فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خوشا آنان که با عزت زگیتی
بساط خویش برچیدندو رفتند
🌹 ز کالاهای این آشفته بازار
شهادت راپسندیدند و رفتند
#سردار _حاج _قاسم _سلیمانی
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌹وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود 1 و 45 بود و به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود.
دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر.
چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت.
و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
این لحظهای بود که به او سخت علاقهمند شدم و مسیر زندگیام تغییر کرد.
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ سر نوکر به فلک!
🔹 واکنش رهبر انقلاب به یکی از اشعار شهید محمدخانی (عمار) که توسط مادر بزرگوار وی در حضور رهبر انقلاب خوانده شد...
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 مصاحبه شنیدنی با رزمنده نوجوان، شهید حسن ذاکری، اعزامی از استان هرمزگان، جزیره قشم را ببینید که برای خودش یک کلاس ایثار و عرفان است.
🎙ما به ندای امام خمینی (ره) لبیک گفتیم و پاسدار خون شهدا هستیم...
👆مرد بودن به قد و هیکل گنده و زور و بازوی قوی نیست؛ به وجود و معرفت انسانهاست!
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
✌️ اینم به عشق فرمانده لشکر!
میگفت: داشتم تو جاده میرفتم، دیدم یه بسیجی کنارِ جاده داره میره، زدم کنار سوار شد، سلام و علیک و راه افتادیم، داشتم میرفتم با دنده ۳ و سرعت ۸۰تا، بهم گفت: اخوی شنیدی فرمانده لشکرت گفته ماشینها حق ندارن از ۸۰تا بیشتر بِرن؟! یه نگاه بهش کردم و زدم دنده چهار و گفتم اینم به عشق فرمانده لشکر :)✌️😃
تو راه که میرفتیم دیدم خیلی تحویلش میگیرن!! میخواست پیاده بشه بهش گفتم: اخوی خیلی برات درِ نوشابه باز میکنن لااقل یه اسم و نشانی بهم بده شاید یه جایی بهدردت خوردم؛ یه لبخندی زد و گفت: همونکه به عشقش دنده چهار رفتی...🙂✌️
🦋 لبخندهای خاکی
🌷 #شهید_مهدی_باکری
#فرمانده_لشکر۳۱عاشورا
🌷 یاد شهدا با هدیه #صلوات
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌹 #جمعه_فراق
🌹حاج قاسم سلیمانی: من معتقد هستم امام زمان (عج) که ظهور بکنند حکومتی که ایجاد میکنند و قلهی آن حکومت، آن دورهای خواهد بود که در دفاع مقدس ما در بخشها و حالاتش اتفاق افتاد...
🔹مهرماه ۱۳۹۵
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌹تا از خود بُبریدم، من عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم، آهسته که سرمستم
🌹شهید والامقام محمودرضا عندالله
🌱ولادت: ۱۳۴۴/۳/۲۳ ، نظام آباد تهران، میدان تسلیحات
🕊شهادت: اول بهمن ۱۳۶۶، عملیات بیت المقدس دو، منطقه ماووت
رزمنده گردان عمار از لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص)، مسئول تبلیغات گردان
مسئول پایگاه های تابستانی مسجد جامع فاطمیه
مسئول انجمن فرهنگی مسجد جامع فاطمیه
مربی پرورشی مقاطع ابتدایی و راهنمایی
کارمند اداره گزینش وزارت دفاع
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 پدر شهید آقازاده: هر کجا جبهه باشد هم خودم میروم هم فرزندانم
🔹پدر سردار شهید علی آقازاده که دو فرزند خود را در دفاع از حرم حضرت زینب(س) و یکی دیگر از فرزندان خود را در دفاع مقدس تقدیم انقلاب کرده میگوید: هر کجا جبهه باشد هم خودم و فرزندانم میرویم و رهبر را تنها نمیگذاریم.
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
♨️رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت)
#قسمت_پنجم
📌زندگی در خیابان
🍃شب رفتم خونه ... یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون .. شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم ... دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم ... می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن ...
🍃اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم ... شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم ... توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم ... تا اینکه دیگه خسته شدم ... زندگی خیلی بهم سخت می گذشت ... .
🍃با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی ... اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد ... ترس و استرس وحشتناکی داشت ...
🍃دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم ... کم کم حرفه ای شدیم ... با نقشه دزدی می کردیم ... یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم ... تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد ... .
🍃من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد ... کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید ... توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی ... اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود ... اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته ... .
🍃بین بچه ها دو دستگی شد ... یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین ... حرف حالی شون نبود ... در هر صورت از هم جدا شدیم ... قرار شد هر کس راه خودش رو بره ...
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
♨️رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت)
#قسمت_ششم
📌این تازه اولش بود
🍃یه سال دیگه هم همین طور گذشت ... کم کم صدای بچه ها در اومد ... اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه، یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش مواد ... از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد ... .
🍃برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود ... پول خوبی می دادن ... قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم ... پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه های دبیرستانی شک می کرد ... .
🍃همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن ... و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم ... جایی که نه سرد بود نه گرم ... اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی شدم ... .
🍃اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد ... کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد ... .
🍃بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود ... خیلی از کارم راضی بودن ... قرار شد برم قاطی بالاتری ها ... روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد ... یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه ها بودن ... اما تازه این اولش بود ... .
🍃رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده ... گروه ها با هم درگیر شدن ... بی خیال و توجه به مردم ... اوایل آروم تر بود ... ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن ... بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن ... درگیری به یه جنگ خیابونی تمام عیار تبدیل شده بود ... منم به خاطر دست فرمونم، راننده بودم ...
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
💌 #کــلامشهـــید
«کاری کنید که وقتی کسی شما را
ملاقات می کند احساس کند که
یک شهید را ملاقات کرده است»
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌟ر#رفیق_مثل_رسول 🌟۲۰
وقتی رسیدم خانه سفره شام پهن بود
یکی دو لقمه خوردم رفتم نشستم سر درس های فردا.
بعد از اتمام درس، بلوزروح الله رو تا کردم وسرجایش گذاشتم. بوی ادکلن هایش که به مشامم میرسد بیشتر دلتنگش میشدم .
هربار پیش خودم میگفتم این بار که زنگ زد،بگم دلم براش تنگ شده .اما هربار کهزنگ میزد نمیدانم چرا نمیگفتم ..
نگاهی به عکس هر دو مان میکردم که فکر کنم کنار اروند گرفته بودیم. من یکساله و روح الله پنج ساله بودیم.
سحرباصدای مامان بیدار شدم .مامان گفت،رسول بیا اینجا...
گفت نگاه کن داره برف میاد ،درست مثل روزی که تو به دنیا اومدی
من که ۲۰اذر به دنیا اومدم ،بله اذان صبح روز ۲۰آذر .درست روز ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
آن زمان ما کیانشهر، درشهرک جمهوری زندگی میکردیم انقدر. خوش قدم بودی که اولین برف زمستانی با تو باریدن گرفت❄️🌧
آن سحر چشم هایم را به امید لطف خدا روی هم گذاشتم ،چشم که باز،کردم خاله ات صورتم را بوسید.گفت چشمت روشن پسرت به دنیا اومد..😍
دلم میخواست مثل روح الله یک اسم خاص و زیبا داشته باشی.خیلی اسم رسول را دوست داشتم،چون روز ولادت امام حسن عسگری به دنیا آمده بودی ،اسمت را در شناسنامه محمدحسن گذاشتیم،اما در خانه رسول صدایت می کردیم.
#ادامهدارد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa