو؟ ميخواستم اعتراض كنم كه از كنارم دور شد. شربت شيرين رو با ني به دهنم فرستادم، كمي از عصبانيتم فروكش كرد. خاله و عمو و بابا جلو اومدن. از روي صندلي بلند شديم و باهاشون روبوسي كرديم. عمو نگاه تحسينبرانگيزي سمتم انداخت و دستم رو توي دستش فشرد. بابا هم من رو محكم توي آ*غـ*ـوشش نگه داشت. بغضم دوباره توي گلوم نشست و چشمهام بار ديگه ابري شد. قطرهي اشك غمانگيزم روي شونهي بابا نشست و دستهاي گرم و پدرانهش روي تيغهي كمرم بالاوپايين رفت و من از بوي خوش عطر سردش مـسـ*ـت شدم. با تموم وجودم عطر تنش رو توي ريههام فرستادم و روي شونهش رو بـ*ـوسـهاي محبتآميز زدم. ايكاش زمان بايسته! ايكاش همهچيز متوقف بشه تا من براي ساليان طولاني توي آغـ*ـوش مهربونش بمونم و آرامش خالص رو از وجودش بگيرم! اما افسوس كه اين آغـ*ـوش زياد دوام نداشت و با صداي خاله از هم فاصله گرفتیم. ايواي! عروس كه نبايد گريه كنه! تموم ميكاپش به هم ميريزه. و توي دلم گفتم ميكاپ به چه دردم ميخوره وقتي ديگه از اين به بعد نميتونم نفسهاي پدرم رو بشمارم؟! وقتي كه ديگه نيستم تا ليوان آبي به دستش بدم و چاي تازهدم گلاب مخصوصم رو براش دم كنم و وقتي از سر كار برميگرده؟! وسايل داخل دستش رو ازش بگيرم و با شوق و ذوق فراوان خودم رو توي بـغـ*ـلش پرت كنم و گونهش رو ببـ*ـوسم و خسته نباشيد كشداري تحويلش بدم تا لبش به لبخند باز بشه و تشكر كنه؟! خاله هم من و احسان رو توي آغـ*ـوش گرفت و بهمون تبريك گفت. روي صندلي نشستم و به روبهروم خيره شدم. هستي تازه اومده بود، برام دست تكون داد و من هم دستم رو توي هوا براش تاب دادم. آيدا كه لباس كوتاه و پفدار صورتيرنگي پوشيده بود و موهاش رو هم فركرده روي شونهش ريخته بود، همراه با امير و آناهيتا بهسمتمون اومدن. آناهيتا پيراهن بلند مشكيرنگي با سنگدوزيهاي براقي پوشيده بود. يقهي لباسش مدل قايقي بود و دامن لباسش از زانو كلوش ميشد. رنگ مشكي لباسش به پوست سفيدش خيلي مياومد. امير هم كتوشلوار مشكيرنگي با پيراهن سفيد پوشيده بود. صداي ديجي از ته سالن شنيده ميشد. نویسنده: مهسا عبدالله زاده
سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے🌹 ♦️هـرشب‌جمعہ‌ راس‌ساعت ۲۱ در ڪانال هیئت مجازۍداریم منتظر حضور گرمتون هستیم 👇 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
شاھ نشین‌چشم‌مَن‌تڪیہ‌گہ‌خیال‌اوسټジ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
୫♥୫ چَشمان‌ِمَن‌هَمیشہ هَمین‌جا‌ڪِنار تۅست اینجاڪہ‌خاڪ،بۅےِڪَـ🕊ــبوتࢪگِرِفتہ‌اسٺ...
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- یا‌بن‌ الحَسَن‌بِگۅ‌ڪُـ💔ــجایے...؟!
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
- یا‌بن‌ الحَسَن‌بِگۅ‌ڪُـ💔ــجایے...؟!
°𖦹 ⃟♥️° 「 اِےڪاش‌بِبَندےچَمَدان‌سَفَرَټ‌را اين‌جُمعہ‌بيفتَد بہ‌تۅچشم‌نِگَران‌ها...」
1_687663482.mp3
2.25M
🕊⁐𝄞 رابطهآدم‌هاے‌مُخلِص‌‌با‌خُدا⤹ دَر‌ رۅز‌قیامَٺ...¡` 🎙آقاے‌پناهیان
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕧#قسمت_چهل_هفت احسان بهسمت در اشاره كرد. - بريم. از هستي خدا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕧 بعد از تشكر و قدردانيها آهنگ شاديپخش شد و دختر و پسرها وسط سالن پريدن و مشغول رقصيدن شدن. ديگه تحمل ديدن اين صحنه رو نداشتم. من حتي يه جشن عروسي مختلط هم نرفته بودم، هميشه از اينجور مجالس دوري ميكردم؛ اونوقت الان جشن عروسي خودم بايد اينجوري باشه؟! ما قرار نبود جشن بگيريم، قرار بود كه فقط يه مهموني خودموني باشه با جمع دوستانه؛ اما چيزي كه من الان ميبينم فراتر از يه جشن ساده و يا مهموني بود. انگار كه بابا هم از ديدن اين معركه ناراحت بود كه روي صندلي نشسته بود و با اخم سرش رو پايين انداخته بود؛ اما بهخاطر آبروش حرفي نميزد و چيزي نميگفت. مامان كنار هستي ايستاده بود و با آرامش به صحنه نگاه ميكرد؛ اما فقط من ميدونم كه الان توي دلش چي ميگذره. از دور فاطمه رو ديدم كه با مانتوي آبي كاربني و شلوار تنگ مشكي و روسري ساتن و كفشهاي پاشنه دهسانتي بهسمتم مياومد. با ديدنش از روي مبل بلند شدم و بهخاطر تبريكش تشكر كردم. از بين همكارام فقط فاطمه رو دعوت كرده بودم چون كس ديگهاي باخبر نبود. در طول دوران تحصيل هم كه دوستي بهجز هستي نداشتم و از بچههاي دانشگاه هم فقط ركسانا و الميرا اومده بودن كه باهام دست دادن و تبريك گفتن. همكارهاي احسان هم مياومدن و تبريك ميگفتن. هستي كنارم ايستاد. زير گوشش گفتم: - هستي؟ ميگما! بگو. - اين رئيستون كه ميشه عموي مهيار نيومده؟ - والا من خيلي اصرار كردم كه بيان. گفتم شايد اينطوري با مهيار روبهرو بشن بهتره؛ اما همين ديروز براي عقد قرارداد رفتن مالزي. هم آقاي صالحي و هم آريا. - انگاري قسمت نيست. - چي بگم والا. ماهك كنار هستي ايستاد و دستش رو بهسمتم دراز كرد و من هم با لبخند بهش نگاه كردم و ازش تشكر كردم. بيحوصله روي مبل نشسته بودم و به شلنگتختههاي دختر و پسرهاي جوون نگاه ميكردم كه احسان سرش رو بهسمتم چرخوند. - عجيب نيست كه سرجمع مهمونهاي دعوتي شما به بيست نفر هم نميرسه. بيخيال پوزخندي كه روي لبش بود، همونطور كه با بيخيالي بهش نگاه ميكردم گفتم:ما هم با خانوادهي مادريم قطع رابـ ـطه كرديم، هم با خانوادهي پدريم. نگاهش رنگ تعجب گرفت و پرسيد: - چرا؟! شونهاي بالا انداختم و گفتم: - بهخاطر يه سري دلايل شخصي. فكر كنم كه از حرفم حرصي شد كه سرش رو سمت ديگهاي چرخوند و گوشهي بينيش قرمز شد. برام مهم نبود. فقط برام نمازم مهم بود كه اگه الان نميخوندم قضا ميشد. به خاله اشاره كردم كه بهسمتم اومد. - خالهجون هيچ كدوم از اتاقا خالي نيست كه من نمازم رو بخونم؟ خاله متعجب نگاهم كرد، انگار كه توقع پرسيدن چنين سؤالي رو وسط جشن عروسي ازم نداشت. كمي مكث گفت: - اتاق اميد هست. فقط درش قفله. بذار برم كليدش رو بيارم. - ممنونم. زحمت ميكشيد. چند دقيقهي بعد خاله بهسمتم اومد و گفت كه در اتاق اميد بازه، چادر و جانماز هم برام گذاشته. تشكر كردم و بيخيال نگاههاي بقيه سمت اتاق اميد رفتم. چادر و جانماز روي ميز تحرير تركيب آبي و زرد بود. خدا رو شكر كه قبل از آرايش وضو گرفته بودم. چادر رو روي سرم انداختم، جانماز رو روي فرش كوچيك عروسكي پهن شده كف اتاق انداختم و قامت بستم. بيخيال همهي آدمهاي بيرون، بيخيال شنيده شدن اون آهنگ گوشكركُن، بيخيال فردا و بيخيال ديروزم كه گذشت فقط به آيههايي كه از زبان و دلم جاري ميشد توجه كردم؛ فقط به خدا فكر كردم، فقط از اون كمك خواستم و فقط اون رو صدا زدم. اشك روي گونهم ميگفت كه دلم چقدر گرفته، ميگفت كه دلم آغـ*ـوش خالص خدا رو ميخواد، ميگفت كه الان چقدر محتاج اين نماز بودم و چقدر دلم پر ميكشيد كه ميون اين شلوغي و همهمه بهش پناه ببرم و گله بكنم از اين روزگاري كه قلبم رو ميفشاره! سلام نمازم رو دادم، دستهام رو رو بهسمت آسمون گرفتم و دعا كردم؛ نویسنده: مهسا عبدالله زاده