🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
📣 اگر مستحب بود 📣
🍃 آیت الله مجتبی تهرانی 🍃
📢 انسان الهی بساز، از همان کوچکی، از روز اول کلام الهی به گوشش بخورد. آهنگ الهی را بشنود نه آهنگ شیطانی را. وای به حال آن جامعهای که اطفال آن به آهنگ شیطانی معتاد بشوند.
📢 به خدا قسم اگر میگفتند این آهنگهای شیطانی استحباب دارد، اینگونه اصرار نمیبود. میفهمید چه دارید میکنید؟ دشمنانتان دارند به اهدافشان میرسند.
#هفت_سال_اول
#هویت_مستقل
mojtabatehrani.ir
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آزادی
از زبان استاد رحیم پور ازغدی👌
بسیار عالیست 🍃👌🌸
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۸
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- کاری به دروغ نداره. هرکس بر خلاف میلش حرکت کنه دودمانش رو به باد می ده و من این کار رو
کردم. فرقی هم نمی کنه کی باشه. کاش یه کارد بر می داشت آدمو خلاص می کرد. با فریادهاش آدمو زجرکش می کنه
- تو که با این استاده ایاقی، بهش بگو، شاید اومد ... بالاخره این همه مسئله حل کردی باید یه جایی به
درت بخوره
مدتی به سعید خیره ماند. سعید ابرویش را بالا برد.
- ترافیک خوبیه؟
*
از کلاس که بیرون آمد شاهرخ را توی راهرو دید. صدایش زد.
- شاهرخ؟ شاهرخ؟
شاهرخ ایستاد و برگشت. دانشجویانی که آن اطراف بودند متعجب نگاهی به هم انداختند. با هم دست دادند و کنار شاهرخ راه افتاد. قبل از اینکه حرفی بزند شاهرخ گفت:
- توی دانشکده تو آقای کسرایی هستی و من مهدوی. رابطه دوستانه ما مال خارج از دانشکده است یا اتاق من نه در ملأ عام
- می ترسی بگن پارتی بازی می کنه؟
- نباید خودت رو در شرایطی قرار بدی که باعث سوظن بشه. به هر حال ما بین همین مردم زندگی می کنیم. لزومی نداره الکی بهمون بدبین باشن
شروین جوابی نداد. نمی دانست چطور سر بحث را باز کند. توی فکر بود که شاهرخ گفت:
- ازت انتظار نداشتم
- چی رو؟
- که اینجور برخورد کنی
- با کی؟
شاهرخ در اتاق را باز کرد و گفت:
- یادت نمیاد؟
به شروین تعارف کرد که وارد اتاق شود. شروین وارد شد و نشست:
- 20 سوالیه؟
- راجع به دیروز صحبت می کنم
- دیروز رو ولش، فکر امروز باش، اومدم ببرمت جشن!
- جشن؟
- یه جشن خانوادگیه. می خوام تو هم بیای
- اگه خانوادگیه پس من اونجا چه کاره ام؟
- همه می تونن هرکسی رو که دوست دارن بیارن
- این همه رفیق داری. مثلا ًهمین سعید
- آآآ... می خوام یکی رو ببرم که دک و پز درست و حسابی داشته باشه
- مطمئنی؟
- اَه! چقدر گیر میدی! من حال می کنم تو رو ببرم. سعید تکراری شده
شاهرخ در قفسه کتاب هایش را بست. پشت میزش نشست، دست هایش را روی میز گذاشت و در هم
گره کرد.
- ترجیح می دم حقیقت رو بدونم
شروین مدتی در چشم های شاهرخ خیره ماند. بعد ابروهایش را بالا گرفت و گفت:
- خیلی تابلو بود؟
شاهرخ لبخند زد.
!
- تقریباً
شروین سری تکان داد و زیر لب گفت:
- خیلی خب. راستشو می گم
بعد در حالی که با هیجان حرف می زد تا خودش را بی گناه جلوه دهد گفت:
- باور کن تقصیر من نبود. از عمد این کار رو نکردم. فقط خواستم از شر اون جشن لعنتی خلاص بشم.
همین
- حالا قسمت اصلی رو بگو!
شروین نفسش را بیرون داد و درحالی که سعی می کرد به خودش مسلط باشد ادامه داد:
- ازم خواستن برم جشن. منم گفتم با استادم قرار دارم. یعنی تو. اونام گفتن اگه راست می گی استادت رو
هم بیار. حالا من مجبورم تو رو ببرم تا زنده بمونم
شاهرخ دست چپش را زیر چانه اش گذاشت.
- این همه ماجراست؟
- اوهوم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۹
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شاهرخ کمی سرش را کج کرد.
- واقعاً؟ چرا نگفتی قرارت رو بی خیال می شی؟
شروین کلافه جواب داد:
- اوکی، گفتم نمیشه، گفتم اگه نرم بیچارم می کنه
یکدفعه عصبانی شد و درحالیکه دست هایش را تکان می داد داد زد:
- آره، دروغ گفتم. من نمی خوام برم اونجا، نمی خوام زورکی نامزد کسی بشم. نمی خوام کسی برام
تصمیم بگیره، زوره؟ از دست همشون خسته شدم، به چند نفر باید جواب پس بدم؟
دست راستش را کوبید روی دسته صندلی:
- لعنتی
و ساکت شد. شاهرخ کنارش نشست و لیوانی آب برایش ریخت.
- نمی خوام
- بگیر
سرش را بلند کرد. شاهرخ دستش را روی شانه اش گذاشت و سرش را به عالمت تائید تکان داد. لیوان
را گرفت.
- اونا حرفت رو نمی فهمن، قبول، چرا به من دروغ گفتی؟
- نمی دونم، دیگه مخم نمی کشه. گفتم اونجوری بگم شاید بیای
بعد ملتمسانه به شاهرخ خیره شد.
- می آی؟
شاهرخ از کنارش بلند شد و پشت میزش رفت.
- هرچند اونجور جاها به مذاقم خوش نمیاد و با روحیم سازگاری نداره اما ارزش نجات دادن جون یه
آدم رو داره
شروین خوشحال شد.
- ساعت 6 میام دنبالت
*
چند دقیقه ای به 6 مانده بود که رسید. خواست در بزند که دید در روی هم است. آرام در را باز کرد و
وارد شد. شاهرخ کنار حوض بود.
- علیک سلام. بیا تو
- مگه آماده نیستی؟
نمازم رو بخونم و بریم
- آره بخون. خونه ما قبله نداره!
- تو برو تو الان میام
رفت توی اتاق، سیبی را از ظرف برداشت و لب پنجره نشست و به حوض و شاهرخ خیره شد. شاهرخ
وضو می گرفت. گازی به سیب زد و با صدای بلند گفت:
- من تا حالا وضو به صورت پخش زنده ندیده بودم. فقط تو فیلم ها، اونم دست و پا شکسته
شاهرخ در حالی که آستینش را پائین می آورد لبخند تلخی زد. سجاده ای گوشه اتاق پهن بود. شروین
همان طور که سیبش را می خورد نماز خواندن شاهرخ را نگاه می کرد. پنج، شش دقیقه بیشتر طول
نکشید. سجده ای نه چندان طولانی، با انگشتانش چیزهایی را شمرد ودوباره سجده که شروین آن میان
فقط اسمی را شنید و فهمید که صلوات می فرستد. بعد سجاده را جمع کرد.
- تموم شد؟
- عشا باشه برای بعد. نمی خوام معطل بشی ...
از چراغ های روشن و سر و صدایی که می آمد به راحتی می شد تشخیص داد که کدام خانه است.
شروین در زد. صدایی از پشت آیفن جواب داد:
- تویی شروین؟ بیا تو
و قبل از اینکه آیفن گذاشته شود صداهای دیگری هم شنیده شد:
- بچه ها اومد... پریسا بیا ... اومدش
و صدای جیغ و فریاد . شاهرخ اشاره ای به آیفن کرد، خندید و گفت:
- استقبال گرمی منتظرته
از میان حیاط گذشتند تا به ساختمان اصلی رسیدند. خانه شلوغ بود. 20 الی 25 تا دختر و 7-8 تایی هم
پسر دیده می شد. با ورود شروین صدای موسیقی قطع شد. مراسم معارفه همان جا دم در روی ایوان
صورت گرفت. نیلوفر جلوتر از بقیه ایستاده بود و بقیه اطرافش.
- بچه ها، این شروینه، پسر خاله و نامزد من
شروین نگاهی به نیلوفر انداخت ولی حرفی نزد. نیلوفر یکی یکی دوستانش و احیاناً نامزدهایشان را
معرفی کرد.بعد رو به شروین گفت:
- تو نمی خوای دوستت رو معرفی کنی؟
- ایشون دکتر مهدوی هستن. امیر شاهرخ مهدوی. استاد و دوست من
صدای پچ پچ بالا گرفت. مهمان ها با ابروهایی بالا رفته به هم ایما و اشاره می کردند. شاهرخ جوان با
شخصیتی بود که به راحتی جلب توجه می کرد. ظاهری آراسته و موقر داشت با چهره ای معمولی.
بسیار بودند جوان هایی که چهره ای به مراتب زیباتر و جذاب تر داشتند اما چیزی که در شاهرخ جلب
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۵۰
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
توجه می کرد زیبایی ظاهر نبود بلکه متانتی همراه با توا ضع که باعث می شد هر کسی او را جذاب
توصیف کند. نیلوفر که دخترها را می شناخت می دانست که با وجود شروین دیگر او مرکز توجه است
برای همین سعی کرد نشان دهد که صاحب مجلس است. برای همین شروین و شاهرخ را به داخل دعوت
کرد. آنها را سر میز برد و ازشان خواست تا از خودشان پذیرایی کنند. سعی می کرد مرتب با شروین
شوخی کند و خودش را خودمانی نشان دهد تا بیشتر از قبل توجه بقیه را جلب کند. شروین و شاهرخ بعد
از اینکه هر کدام لیوانی آب میوه برای خودشان برداشتند گوشه ای نشستند. شروین که اطراف را می
پائید سرش را نزدیک گوش شاهرخ آورد و گفت:
- خیلی خوبه که هستی. بودنت باعث میشه کاری به من نداشته باشن
شاهرخ کمی از آب میوه اش را سر کشید و با لحنی موذیانه گفت:
- نمی دونستم نامزد داری
- منم نمی دونستم ایکیوت ایکیوی پوست پرتقاله
شاهرخ خندید.
- بیچاره نیلوفر، امشب کلی فحش برای خودش خرید
- چرا؟
- اینایی که اینجان به خاطر تو سعی کردن اینقدر محجبه باشن وگرنه اینجا رقص باله ای برقرار بود که
بیا و ببین. بهشون گفتم اخلاقت چه جوریه تا مگر بی خیال بشن اما گفت عیب نداره. مهمونیشون
کوفتشون میشه
لبخند شاهرخ محو شد. نیلوفر به طرفشان آمد و رو به شروین گفت:
- شروین؟ بچه ها می خوان با نامزدهاشون عکس بندازن، تو هم بیا
- من؟ من دیگه چرا بیام؟
یکی از دخترهایی که آنجا بود با تعجب سقلمه ای به کنار دستی اش زد و لبخندی معنی دار روی لبشان
نشست. نیلوفر هرچند از دیدن این حرکت عصبانی شده بود ولی وانمود کرد اتفاقی نیفتاده و گفت:
- برای اینکه تو هم نامزد منی
شاهرخ دور از چشم بقیه به شروین چشمکی زد و سری تکان داد و گفت:
- راست می گه دیگه شروین. حواست کجاست؟ تو هم باید باشی دیگه
- آ... آره، راست می گی نیلوفر... ببخشید
نیلوفر که گویا این معذرت خواهی کمی آرامش کرده بود لبخندی به شاهرخ زد و رو به شروین گفت:
- کاش یه ذره از فهم استادت رو تو داشتی
شروین که انگار سطل آب یخ رویش ریخته باشند برای لحظه ای خشک شد. فکر نمی کرد نیلوفر اینقدر
راحت تحقیرش کند. پیشانی اش خیس عرق شد. شاهرخ که حسش را می فهمید دستش را گرفت و با
اشاره ای ازش خواست تا آرام باشد. شروین چیزی نگفت اما چهره اش را درهم کشید و در کنار نیلوفر
به طرف جمع به راه افتاد. شاهرخ داشت با نگاهش شروین را دنبال می کرد که صدایی شنید.
- شما نمی آید عکس بگیرید؟
سرش را چرخاند. چند تایی دختر بودند که نزدیکش ایستاده بودند. از قیافه و لبخندهایشان به راحتی می
شد مرضی را که در دل داشتند فهمید. شاهرخ با لحنی جدی جواب داد:
- نه ممنون
و سر برگرداند.
- ایششش! چه بداخلاق!
به خودش نگرفت. شروین که دوست داشت هرچه زودتر خلاص شود. دورادور شاهرخ را می پائید.
شاهرخ دور سالن پرسه می زد و خودش را با تابلوها و مجسمه ها سرگرم می کرد. آنچنان با دقت به
تابلوها نگاه می کرد که انگار آثار بزرگترین هنرمندان جهان را تماشا می کند. شروین که دلیل این رفتار
شاهرخ را می دانست هم خنده اش گرفته بود و هم دلش برایش می سوخت. یکی از دخترها خودش را
به شاهرخ رساند و با لحن خاصی گفت:
- می خواید درمورد این تابلو براتون توضیح بدم؟
شاهرخ بدون اینکه سربرگرداند خیلی کوتاه و قاطع جواب داد:
- نه! خودم دارم می بینم
و کمی از لیوانش را سر کشید و رفت. شروین که از این رفتار به قول خودش کنف کننده خوشش آمده
بود از خوشحالی ذوق کرد. انگار قند توی دلش آب می کردند. شاهرخ همان طور که می چرخید چشمش
به پیانوی بزرگ و روبازی افتاد که گوشه سالن بود. کمی نگاهش کرد و لبخند آرامی زد. شروین که از
عکس گرفتن در فیگورهای مختلف خلاص شده بود خودش را به شاهرخ رساند و گفت:
- بلدی؟
- خیلی وقته نزدم
- دوست دارم بدونم چه جوری می زنی
شاهرخ مدتی متفکرانه به شروین خیره شد، لبخندی زد و پشت پیانو نشست. کمی با دکمه ها ور رفت و
جا پایی ها را فشار داد و بعد آرام شروع به زدن کرد. یواش یواش چشم هایش را بست. انگار دست
هایش خودکار روی پیانو حرکت می کرد. شروین کنار دیوار ایستاد. دست هایش را توی جیبش کرد، به
دیوار تکیه داد و به شاهرخ خیره شد. کم کم همه دور پیانو جمع شدند.گوش می کردند و گاهی در گوشی
پچ پچ. همه پشت سر شاهرخ ایستاده بودند برای همین فقط شروین قطره اشک کوچکی را که ازگونه
شاهرخ پائین غلطید دید. وقتی آهنگ تمام شد همه دست زدند. شاهرخ همان طور که چشم هایش بسته
بود بی حرکت مانده بود. انگار هنوز موسیقی در ذهنش جریان داشت. نیلوفر از شروین پرسید:
- چرا استادت خانمشون رو نیاوردن؟ خوشحال می شدیم ایشون رو هم ببینیم
قبل از اینکه شروین جوابی دهد، صدایی از بین جمعیت گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🍃 آیت الله حسین مظاهری 🍃
🎖 اگر دخترخانم دید که ، مادرش مواظب است، ... مادرش وقتی که در کوچه میآید خوب رو میگیرد، دید مادرش وقتی که در مغازه میآید، به اندازهی ضرورت حرف میزند آن هم به صورت جدّی ... حتی وقتی مادر میخواهد به مغازهدار پول بدهد با گوشهی چادر میدهد، روی این دختر اثر میگذارد.
🎖 مسلماً لازم نیست به دختر بگویی چادر سرت بکن، اگر هم یک وقت این دختر سرش را نامحرم ببیند گریه میکند، فریاد میکند، اعتراض میکند که چرا بدون اعلام به من فردی در خانه آمد.
🎖 من زیاد دیدم دختر نه ساله یا هشت ساله یا هفت ساله که گریه کرده، داد زده و فریاد کرده؛ چرا که موهای سرش را نامحرم دیدهاست. از کجا پیدا شد؟ ... میدانم که عفت مادرش او را اینطور بار آورده است.
#تربیت_عملی
#حیا #حجاب
📚 تربیت فرزند از نظر اسلام
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#تلنگر
حیا یعنی
بدانی که ارتباط پنهانی با نامحرم،
(چت)
رزق معنوی تان را از بین میبرد
وروشنای قلب وچشمتان را خاموش میکند
چشم بی نور
راه را درست نمیبیند❌
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا