28.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سفر به سرزمین رازهای عاشقیِ اروند، شاهدِ خروشانِ ایثارهایِ بیصدا...
اینجا به وسعتِ دمشق و کربُبلا و ایران..
اندوه جاریاست.
اروندْ هر چیزی را که در مسیرش باشد می بَرَد، حتّی دل راـ... (قسمت دوم)
#ماه_رمضان
#امام_مان
#علی_زین_العابدین_پور
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
اعتبار آدمها به حضورشان نیست
به دلهره ای است که در نبودشان
احساس میشود
☘بعضی از نبودنها را
هیچ بودنی پُر نمی کند
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
#بریده_کتاب
«ضریح را بوسیدم و گفتم: خانم جان، دوستتون دارم. امروز روز عقدمونه، یه خواهشی ازتون دارم. میشه خانمی کنی، بزرگی کنی، یه گوشه از آیندهام را نشونم بدی؟ دوست دارم ببینم آیندهی من و احمد چی میشه!
وسط اشک و گریه، صدای «لاالهالاالله» توی گوشم پیچید. هول برم داشت. دویدم حیاط حرم. پردهی ورودی را کنار زدم. از خادمی که دم در بود، پرسیدم چی شده؟
گفت: شهید مدافع حرم آوردهاند.
کمی جلوتر آمدم. تابوتی روی دستها جابهجا میشد. صورتم را برگرداندم طرف ضریح، و گفتم: ممنونم خانم جان! هم دیدم، هم فهمیدم!»
📚پسری با تیشرت کلاهدار
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌟#رفیق_مثل_رسول 🌟۸۷
بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و آرام کنار مین نشستم. درست حدس زده بودم، دو زمانه بود و با کوچک ترین حرکت دومی فعال میشد،برای لحظه ای رایحه سیب همه جا پیچید.یک مرتبه در دلم چیزی شبیه قند آب شد.حس کردم در مرکز نور و حرارت قرار گرفتم.گردوخاک که فرو نشست،سید علاء از ته دل فریاد میزد،😭به صورتش نگاه کردم.چشم چپش کامل از حدقه بیرون زده بود و خون تمام صورتش را گرفته بود.مصطفی چندبار زمین خورد و بلند شد،موج انفجار او را گرفته بود......
علاء دست روی چشمش گذاشت،ولی خون از لای انگشت هایش بیرون میزد.مصطفی همانطور که گیج میخورد،به سختی خودش را رساند به ماشین و بی سیم را برداشت.دست هایش جان نداشت کلید روشن را فشار دهد.انگشت هایش میلرزید.با هر جان کندنی بود، بالاخره بی سیم را روشن کرد و رفت روی خط ابوحسنا:
_ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل
در فاصله آمدن جواب از بی سیم،نفسش که انگار گره خورده بود را آزاد کرد،آه کوتاهی کشید و بعد با پشت دست چشم هایش را پاک کرد.باز هم کلید را فشار داد و گفت:
ابوحسنا، ابوحسنا، خلیل
بعد چندثانیه صدای ابوحسنا آمد که میگفت:
)خلیل جان به گوشم)
مصطفی سرش را به صندلی تکیه داد.آب دهانش را که مثل زهر تلخ شده بود ،قورت داد.انگار که یک مشت خاک خورده بود،صورتش را در هم کرد و گفت:((حاجی منم مصطفی، خلیل کربلایی شد)).😭
ابوحسنابا تشر پرسید:درست حرف بزن،خلیل چی شده؟
مصطفی با گریه گفت:خلیل کربلایی شد،حاجی بدبخت شدیم.
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
#ادامهدارد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارسال سلاح توسط سردار #قاسم_سلیمانی به فلسطین از جایی که فکرش را هم نمیتوانید بکنید!
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
📌 شهید رو در خواب دیدم و فقط یک چهره زیبا و نام سید علی ازش توی ذهنم بود. این شهید رو نمیشناختم!
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
khatemoqadam.mp3
1.72M
⚠️ماجرای کرامتی عجیب از شهید سید علی زنجانی
🖇روایت شده توسط خانم مریم عرفانیان نویسنده کتاب عطر پیراهن تو(خاطرات همسر شهید سید علی زنجانی)
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
برشی از خاطرات 📜
محمد رضا که از جبهه که می اومد و واسه چند روز خونه بود ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم. میدیدم نماز شب میخونه و حال عجیبی داره! یه جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترين گناه رو در طول روز انجام داده. یه روز صبح ازش پرسیدم: چرا انقدر استغفار میکنی؟ از کدام گناه می نالی؟ جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون نعمت داده و ما نمیتونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره ...
شهید#محمدرضا_تورجی_زاده
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
✅ بهخاطر نمازهای اول وقتم، اینجا هم فرماندهام!
✍جادههای کردستان آنقدر ناامن بود که وقتی میخواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصاً توی تاریکی، باید گاز ماشین را میگرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمیکردی؛ اما زین الدین که همراهت بود، موقع اذان، باید میایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلاً راه نداشت. بعد از شهادتش، یکی از بچهها خوابش را دیده بود؛ توی مکه داشته زیارت میکرده. یک عده هم همراهش بودهاند. گفته بود «تو اینجا چی کار میکنی؟» جواب داده بوده «بهخاطر نمازهای اول وقتم، اینجا هم فرماندهام.»
شهید#مهدی_زین_الدین
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa